همان گونه که در بخش اول نوشتم یک گروه میانی هستند که اسراری از قضا و قدر الهی را می توانند درک کنند و جز تقویت ایمانی برای آن ها چیزی در پی نداشته باشد
در این بخش ، نخست آیاتی از قرآن در بارةقضا و قدر که فهم و بحث در بارة آن ها کار خرد ورزان پرهیزگار است را می نویسم و بعد شواهدی از مثنوی در بارة موضوع قضا و قدر
یک :در سورة توبه آیة 51 : قُل لَّن يُصِيبَنَا إِلاَّ مَا كَتَبَ اللّهُ لَنَا هُوَ مَوْلاَنَا وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَ كَّلِ الْمُؤْمِنُونَ : بگو : هرگز به ما جز آنچه خدا لازم و مقرّر كرده ، نخواهد رسيد ، او سرپرست و يار ماست و مؤمنان فقط بايد بر خدا توكل كنند
دو : در سور ة انفال آیة 42 : …وَلَـكِن لِّيَقْضِيَ اللّهُ أَمْراً كَانَ مَفْعُولاً لِّيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَن بَيِّنَةٍ وَيَحْيَى مَنْ حَيَّ عَن بَيِّنَةٍ وَإِنَّ اللّهَ لَسَمِيعٌ عَلِيمٌ :…. تا خدا پيروزى شما و شكست آنان را كه [ بر اساس اراده اش ] انجام شدنى بود تحقق دهد ، تا هر كه هلاك مي شود از روى دليلى روشن هلاك شود ، وهر كه زندگى مي كند ازروى برهانى آشكار زندگى كند ; و يقيناً خدا شنوا و داناست
سه : در سورة احزاب آیة 38 :…سُنَّةَ اللَّهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلُ وَكَانَ أَمْرُ اللَّهِ قَدَراً مَّقْدُوراً : …. خداوند سنّت [و روش حکیمانه] اش را دربارۀ پیامبران گذشته [نیز] معمول داشته است، همواره فرمان خداوند مناسب و سنجیده است
چهار : نهج الفصاحه. ح669 ، از پیامبر ص ،اِنَّ اللهَ اِذا اَرادَ اِنفاذَ اَمرٍ سَلَبَ کُلَّ ذی لُبٍّ لُبَّهُ(هرگاه خداوند اراده نماید به انجام کاری خرد خردمندان را از آن می ستاند)
پنج : میزان الحکمه. ج10.ح16796 ، ازامام جواد(ع): اِذاجاءَ القَضاءُ ضاقَ الفضاءُ(هنگامی که قضاء الهی فرود می آید عرصه تنگ می شود)
و اِذاجاءَالقَدَرُعَمیَ البَصَر«هرگاه تقدیرغالب آید،چشم کورشود»
و اِذ جاءَ المقادیرُسَلَبَ التَّدابیرُ«هرگاه تقدیرآیدتدبیررا برباید»
شش : رعد، 33، ص253 وَمَن یُضللِ اللهُ فَما لَهُ مِن هاد
هفت :انعام، 90، ص138: أُوْلَئكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ
شواهد در مثنوی برای تدبر گروه دوم:
دفتر چهارم(331) كور اگر از پند پالوده شود
هر دمى او باز آلوده شود
پالوده شدن: پاك گرديدن. از پند پالوده شدن: پند فراوان گرفتن
نکته ای در خور :
(332) آدما تو نيستى كور از نظر
ليك إِذا جاءَ القَضا عَمِىَ البَصَر
معنی بیت :فرق آدم (ع) با دیگر افراد عادی : او وسایر انبیاء جملگی در راه توحید بصیر هستند و اگر گاهی دچار ترک اولی می شوند این قضای الهی است که بنابر حکمتی در جایی چشم آن ها بسته گردد
فرق بینا و نابینا آن است که در مورد بینایان نباید تصور شود که بینایان دم به دم دچارکوری سهو و نسیان می شوند بلکه
(333) عمرها بايد به نادر گاه گاه
تا كه بينا از قضا افتد به چاه
(334) كور را خود اين قضا همراه اوست
كه مر او را اوفتادن طبع و خوست
«خداوند دو قضا دارد: یکی قضای خوب که دائم دنبال انبیاء است و آن هدایت است که آیات زیادی آن را تأئید می کند از جمله انعام، 90، ص138: أُوْلَئكَ الَّذِينَ هَدَى اللَّهُ و دیگر قضای بد که دائم گریبانگیر کوران کافر و مشرک به سبب کفر و شرک و نفاق آن هاست و آن اضلال و گمراهی خداوند است که باز آیات زیادی شاهد بر آن است از جمله: رعد، 33، ص253: وَمَن یُضللِ اللهُ فَما لَهُ مِن هاد»
آن نابینا همیشه در ميان نجاست است:
(335) در حدث افتد نداند بوى چيست
از من است اين بوى يا ز آلودگى است
(336) ور كسى بر وى كند مشكى نثار
هم ز خود داند نه از احسان يار
معنای بیت : در خود شیفتگی او همین بس که هرگاه كسى مشكى بر او بیفشاند او گمان مىكند که اين بوى خوش از خود او است و غافل از اینکه حضرت دوست او را مورد احسان قرار داده که این فکر او هم باز از کوری اوست
خطاب به گروه دوم که صاحب نظرانند:
(337) پس دو چشم روشن اى صاحب نظر
مر تو را صد مادر است و صد پدر
صاحب نظر: آن كه در راه تعليم است
مولانا در دفتر سوم سوالی را در بارة قضا و قدر طرح و خود پاسخ آن را می فرماید:
دفتر سوم: از بیت 1362:
***توفيق ميان اين دو حديث كه
«الرضا بالكفر كفر» و حديث ديگر كه
«من لم يرض بقضائى و لم يصبر على
بلائي فليُطلب رباً سوائى»[1]
( 1362) دى سؤالى كرد سائل مر مرا
ز آن كه عاشق بود او بر ماجرا
( 1363) گفت نكته الرِّضَا بِالكُفرِ كُفر
اين پيمبر گفت و گفتِ اوست مُهر
مُهر: درست، صحيح، بىكم و كاست[2]
( 1364) باز فرمود او كه اندر هر قضا
مر مسلمان را رضا بايد رضا[3]
( 1365) نه قضاى حق بود كفر و نفاق؟
گر بدين راضى شوم باشد شقاق
شِقاق: خلاف، دشمنى.
در ( آیه 7 سوره زمر ) فرمود و لا یرضی لعباده الکفر خداوند برای بندگان راضی به کفر نیست
( 1366) ور نيم راضى، بود آن هم زيان
پس چه چاره باشدم اندر ميان
( 1367) گفتمش اين كفر مقضى نه قضاست
هست آثار قضا اين كفر، راست
معنی بیت :من جواب گفتم كه كفر مقضى است نه قضا قضا عبارت از حكم است و مقضى آن است كه برحكم مترتب شده پس كفر خود قضا نيست بلكه از آثار قضا است
قضا: «قضا» عبارت است از وجود همه موجودات در عالم عقلى مجتمع و مجمل بر سبيل ابداع. (شرح اشارات، طوسى)
پس مجموع آن چه از بندهاى سر مىزند قضاء اللَّه است
و معنى آن اين است كه در علم خدا گذشته است بنده چنان كارها را انجام دهد.
اما «مَقضِى» كارى است كه از بنده سر زده. پس به قضاء اللَّه راضى بودن پذيرفتن چيزى است كه در علم حق تعالى گذشته،
و اگر بندهاى بدان راضى نباشد مُكابِر است.
اما لازم اين پذيرش اين نيست كه خداوند بدان چه بنده انجام دهد راضى است.( ولا یرضی لعباده الکفر )
در اينجا اشكالى پيش مىآيد و آن اينكه
چرا بايد قضاى خدا بر كفر بندهاى جارى گردد.
مولانا اين شبهه را چنين دفع مىكند:
قضاء اللَّه (چنان كه نوشته شد) علم خداست به كافر بودن بنده، و علم به هر چيزى كمال است چنان كه نقاشى چيره دست چون صورت زشتى را در كمال زشتى پديد آرد، پديد كردن آن، مهارت وى را رساند:
هر دو گونه نقش اُستادى اوست
زشتى او نيست، آن رادى اوست
زشت را در غايت زشتى كند
جمله زشتىها به گِردَش بر تند
تا كمال دانشش پيدا شود
منكر استاديَش رسوا شود
ور نداند زشت كردن، ناقص است
زين سبب خَلاّقِ گَبر و مخلِص است
2542-2539/2
آن كه كافر مىشود از نادانى است و آن چه در علم خدا گذشته گرايش اوست به كفر از روى نادانى.
پس جهل از بنده نقص است و علم خدا به جهل وى كمال.
خداى تعالى بندهاى را آفريد و راه نيك و بد را بدو نماياند،
و او را اختيار داد تا هر يك از دو راه را كه خواهد بگزيند.
نيز مىدانست آن بنده راه بد را خواهد گزيد. قدرت حق تعالى در آن بود كه آن بنده را بيافريند
و بدو قدرت و اختيار دهد.
نه علمِ حق علت كافر بودن اوست،
و نه قدرت بنده علّت كفر،
چرا كه در وى اختيار نهاده بود
و مىتوانست كافر نشود.
پس راضى به قضاى خدا بايد بود، از آن رو كه قضاى او علم اوست به اشياء و راضى به مَقضِى نبايد بود زیرا مقضى فعل بنده است.
( 1368) پس قضا را خواجه از مقضى بدان
تا شكالت دفع گردد در زمان
( 1369) راضيَم در كفر ز آن رو كه قضاست
نه از اين رو كه نزاع و خُبثِ ماست
( 1370) كفر از روى قضا خود كفر نيست
حقّ را كافر مخوان اينجا مه ايست
( 1371) كفر جهل است و قضاى كفر علم
هر دو كى يك باشد آخر حِلم و خِلم؟
حِلم: بردبارى.
خِلم: خشم، غضب.
به عنوان مثال:
( 1372) زشتى خط زشتى نقّاش نيست
بلكه از وى زشت را بنمودنى است
بنمودن : نمايش دادن
( 1373) قوّت نقّاش باشد آن كه او
هم تواند زشت كردن هم نكو
بقره / 117 / ص18: بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِذَا قَضىَ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ
او كسى است كه آسمانها و زمين را بدون الگو آفريده و چون قضاى امر براند تنها مىگويد بباش و آن امر بدون درنگ هست مىشود
در اینجا می نویسم که فهم ابیات بالا کارِ هرکسی نیست و این کار، کارِخردمندانِ برخوردار از خرد و آگاهی می باشد
نمونه دیگر از مباحثی که فهم آن تنها نصیب خردمندان است و عوام را به آن دسترسی نیست ابیات زیر است:
در بارة جف القلم که در مرحلة
قدر است و نه قضای الهی
و همچنين قد جَفَّ القَلَم يعنى جَفَّ القَلَمُ
و كَتَبَ لا يَستَوىِ الطّاعَةُ وَ المَعصِيَةُ لا يَستوى الاَمانَةُ
و السَّرِقَةُ، جَفَّ القَلَمُ أَن لا يَستِوىَ الشُّكُر
وَ الكُفرانُ،جَفَّ القَلَمُ
أَنَّ اللَّهَ لا يُضيعُ اَجر المُحسِنين[4]
(3131)همچنين تأويلِ قَد جَفَّ القَلَمُ
بهرِ تحريض است بر شغلِ اَهَم
تحريض: ترغيب
(3132)پس قلم بنوشت كه هر كار را
لايقِ آن هست تأثير و جزا
معنی بیت :پس قلم تقدير اين طور نوشته است كه اثر و جزاى هر كار متناسب با همان كار است.
(3133)كژ روى، جَفَّ القَلَم كژ آيدت
راستى آرى،سعادت زايدت
(3134)ظلم آرى،مُدبرى، جَفَّ القَلَم
عدل آرى، بَر خورى، جَفَّ القَلَم
مُدبَر: واژگون بخت.
بر خوردن: كاميان گشتن.
(3135)چون بدزدد،دست شد،جَفَّ القَلَم
خورد باده، مست شد، جَفَّ القَلَم
دست شد : دستت از ميان خواهد رفت
(3136)تو روا دارى؟روا باشد؟كه حق
همچو معزول آيد از حكمِ سَبَق
حكم سبق: آن چه از ازل تقدير شده.
از حكم سبق معزول آمدن: به خاطر تقدير، قدرت را از دست دادن.[5]
(3137)كه ز دستِ من برون رفتهست كار
پيشِ من چندين مَيا، چندين مزار
و مىگويد كار از دست من بيرون رفته ديگر نزد من زارى مكن و تغيير آن را مخواه؟ آيا ممكن است اين طور باشد؟ نه هرگز.
(3138)بلكه معنى آن بُوَد جَفَّ القَلَم
نيست يكسان پيشِ من عدل و ستم
بلكه معنى جف القلم اين است كه عدل و ستم نزد من يكسان نيستند.
(3139)فرق بنهادم ميانِ خير و شر
فرق بنهادم ز بَد هم از بتر
(3140)ذرّهاى گر در تو افزونى ادب
باشد از يارت، بداند فضلِ رب
(3141)قدرِ آن ذرّه ترا افزون دهد
ذرّه، چون كوهى، قدم بيرون نهد
خداوند مانند پادشاهی نیست که اینچنین است که:
(3142)پادشاهى كه به پيشِ تختِ او
فرق نبود از امين و ظلم جُو
(3143)آن كه مىلرزد ز بيم ردِّ او
وان كه طعنه مىزند در جَدِّ او
(3144)فرق نبود، هر دو يك باشد بَرَش
شاه نبود، خاكِ تيره بر سَرَش
(3145)ذرّهاى گر جهدِ تو افزون بود
در ترازوىِ خدا موزون بود
معنی بیت :اين را بدان كه اگر بقدر ذرهاى بكوشش و مجاهده تو افزوده شود در ترازوى خداوندى وزن آن معلوم خواهد شد.
به عنوان مثال :
(3146)پيشِ اين شاهان، هماره جان كَنى
بىخبر ايشان ز غَدر و روشنى
شاهان: قدرتمندان ظاهرى
روشنى: كنايت از صفا. حسن نيت راستى. (نمىدانند تو در اظهار خدمت راستگويى يا دروغگو).
حال این شاهان ظاهری اینچنین است که:
(3147)گفتِ غمّازى كه بَد گويد ترا
ضايع آرَد خدمتت را سالها
ولی آن خداوند اینطور است که:
(3148)پيشِ شاهى كه سميع است و بصير
گفتِ غمّازان نباشد جاى گير
شاه سميع و بصير: حضرت حق جل و على.
(3149)جمله غمّازان از او آيِس شوند
سوىِ ما آيند و افزايند بند
همه سخن چينان از او مايوس شده پيش ما مىآيند و ما را پند داده.
غمازان: استعارت از جبريان.
آيس: نوميد.
افزودن بند: با مغالطه و سفسطه كردن و شبهت در ذهن پديد آوردن، گويند بنده را در كار خود اختيارى نيست. تقدير ازلى هر چه نوشته همان خواهد شد.
(3150)بس جفا گويند شه را پيشِ ما
كه برو، جَفَّ القَلَم، كم كن وفا
(3151)معنىِ جَفَّ القَلَم كى آن بود
كه جفاها با وفا يكسان بود؟
(3152)بل جفا را، هم جفا جَفَّ القَلَم
و آن وفا را هم وفا جَفَّ القَلَم
سپس فرق پاکان پرهیزنده ، با بخشودگان گناه کننده را چنین بیان می کند:
(3153)عفو باشد، ليك كو فرِّ اميد
كه بود بنده ز تقوى رو سپيد؟
(3154)دزد را گر عفو باشد، جان بَرَد
كى وزير و خازنِ مخزن شود؟
(3155)اى امينُ الدّينِ ربّانى بيا
كز امانت رُست هر تاج و لِوا
امين الدين: آن كه پاس دين مىدارد. آن كه ايمان او درست است. بعض شارحان امين الدين را كنايت از حسام الدين چلبى گرفتهاند اما ضرورتى ندارد.
تاج و لوا: كنايت از مرتبه بلند و تقرب مخصوص.
انسان با کمترین خیانتی از خوبان الهی و اولیا و حتی خود خداوند بند تقربش می گسلد ، خداوند را با هیچ کسی خویشی نیست ( بل یناله التقوی)
(3156)پورِ سلطان گر بر او خاين شود
آن سرش از تن بدان باين شود
بائن: جدا.
(3157)ور غلامِ هندويى آرَد وفا
دولت او را مىزند: طالَ بَقا
طال بقا: پاينده باد. دراز باد زندگانى (او).
(3158)چه غلام؟ ار بر درى سگ با وفاست
در دلِ سالار، او را صد رضاست
(3159)زين چو سگ را بوسه بر پوزش دهد
گر بُوَد شيرى، چه پيروزش كند؟
معنی بیت : در جائی که سگ را كه به پاداش وفادارى پوزهاش را بوسه زنند اگر شيرى باشد چقدر روزبهى به او خواهند بخشيد؟
حکمت فکر نو یعنی غم که زمینه را برای آمدن شادی فراهم میاورد در دفتر پنجم
انديشهها كه بر خاطر مىگذرد، همچون مهمان است كه به خانه در مىآيد. آن را بايد گرامى داشت، چنان كه اشخاص را، كه حرمت اشخاص به خاطر فكر آنان است و نبايد بدان انديشيد كه فكرى غم آلود است. چرا كه از پس هر غم شادى است و آن كس كه بر غم خود مسلّط است اين حقيقت را مىداند.:
تمثيل فكر هر روزينه كه اندر دل آيد به مهمان نو
(3676)هر دمى فكرى چو مهمانِ عزيز
آيد اندر سينهات هر روز نيز
(3677)فكر را اى جان به جاىِ شخص دان
ز انكه شخص از فكر دارد قدر و جان
(3678)فكرِ غم گر راهِ شادى مىزند
كارسازيهاىِ شادى مىكند
معنی بیت :فكر غمناك اگر چه شادى انسان را مىبرد ولى دل تو را براى آمدن شادى مهيا مىكنند.
(3679)خانه مىروبد به تُندى او ز غير
تا درآيد شادىِ نو ز اصلِ خير
(3680)مىفشاند برگِ زرد از شاخِ دل
تا برويد برگ سبز متصل
(3681)مىكَنَد بيخِ سُرورِكهنه را
تا خرامد ذوقِ نو از ما ورا
(3682)غم كَنَد بيخِ كژِ پوسيده را
تا نمايد بيخِ روُ پوشيده را
(3683)غم ز دل هر چه بريزد يا بَرَد
در عوَض حقّاً كه بهتر آورد
(3684)خاصه آن را كه يقينش باشد اين
كه بُوَد غم بندهى اهلِ يقين
به عنوان مثال:
(3685)گر تُرُش رويى نيارَد ابر و برق
رز بسوزد از تبسّم هاىِ شرق
تبسّمهاى شرق: كنايت از درخشش آفتاب كه از مشرق بر آيد. [6]
به عنوان مثال :
(3686)سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه مىرود
معنی بیت :سعد و نحس بتناوب در دل مهمان مىشوند همان طور كه ستارگان خانه خانه مىروند و برج ببرج آسمان را طى مىكنند.
(3687)آن زمان كه او مُقيمِ بُرجِ تست
باش همچون طالعش شيرين و چُست
(3688)تا كه با مَه چون شود او مُتّصل
شكر گويد از تو با سلطانِ دل
سپس اشاره به صبر و رضای حضرت ایوب می کند :
(3689)هفت سال ايّوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضَيفِ خدا
(3690) تا چو واگردد بلاىِ سخت رو
پيشِ حق گويد به صدگون شكر او
(3691)كز محبّت، با منِ محبوب كُش
رو نكرد ايّوب يك لحظه تُرُش
(3692)از وفا و خجلتِ علمِ خدا
بود چون شير و عسل او با بلا
(3693)فكر در سينه درآيد نو به نو
خند خندان پيشِ او تو باز رَو
(3694)كه اَعِدنى(اَعِذنی) خالِقى مِن شَرِّهِ
لا تُحَرِّمنى اَنِل مِن بِرِّهِ
اَعِذنِى…: آفرينندهام مرا از گزند آن پناه ده. محرومم مگردان خير آن را به من برسان.
(3695)رَبِّ اَوزِعنى لِشُكرِ ما اَرى
لا تُعَقِّب حَسرَهً لى اِن مَضى
رَبِّ اَوزِعنى…: پروردگارم در دلم افكن تا سپاس (خيرى را كه) مىبينم بگويم و اگر از من گذشت (از دست من رفت) حسرت (رفتن) آن را به دنبال مياور. قسمتى از بيت دوم گرفته از قرآن كريم است. (نمل، 19. احقاف، 15)رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ اَلَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ. 27: 19
(3696)آن ضميرِ روُتُرُش را پاس دار
آن تُرُش را چون شِكَر شيرين شمار
آن خيال رو ترش را چون شكر شيرين شمرده و پاس آن را داشته باش.
(3697)ابر را گر هست، ظاهر روُتُرُش
گُلشن آرندهست ابر و، شوره كُش
شوره كش: زداينده شور، آماده كننده زمين براى رويانيدن.
(3698)فكرِ غم را تو مثالِ ابر دان
با تُرُش تو رو تُرُش كم كُن چنان
(3699)بو كه آن گوهر به دستِ او بود
جهد كن تا از تو او راضى رود
(3700)ور نباشد گوهر و نَبوَد غنى
عادتِ شيرينِ خود افزون كنى
معنی بیت :اگر هم گوهرى نداشته و فقير باشد تو مشق خوشرويى كردهاى و عادت شيرين خود را افزودهيى
(3701)جاىِ ديگر سود دارد عادتت
ناگهان روزى برآيد حاجتت
(3702)فكرتى كز شاديت مانع شود
آن به امر و حكمتِ صانع شود
(3703)تو مخوان دو چار دانگش اى جوان
بُو كه نجمى باشد و صاحِب قِران
دو چار دانگ: مزاحم، آزار دهنده. (نگاه كنيد به: ذيل بيت 1029- 1028 4)
نَجم: ستاره، و مقصود سعادت و اقبال است.
صاحب قران: سعادت همراه
(3704)تو مگو فرعى است،او را اصل گير
تا بُوى پيوسته بر مقصود چير
(3705)ور تو آن را فرع گيرى و مُضِر
چشمِ تو در اصل باشد منتظر
(3706)زهر آمد انتظار اندر چَشِش
دايما در مرگ باشى ز ان رَوِش
زهر آمد انتظار: اشارت است به مثل معروف: «الاِنتِظَارُ اَشَدُّ مِنَ المَوتِ وَ الاِنتظَارُ مَوتُ الاحمَر.» (امثال و حكم)[7]
(3707)اصل دان آن را،بگيرش در كنار
باز رَه دايم ز مرگِ انتظار
آخرین شاهد در این بخش ،در دفتر 6 در داستان مرغ و صیاد :
مولانا در این بخش از دفتر ششم کار مرغ را گریه و زاری و شکسته بالی در برابر خداوند معرفی می کند که باید در برابر قضا و قدر الهی تسلیم بود ، زاری کرد و پناهنده شد تا لطف حق شامل گردد:
(559)بعد از آن نوحهگرى آغاز كرد
كه فخ و صيّاد لرزان شد ز دَرد
از راه بحث و مذاکره چیزی برای انسان حل نمی شود فهم قضا و قدر و جبر و اختیار توفیق الهی را می طلبد:
(560)كز تناقضهاىِ دل، پُشتم شكست
بر سرم جانا بيا مىمال دست
معنی بیت: (نثری): مىگفت از تناقض گوييهاى دل پشتم بشكست جانا بيا و دست عطوفت بسرم بكش.
معنی بیت: از تناقضاتِ درونی ام، کمرم شکست. یعنی از بس افکار و اندیشه های ناسازگار و متضادّ بر مغز و روحم هجوم آورده عاجز شده ام. جانا، یعنی ای خداوند بیا بر سرم دست لطف و رحمت بکش.
(561)زير دستِ تو سرم را راحتى است
دستِ تو در شُكربخشى آيتى است
(562)سايهى خود از سرِ من برمَدار
بىقرارم، بىقرارم، بىقرار
(563)خواب ها بيزار شد از چشمِ من
در غمت، اى رَشكِ سَرو و ياسمن
(564)گر ني ام لايق، چه باشد گر دَمى
ناسزايى را بپرسى در غمى؟
به عنوان مثال:
(565)مر عدم را خود چه استحقاق بود
كه بر او لطفت چنين درها گشود؟[8]
(566)خاكِ گَرگين را كَرَم آسيب كرد
دَه گُهَر از نورِ حس در جيب كرد
گَرگین: کسی که مبتلا به بیماری کچلی است. گَر+پسوند دارندگی و اتّصافِ گین.
مراد از «ده گوهر از نور حس» پنج حس ظاهری و پنج حس باطنی است. رجوع شود به شرح بیت (3576) دفتر اوّل.
(567) پنج حسِّ ظاهر و پنجِ نهان
كه بَشَر شد نطفهى مُرده از آن
مصراع دوم مناسب است با آیة 37 سورة قیامت و آیة 4 سوره نحل و آیة 37 سورة کهف و آیة 19 سورة عبس و نظایر آن که خلقت انسان را از نطفه می داند.
(568)توبه، بىتوفيقت اى نور بلند
چيست جز بر ريشِ توبه ريشخند؟
معنی بیت :«توبه» بدون توفیق تو چه چیزی است، بجز مسخره کردن توبه؟ یعنی اگر مدد و توفیق حضرت حق به بنده ای نرسد توبه اش دوامی نخواهد داشت.
(569)سبلتانِ توبه يك يك بركَنى
توبه سايهست و تو ماهِ روشنى
(570)اى ز تو ويران دكان و منزلم
چون ننالم؟ چون بيفشارى دلم
یعنی ای خدایی که همة هستی ام با مشیت تو محو شده، چرا وقتی دلم را می فشاری ناله سرندهم؟ یعنی چگونه ممکن است که به گاهِ نزول بلا به درگاهت تضرّع نکنم؟
(571)چون گريزم؟ ز انكه بىتو زنده نيست
بىخداونديت بودِ بنده نيست
(572)جان من بِستان، تو اى جان را اصول
ز انكه بىتو گشتهام از جان ملول
(573)عاشقم من بر فنِ ديوانگى
سيرم از فرهنگى و فرزانگى
(دیوانگی عارفانِ عاشقان، مافوق عقل است، نه مادونِ عقل.)
(574)چون بدرّد شرم، گويم راز فاش
چند از اين صبر و زَحير و ارتعاش
زَحیر: ناله.
اِرتعاش: لرزش. در اینجا به معنی پریشان و اضطراب.
(جنون الهی موجب می شود که عارف عاشق، حلاج وار پنبة اسرار ربوبی را حلاجی کند.)
(575)در حيا پنهان شدم همچون سِجاف
ناگهان بِجهَم از اين زيرِ لِحاف
سِجاف: پرده، باریکه ای که در حاشیة لباس دوزند که بدان فَراویز هم می گویند. در اینجا معنی اول مناسب است.
لِحاف: روکش، رو انداز.
(576)اى رفيقان، راهها را بست يار
آهوىِ لنگيم و او شيرِ شكار
(وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِک) ما همچون آهوی لنگیم و او شیر شکارگر. یعنی جز تسلیم و رضا چاره ای نداریم.
(577)جز كه تسليم و رضا كو چارهاى؟
در كفِ شيرِ نرِ خونخوارهاى
اُفَوِّضُ اَمری اِلَی الله.)
کار خدائی آن است که:
(578)او ندارد خواب و خور، چون آفتاب
روحها را مىكند بىخورد و خواب
(579)كه بيا من باش يا هم خوىِ من
تا ببينى در تجلّى روىِ من
تَخَلَّقوا بِاَخلاقِ الله.
انسان همیشه چشم بدان سوئی که در ازل بهره برده است دارد:
(580)ور نديدى، چون چنين شيدا شدى؟
خاك بودى، طالبِ اِحيا شدى
(581)گر ز بىسويت ندادهست او علف
چشمِ جانت چون بماندهست آن طرف؟
به عنوان مثال:
(582)گُربه بر سوراخ ز آن شد مُعتكِف
كه از آن سوراخ او شد مُعتلِف
مُعتَکِف: گوشه نشین. در اینجا به معنی در کمین نشسته.
مُعتَلِف: علف خورنده. در اینجا فقط به معنی خورنده است.
(583)گربهى ديگر همىگردد به بام
كز شكارِ مرغ يابيد او طعام
(584)آن يكى را قبله شد جُولاهِگى
و آن يكى حارِس براى جامِگى
جُولاهِگی: بافندگی. نسّاجی.
جامِگی: مقرّری و مستمری که به سپاهیان و خادمان دهند.
(585) و آن يكى بىكار و رُو در لامكان
كه از آن سو داديش تو قُوتِ جان
(586)كار، او دارد كه حق را شد مُريد
بهرِ كارِ او ز هر كارى بُريد
معنی بیت: کار حقیقی را کسی می کند که طالب حضرت حق باشد، و به خاطر پرداختن به کار حق از امور دیگر بگسلد.
(587)ديگران چون كودكان اين روز چند
تا به شب تَرحال بازى مىكنند
تَرحال: مصدرِ ثلاثی مجرد از رَحَلَ یَرحَلُ به معنی کوچیدن است در اینجا مراد کوچیدن از دنیاست.
(588)خوابناكى كاو ز يَقظَت مىجهد
دايهى وسواس عِشوهش مىدهد
یَقظَت: بیداری.
عِشوه دادن: فریب دادن.
(589)رو بخسب اى جان كه نگذاريم ما
كه كسى از خواب بِجهاند ترا
(590)هم تو خود را بركَنى از بيخِ خواب
همچو تشنه كه شنود او بانگِ آب
اگر توفیقات ربّانی شامل حالت شود مانند تشنه یی که بانگ آب را شنیده باشد ریشة خواب را از خود جدا می کنی. یعنی تسلیم وساوس شیطانی نمی شوی و به بیداردلی می رسی.
(591)بانگِ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران مىرسم از آسمان
(592)بَر جِه اى عاشق، برآور اضطراب
بانگِ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
والسلام
[1] . احاديث مثنوى مأخذ «الرضا بالكفر كفر» را از كيمياى سعادت آورده است كه «اما رضا دادن به معصيت چگونه روا بود و از آن نهى آمده است، و گفته كه هر كه به آن رضا دهد در آن شريك است و گفته اگر بندهاى را به شرق بكشند و كسى در مغرب به آن رضا دهد در آن شريك است.» (احاديث مثنوى، ص 77)
و در فرمودههاى امير مؤمنان (ع) است: الرَّاضِى بِفِعلِ قَومٍ كالدَّاخِل فِيهِ مَعَهُم وَ عَلَى كُلِّ داخِلٍ فِى باطِلٍ إثمانِ إثمُ العَمَلِ بِهِ وَ إثمُ الرِّضَى بِهِ. امام عليه السلام فرمود:
آن كس كه به كار جمعيتى راضى باشد همچون كسى است كه در آن كار با آنها شركت كرده (منتها) آن كس كه در انجام كار باطل دخالت دارد دو گناه مىكند: گناه عمل و گناه رضايت به آن (ولى شخصى كه بيرون از دايره عمل است و به آن راضى است تنها مرتكب يك گناه مىشود و آن گناه رضايت است). (نهج البلاغه، كلمات قصار: 154)
و مأخذ «من لم يرض بقضائى
و لم يصبر على بلائي فليُطلب رباً سوائى»
آن كه به قضاى من راضى نباشد پس خدايى جز من را طلب كند.
را مرحوم فروزانفر از الجامع الصغير و شرح تعرف و كنوز الحقائق آورده است (احاديث مثنوى، ص 77- 78)،
در اصول كافى (ج 2، ص 61- 62) از امام صادق (ع) آمده است:
قالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَبدِىَ المؤمِن لا اصرفُه فى شىءٍ و الاّ جَعَلته خيراً له فَليَرضَ بِقضائى وَ يَصبِر على بَلائى وَ يَشكُر على نَعمائى».
[2] . پیامبر(ص):وَلارِضا بِالکُفرِ بَعدَالاِسلام «راضی شدن به کفر پس از درآمدن به اسلام جایز نیست »المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی .ج2.ص269
[3] . قالَ الله تعالی مَن لَم یَرضَ بِقَضائي وَلَم یَصبِر عَلى بَلائي فَلیَلتَمِس رَبًّا سِواي«خداوند متعال فرمود:هرکه به قضای من رضا ندهد و بر بلای من نشکیبدباید خدایی جزمن بجوید»احادیث مثنوی .ص77
« رواه ابن حبان والطبراني وأبو داود وابن عساكر عن أبي ھند الدارمي»
[4] . حديث نبوى است يعنى خشك شد قلم (و تغيير پذير نيست) و نوشته كه طاعت و معصيت امانت و دزدى با هم مساوى نيستند و خشك شد قلم باين كه شكر نعمت و كفران نعمت با هم مساوى نيستند و خشك شد قلم باين كه خداى تعالى جز نيكو كاران را ضايع نخواهد گذاشت (معنى خشك شد قلم اين است كه آن چه قلم تقدير نوشته ديگر تغيير در آن راه ندارد.)
جَفَّ القَلَم:
من همىگويم برو جَفَّ القَلَم
ز آن قلم بس سر نگون گردد علم 3851 1
معنى جَفَّ القَلَم جفِ قلم در لغت خشك شدن مركب آن است و كنايت از اين است كه آن چه بايست نوشته شد،
مولانا گويد معنى آن اين است كه قلم نوشته است.
فرمانبردارى و نافرمانى يكسان نيست. امانت و دزدى يكسان نيست. قلم نوشت سپاس و ناسپاسى يكسان نيست. قلم نوشت خدا پاداش نيكو كاران را تباه نمىكند.
[5] . معنى كارها را به تقدير واگذاردن اين است كه بگويى چون حق تعالى از ازل كارها را مقدر كرده است قدرت دگرگونى آن را ندارد.) اما معنى جَفَّ القلم نه اين است كه كار هر كس از ازل نوشته شده است و دگرگون نمىشود، معنى آن اين است كه هر كس هر چه كند سزاى آن را خواهد ديد. اگر راست روى، سعادت يابى و اگر كژ روى بد بخت گردى. قلم نوشته است كه ستم و عدل در پيشگاه خدا يكسان نيست: فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ. 99: 7- 8 (زلزله، 7-8) معنى آن كه بگويى كارها بر حسب تقدير است و خدا را در دگرگونى آن چه مقدر شده اختيارى نيست، اين است كه درست كار و بد كردار نزد خدا يكسان است. و آن كه پاس فرمان او را دارد با آن كه حكم او را به چيزى نمىشمارد، يكى به حساب مىآرد و نتيجه آن كه او را اختيارى و قدرتى نيست.
[6] . حكمت بارى تعالى اقتضا دارد، انديشههاى تلخ و شيرين، در خاطر آدمى پديد آيد و در هر يك آدمى را مصلحتى است، چنان كه صلاح رز در پروردن انگور، تابيدن آفتاب است بر آن، و باريدن باران. پس اگر غمى بر دل روى آورد نبايد لب به شكايت گشود بلكه بايد با آن خوش بود تا درجت رضاى تو را در پذيرفتن آن با آن كه دلت در قبضه قدرت اوست باز گويد.
نو گياهى هر دم از سوداى تو
مىدمد در مسجد اقصاى تو
تو سليمان وار داد او بده
پى بر از وى پاى رد بر وى منه1314- 1313 4
كه بلا خاص دوستان است و كشنده محبوبان. چنان كه پيمبران از جمله ايّوب بلا را به جان مىخريدند و با غم خوش بودند.
[7] . حزن يا غم نزد عارفان پسنديده است و گفتهاند حزن دل را از سر گردانى در وادىهاى غفلت باز مىدارد. از رسول خدا (ص) نقل است: «بنده مؤمن را چيزى از بيمارى و درد دائم يا بلا يا اندوه يا رنجورى نمىرسد جز كه خدا آن را كفاره گناهان او گرداند.» (رساله قشيريه، ص 71) پس اگر اندوه بر دل مستولى گرديد، روى در هم نبايد كشيد، چرا كه در پى آن اجرى است از جانب خدا و جايگزين آن شادى خواهد بود.
چنان كه در قرآن كريم است: (بقره، 155)وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ اَلْخَوْفِ وَ اَلْجُوعِ. 2: 155 نگاه كنيد به: ذيل بيت 2950 2. و اگر بدان حالت خرسند نبودى و انتظار رفتن آن و آمدن شادى را داشتى بيشتر آزرده خواهى بود.
[8] . مولانا در فصلی که از بیت (1538) دفتر پنجم آغاز می شود می گوید: عطای حق، موقوف قابلیت نیست، زیرا اگر قابلیت شرط افاضة وجود می بود جهان هستی به مِنصَّة ظهور نمی رسید، چرا که قابلیت فرع بر وجود داشتن است. برای مطالعة تفصیلی این مطلب به ابیات فصل یاد شده و توضیحات آن رجوع شود.
بازدیدها: 326