علم و معرفت بخش دوم
در بخش اول به علوم حصولی اشاره کردیم
علم حصولی نیز خود بر دوقسم است تقلیدی و تعلیمی
مولانا دردفتردوم از بیت( 2429) می فرماید:
علم تقليدى و تعليمى است آن
كز نفورِ مستمع، دارد فغان
علم تقليدى: علمى كه در جان جاى نگيرد، علمى كه مجرد فرا گيرى اصطلاحات باشد، علمى كه روشنى درونى نبخشد.
علم تعليمى: يا علم كسبى علمى است كه از طريق آموختن حاصل مىشود.
نُفور: رميدن.
دفتردوم ( 2431) طالبِ علم است، بهر عام و خاص
نه كه تا يابد از اين عالم، خلاص
دفتردوم ( 2436) علمِ گفتارى، كه آن بىجان بود
عاشقِ روىِ خريداران بود
دفتردوم ( 2437) گر چه باشد وقت بحثِ علم، زفت
چون خريدارش نباشد، مُرد و رفت
زَفت: توانمند، دلير، قوى، بزرگ.
در برابر علم تقلیدی و تعلیمی ، علم تحقیقی است که مارا به جائی می رساند که خداوند خریدار ما می شود
مولانا در دفتردوم ( 2438) می فرماید:
مشترىِ من، خداى است او، مرا
مىكشد بالا كه اللّهُ اشتَرى
سوره توبه آیة 111 : إِنَّ اَللَّهَ اِشْتَرى مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ يعنى خداى تعالى از مؤمنين خودشان و اموالشان را خريد باين كه بهشت به آنها عنايت فرمايد ]
بالا كشيدن: به آسمان بردن، از عالم ناسوت به عالم لاهوت سير دادن. سير الى اللَّه.
نصیحت مولانا :
دفتردوم ( 2440) اين خريدارانِ مفلس را بِهِل
چه خريدارى كند، يك مُشتِ گل؟
خريداران مفلس: مردم دنيا، آنان كه دل روشن ندارند.
به عنوان مثال برای علم تقلیدی گل را می فرماید:
دفتردوم ( 2441) گِل مخور گِل را مخر گِل را مجو
ز آنكه گِل خوار است دايم، زرد رو
گل خوردن در اين بيت كنايت از پرداختن به پرورش جسم و متعلقات آن.
گل خريدن: كنايت از آن چه دنيایى است به دست آوردن.
در ادامه به علم لدنی و شهودی و تحقیقی اشاره می کند :
دفتردوم ( 2442) دل بخور! تا دايما باشى جوان
از تجلّى، چهرهات چون ارغوان
دل خوردن: به معرفت الهى پرداختن.
باز هم در بارة علم تقلیدی:
دفتردوم (3265) علمِ تقليدى بُود، بهرِ فروخت
چون بيابد مشترى، خوش بر فروخت
و بالعکس علم تحقیقی:
دفتردوم (3266) مشترى علمِ تحقيقى، حق است
دايما بازارِ او، با رونق است
در بخش اول نوشتم که عالمانی هستند که در پی فراگیری علم هم شریعت و هم طریقت و هم حقیقت می باشند ولی به آن یقین ندارند و به آن عمل نمی کنند اینان عالمان بی عمل نام دارند
ایشان شبیه اند به چراغ می باشند ، اگر چه مجلس می افروزند ولی خود می سوزند و از بین می روند و یا طبیبانی هستند که اگر چه دیگران را به شربت خود، معالجه می کنند ولی خود از آن بهره ای بر نمی گیرند و اگر به تعلیمِ خود مشغول شوند و به علم خود عمل نمایند از جملة علمای ربانی می شوند
مولانا در دفترششم از بیت( 3902) در بارة آنان می فرماید :
اى دلى كه جمله را كردى تو گرم
گرم كن خود را و، از خود دار شرم
دفترششم ( 3903) اى زبان !كه جمله را ناصح بدى
نوبت تو گشت، از چه تن زدى؟
دفترششم ( 3907)وقتِ پندِ ديگرانى، هاى هاى
در غم خود، چون زنانى واى واى
دفترششم ( 3910) آن چه پنجه سال بافيدى به هوش
ز آن نسيجِ خود، بغلتاقى_ بپوش
غلتاق :پوشش نيم تنه
دفترششم ( 3911) از نوايت، گوشِ ياران بود خَوش
دست، بيرون آر و گوشِ خود بكش
سپس در دفترپنجم از بیت (2485) :
جهد كن ،تا مست و نورانى ، شوى
تا حديثت را، شود نورش، رَوى
رَوى: دنبالهرو
دفترپنجم (2488)علم، اندر نور، چون فَرغَرده، شد
پس ز علمت، نور يابد قَومِ لُد
فرغرده: آغشته و به هم سرشته
لُدِّ: جمع اَلَدّ: لَجوج.
دفترپنجم (2489)هر چه گويى، باشد آن هم، نورناك
كاسمان، هرگز نبارد غيرِ پاك
در این باره در دفترششم(4664):
تا به كى عكسِ خيالِ لامِعه؟
جهد كن تا گرددت اين واقعه
لامِعه: درخشان.
ششم(4665)تا كه گفتارت ز حالِ تو بُوَد
سيرِ تو با پَرّ و بالِ تو بُوَد
به عنوان مثال:
ششم(4666)صيد گيرد تير، هم با پَرِّ غير
لاجَرَم بىبهره است از لَحمِ طَير
لَحم: گوشت.
طَیر: پرنده، اگر جمعِ طائر باشد به معنی پرندگان است.
ششم (4667)باز صيد آرَد، به خود از كوهسار
لاجَرَم شاهش خورانَد كبك و سار
باز : باز شكارى
ششم (4668)منطقى كز وحى نَبوَد، از هواست
همچو خاكى_ در هوا و در هَباست
هبا: مخفف هَباء به معنی ذرّات پراکندة گرد و غبار در هوا
در دفترپنجم (2506):
گر دليلت هست، اندر فعل آر
تيغِ چوبين را بدان كن، ذو الفَقار
تيغ چوبين را ذو الفقار كردن: با نفس مبارزه كردن و گفتار را با كردار يكى ساختن.
دفترپنجم (2502)از على ميراث دارى ذو الفَقار
بازوىِ شيرِ خدا هستت، بيار
پنجم (2501)چون كه مردى نيست، خنجرها چه سود؟
چون نباشد دل، ندارد سود، خُود
در جهاد راه حق بنما جِدی
چند بنشینی به کنج مسجدی
دفترپنجم (2508)خايفانِ راه را كردى دِلير
از همه لرزانترى تو زيرِ زير
دفترپنجم (2509)بر همه درسِ توكّل مىكنى
در هوا تو پشّه را رگ مىزنى
دفترپنجم (3193)هست تعليمِ خسان اى چشم شوخ
همچو نقشِ خُرد كردن بر كلوخ
دفترپنجم (3194)خويش را تعليم كن عشق و نظر
كان بود چون نقش فى جِرمِ الحَجَر
نَظر: بصيرت.
دفترپنجم (3195)نفسِ تو با تست شاگردِ وفا
غير، فانى شد، كجا جويى؟كجا؟
دفترپنجم (3196)تا كنى مر غير را حَبر و سَنى
خويش را بدخو و خالى مىكنى
حَبر: دانشمند.
دفترپنجم (3197)متّصل چون شد دلت با آن عَدَن
هين بگو، مَهراس از خالىشدن
عَدَن: نام باغى كه گويند در دشت فرات بوده است و عَدن بهشت است و «جَنَّاتُ عَدن» در چند آيه از قرآن كريم آمده است و معنى آن بهشت دائمى است و در اين بيت از «عدن» مقصود عنايت حق تعالى است و يا پيوستن با انسان كامل.
یک مثال خیلی قشنگ در این باره:
دفترپنجم (3198)امرِ قُلْ ، زين آمدش،كِاى راستين
كم نخواهد شد، بگو درياست اين
اَمرِ قُل: اشارت به آيههايى كه با اين صيغه آغاز مىشود. مخاطب آن رسول (ص) است.
کسانی که به علم لدنی و تحقیقی راه می یابند آنانی هستند که نخست از راه مجاهده با نفس به خود شناسی دست پیدا می کنند و در روایتی از رسول خدا ص می خوانیم: «من عرف نفسه فقد عرف ربه»( کسی که خود را بشناسد خدای خود را شناخته است)
خود شناسی بر دوگونه است
یک : خود دروغین و یا نفس امارة خود را شناختن که در این علم هرچه به شناخت نفس خود که دارای صفات عدمی است بیشتر راه پیدا می کند عکس آن را برای خداوند قرار می دهد وقتی نفس خود را به فقر و تقصیر و ذلت و انکسار می شناسد ، خدای خود را به صفات جلال می شناسد (من عرف نفسه بالعجز والافتقار والتقصير والذلة والانكسار عرف ربه بصفات الجلالة) و کسی که نفس خود را به تقصیر و کوتاهی می شناسد پروردگار خود را به کمال می شناسد (فمن عرف نفسه بالتقصير عرف ربه بالكمال ) و کسی که نفس خود را به جهل می شناسد پروردگار خود را به علم می شناسد (وَمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بِالْجَهْلِ عَرَفَ رَبَّهُ بِالْعِلْمِ )
و از جهت مقابله و کسی که نفس خود را به عبودیت می شناسد پروردگار خود را به ربوبیت می شناسد ( مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بِالْعُبُودِيَّةِ عَرَفَ رَبَّهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ ) و کسی که نفس خود را به فقر می شناسد پروردگار خود را به غناء می شناسد (وَمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بِالْفَقْرِ عَرَفَ رَبَّهُ بِالْغِنَى) و کسی که نفس خود را به عجز می شناسد پروردگار خود را به قدرت می شناسد (وَمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بِالْعَجْزِ عَرَفَ رَبَّهُ بِالْقُدْرَةِ) و کسی که نفس خود را به نادانی می شناسد پروردگار خود را به دانائی می شناسد (وَمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بِالْجَهْلِ عَرَفَ رَبَّهُ بِالْعِلْمِ) و کسی که نفس خود را به بیچارگی می شناسد پروردگار خود را به عزت می شناسد (وَمَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ بِالذُّلِّ عَرَفَ رَبَّهُ بِالْعِزِّ ) و مانند این صفات زیرا نفس بندگان چیزی جز صفات عدمی و نیستی و نقص ندارد ولی برای خداوند جز صفات کمال نیست و این صفات کمال ذاتی خداوند است و از او از ازل تا ابد جدا نمی شود و این جدائی چون او واجب است امکان ندارد
این همه که گفتیم در بارة نفسی هست که دروغین است و مانندصبح کاذب می باشد
دو : در انسان یک نفس حقیقی هست که آن شایستگی او برای مظهریت اسماء جمال و جلال و کمال الهی است
اولی منِ کاذب بود دومی منِ صادق است و روایت شریف من عرف نفسه فقد عرف ربه هر دو معنا را شامل می شود
بنا براین اگر کسی همه چیز را از راه تحصیل و تکلیف به خوبی بداند ولی خود را نشناسد و خود را نداند
نادان است و اگر هیچ یک از علوم را نداند ولی خود را بداند، دانشمند است، زیرا اگر خود را شناخت خدا را بشناسد
مولانا در دفتر سوم از بیت( 2650) می فرماید:
كه همىدانم يَجُوز و لا يَجوز
خود ندانى تو، يَجوزى يا عَجوز؟
يِجُوز لا يجوز: رواست يا روا نيست.
عَجوز: ناتوان.
دفتر سوم ( 2651) اين روا ،و آن ناروا، دانى و ليك
تو روا يا ناروايى؟ بين تو نيك
به عنوان مثال:
دفتر سوم ( 2652) قيمت هر كاله مىدانى كه چيست
قيمت خود را ندانى، احمقى است
دفتر سوم ( 2653) سعدها و نحسها دانستهاى
ننگرى، سَعدى، تو يا ناشُستهاى
انسان باید جایگاه خود را در آخرت از راه علم لدنی بشناسد:
دفتر سوم ( 2654) جان جمله علمها اين است، اين
كه بدانى من كِيَم ،در يومِ دين
دفتر سوم ( 2655) آن اصول دين بدانستى و ليك
بنگر اندر اصل خود ،گر هست نيك
دفتر سوم ( 3038) اى بسا عالِم ز دانش بىنصيب
حافظ علم است آن كس نه حبيب
على (ع) در(نهج البلاغه، كلمات قصار: 107)در باره اين عالمان فرمايد: «بسا دانشمند كه نادانىِ وى او را از پا در آورد و دانش او با او بُوَد و او را سودى نكرد.» و از امام صادق (ع) در(بحار الانوار، ج 2، ص 37)نقل است كه فرمود: «أشَدُّ النَّاسِ عَذاباً عالِمٌ لا يَنتَفِعُ مِن عِلمِهِ شيء.» (فردای قیامت شدیدترین عذاب برای کسی است که عالم است و از علم خویش بهره نمی برد )
دفتر سوم ( 3039) مستمع از وى همىيابد مشام
گر چه باشد مستمع از جنس عام
مشام: بو، و در اين بيت استعارت از بهره و سود.
دفتر سوم ( 2649) داند او خاصيّتِ هر جوهرى_
در بيان جوهر خود، چون خرى_
دفتر سوم ( 2648) صد هزاران ،فضل داند از علوم
جان خود را ،مىنداند آن ظَلوم
در دفتراول( 2834) در این باره:
زين همه انواع دانش، روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
اهل معنا لوح ساده اند و این سادگی را بر گزیده اند و از هر نقشی به دور اند
و نخواسته اند که غبار فکرِ گوناگون، صفای نفس مطمئنه آن ها را از بین ببرد اینان آئینه ای هستند بی نقش
چنان چه در مثنوی در دفترپنجم ( 557) می فرماید :
روى نفس مطمئِنَّه در جسد
زَخم، ناخنهاى فكرت، مىكشد[1]
زخم: انديشههاى نادرست كه گهگاه عارض ذهنِ آدمى مىشود.
دفترپنجم ( 558) فكرت بَد، ناخن پُر زهر دان
مىخراشد در تعمُّق روى جان
تَعمق: ژرف نگريستن.
دفترپنجم ( 559) تا گشايد عقدة اشکیل (اِشكال) را
در حدث كرده است زرّين بيل را
دفترپنجم ( 560) عقده را ،بگشاده گير اى منتهى
عقدةِ سخت است بر كيسة تهى
دفترپنجم ( 561) در گشاد عقدهها ، گشتى تو پير
عقدة چندى دگر، بگشاده گير
دفترپنجم ( 562) عقدهاى كآن بر گلوى ماست ،سخت
كه بدانى كه خسى يا نيك بخت؟
دفترپنجم ( 563) حل اين اشكال كن، گر آدمى
خرجِ اين ،كن دم ،اگر آدم ،دمى
اين اشكال: كه چه هستى. (خود را بشناس).
دم: نفس. «و نفس آسايش دادن دل است به لطيفههاى غيبى.» (رساله قشيريه)
آدم دم: اگر دمى كه در آدم دميده شد در تو دميده است. اگر انسانى.
سپس در دفتراول از بیت( 2475) می فرماید :
آن چه تو گنجش توهم مىكنى
ز آن توهم، گنج را گم مىكنى
به عنوان مثال :
دفتراول ( 2476) چون عمارت دان تو وهم و رايها
گنج نبود در عمارت جايها
عمارت جاى: محل معمور و آبادان، جاى عمارت بر طريق اضافهى مقلوب.
دفتراول ( 2477) در عمارت هستى و جنگى بود
نيست را از هستها ننگى بود
معنی بیت:در عمارت و آبادى هستى و جنگ حكمفرماست و جاييست كه نيست از هست ننگ دارد.
تمام نزاع ها در بخش هستی عالم است
همة منیت ها تفاخر ها تقابل ها وحسد و کینه ها در عالم نیستی دیگر از این متاع چیزی یافت نمی شود
مثال دیگر:
دفترپنجم ( 564) حدِّ اعيان و عرض، دانسته گير
حدِّ خود را دان، كه نبود زين گزير
اعيان: جمع عين. در فلسفه گاه به معنى «خارج» است چنان كه گويند «وجود عينى» و گاه مقابل «اعراض» است، يعنى موجوداتى كه به خود قائماند.
عرض: آن چه قائم به غير است. آن چه به خود موجود نتواند بود.
دفترپنجم ( 566) عمر در محمول و در موضوع رفت
بىبصيرت، عمر در مسموع رفت
محمول و موضوع: محمول آن چه بر موضوع حمل شود و موضوع آن چه محمول را بر آن حمل كنند. چون گويند هوا سرد است. هوا موضوع است و سردى محمول، و است رابطه است.
مسموع: شنيدهها. (آن چه شنيدى بىآن كه در آن بنگرى كه درست است يا نه پذيرفتى).
خود را بدان و بشناس:
دفترپنجم ( 567) هر دليلى_ بىنتيجه و، بىاثر
باطل آمد، در نتيجة خود نگر
توحید از راه برهان ان به درد نمی خورد:
دفترپنجم ( 568) جز به مصنوعى_ نديدى صانعى_
بر قياسِ اقترانى قانعى[2]
دفترپنجم ( 569) مىفزايد در وسايط، فلسفى
از دلايل، باز بر عكسش، صفى
معنی بیت:«صفى» كه گزيده حق است در شناخت خدا نيازى به اين وسايط ندارد چه اثر خدا را در هر چيز روشن مىبيند.[3]
پنجم ( 570) اين گريزد از دليل و از حَجیب (حجاب)
از پى مدلول سر برده به جيب
حجاب: بايد «حجيب» خوانده شود.
در دفتر سوم از بیت( 1123):
دل ز دانشها ، بشستند اين فريق
ز آن كه اين دانش، نداند آن طريق
( 159/2 دفتر صوفى سواد حرف نيست
جز دل اسپيد همچون برف نيست)
دفتر سوم( 1124) دانشى بايد كه اصلش ز آن سر است
ز آن كه هر فرعى_ به اصلش رهبر است
دفتر سوم( 1126) پس چرا علمى بياموزى به مرد
كِش ببايد سينه را ز آن پاك كرد؟
راه کار مولانا در دفتر دوم در این باره خود را به نادانی زدن سالک است:
دفتر دوم(3174) چون مبارك نيست بر تو اين علوم
خويشتن گولى_ كن و بگذر ز شوم
گول : نادان
دفتر دوم (3175) چون ملايك گو كه لا عِلمَ لَنا
يا إلهى غَيرَ ما عَلَّمتَنا
لا عِلمَ لَنا…: مأخوذ است از آيه «قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا:(فرشتگان) گفتند پاك خدايا ما را دانشى نيست جز آن چه تو ما را آموختى.» (بقره، 32)
دفتر دوم (3200) احمقىام بس مبارك احمقى است
كه دلم با برگ و جانم متّقى است[4]
دلم با برگ…: ساده زيستن و از حيلتها و وسوسهها بر كنار بودن دلم را روشن و جانم را پرهيزكار ساخته است.
دفتر دوم (3201) گر تو خواهى ،كِت شقاوت كم شود
جهد كن تا از تو، حكمت كم شود[5]
دفتر دوم (3202) حكمتى كز طبع زايد وز خيال
حكمتى بى فيض نورِ ذو الجلال
دفتر دوم (3203) حكمت دنيا فزايد ظنّ و شك
حكمت دينى بَرد فوقِ فلك
مولانا در دفتر ششم(2370) باز به ابلهی اشاره می کند:
بيشتر اصحابِ جَنَّت ابلهند
تا ز شرِّ فيلسوفى مىرهند
ششم (2371)خويش را عريان كن از فَضل و فُضول
تا كند رحمت به تو هر دَم نزول
دفتر ششم (2372)زيركى، ضدِّ شكست است و نياز
زيركى بگذار و با گولى بساز
دفتر ششم(2373)زيركى دان، دامِ بُرد و طَمع و گاز
تا چه خواهد، زيركى را پاك باز
معنی بیت:زیرکی را باید دامِ منافع دنیوی و آزمندی و فریبندگی بدانی. کسی که از جمیع تعلّقات دنیوی و آویزش های نفسانی پاک و رها شده چه نیازی به اینگونه زیرکی ها دارد؟
دفتر ششم (2374)زيركان، با صنعتى قانع شده
ابلهان، از صُنع در صانع شده
دفتر ششم (2500)در گذر از فضل و از جَلدىّ و فن
كار، خدمت دارد و خُلقِ حَسَن
جَلدی: چابکی، چالاکی.
دفتر ششم (2501) بهرِ اين آوردمان يزدان بُرون
ما خَلَقتُ الإِنسَ إِلّا يَعبُدُون
قرآن کریم سورة ذاریات/56: وَ ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاَّ لِيَعْبُدُونِ 51: 56.
(جنیان و) آدمیان را نیافریدم جز آنکه مرا پرستش کنند.
به عنوان مثال:
دفتر ششم (2502)سامرى را آن هنر چه سود كرد؟
كآن فن از بابُ اللَّهَش مردود كرد
دفتر ششم (2503)چه كشيد از كيميا قارون؟ ببين
كه فرو بردش به قعرِ خود زمين
والسلام
– [1] نَفْسِ مُطْمَئنه: «نفسى است كه طاعت خدا كرده و از نافرمانى دورى گزيده. آن كه خدا را شناخته و بدان ايمان آورده.» (تفسير تبيان) نجم الدين دايه گويد: «نفس مطمئنه نفس انبيا و خواصِّ اولياست، كه در صف اول بودهاند در عالم ارواح.» (مرصاد العباد، ص 369)
«نفس مطمئنه نفسى است كه به خدا آرامش دارد و بدان چه او خواهد خشنود است.
خود را بندهاى مىداند كه نيك و بد يا زيان و سود در اختيار او نيست.» (تفسير الميزان، ج 20، ص 285)
[2] – قیاس اقترانی: اشاره به تقسيم اول از قياس كه در علم منطق ذكر شده كه قياس را دو قسم كردهاند اول قياس اقترانى و دوم قياس استثنايى كه ما از شرح آن براى مراعات اختصار خود دارى مىكنيم.
قياس اقترانى: قياسى است كه عين نتيجه يا نقيض نتيجه در مقدمتين بالفعل مذكور نباشد.
چنان كه گويند هر انسانى حيوان است و هر حيوانى جسم است، پس هر انسانى جسم است. چنان كه مىبينيم نتيجه در صغرى و كبرى (مقدمتين) نيامده است، به خلاف قياس استثنايى كه نتيجه يا نقيض آن در مقدمتان آمده است. چنان كه گوييم اگر فلان مىنويسد، پس دستش مىجنبد، وچون مىنويسد، پس دستش مىجنبد و يا اگر فلان مىنويسد، پس دستش مىجنبد ولى دستش نمىجنبد، پس نمىنويسد.
جز به مصنوع…: خواستى از راه دليل إنِّى، از معلول پى به علت برى و خدا را بشناسى.
[3] – در وسايط فزودن: فيلسوفان براى شناخت حقيقت به خصوص شناخت ذات حضرت حق از واسطههايى چند استفاده مىكنند،
گاه از طريق نگرش به معلولها كه هر معلول را علتى است تا به علت العلل برسد كه بىعلت است و گر نه دور يا تسلسل لازم مىآيد.
و گاه از طريق حدوث عالم و اثبات واجب الوجود
و گاه از طريق ممكن بودن ماهيات و اينكه وجود يافتن آنها بايد از علتى از خارج باشد و گر نه ترجيح بلا مرجح لازم آيد و نظير اين گونه استدلالها كه به تفصيل در كتابهاى فلسفى و كلامى مىتوان ديد.
[4] – «دَخَلتُ الجَنَّةَ فَإذا أكثَرُ اَهلِها البُله.» (احاديث مثنوى، ص 103، از احياء علوم الدين، الجامع الصغير، كنوز الحقائق)
و در معانى الاخبار صدوق و قرب الاسناد از امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) آمده است كه «دَخَلتُ الجَنَّةَ فَرَأيتُ أكثَرُ اَهلِها البُله.» راوى از امام مىپرسد أبله كيست؟ فرمود: «العاقِلُ فِى الخَيرِ وَ الغافِلُ عَن الشَّرِ. الَّذِى يَصُوُم فِى كُلِّ شَهرٍ ثَلاثَة أيّام.» (بحار الانوار، ج 67، ص 9)
[5] – حكمت: مقصود ياد گرفتن دانشى است كه غرض از آن بحث و جدال و مغلوب ساختن حريف در مباحثه باشد نه رسيدن به حقيقت. چنين دانش را حكمت خواندن معنى ندارد. اما حكمتى كه از جانب حق بر بنده افاضه شود، واقع را بر او آشكار مىسازد.
در اين بيتها از حكمت نخست به «حكمت دنيا» تعبير كرده است كه نتيجه آن شك يا ظن است و حكمت دوم را «حكمت دينى» خواند كه دارندهاش را از آسمانها برتر برد.
بازدیدها: 136