مرگ
واقعیتی انکار ناپذیر
خداوند جهان آفرینش را به صورت مُطَبَّق آفریده و هر طبقه ای را نامی است و این طبقات عالم نام دارند و تعدادشان بی شمار است و برای هرعالمی ویژگی های همان عالم هست به عنوان مثال عالم ملائکه ( فرشتگان) ویژگی خاص خود را دارد و عوالم دیگر نیز همین طور است مانند عالم مثال ، برزخ قیامت ، عوالم لاهوت ناسوت ، جبروت ملکوت و غیره که بزرگان نام آن هارا در کتاب ها با نام مدرک آن از روایات و آیات ذکر نموده اند
نکته ای که هست آن است که عالم طبیعت که ما در آن هستیم از ویژگی های آن مرگ و حیات است ویژگی های دیگری نیز دارد که فعلا مورد بحث ما نیست
بنا براین حیات و ممات از واقعیاتی است که همة انسان ها هر لحظه آن را تجربه می کنند و همان گونه که روزی از شکم مادر متولد می شوند روزی نیز به شکم خاک فرو خواهند شد
« شاهد قرآنی :کل نفس ذائقه الموت انبیاء 35 ، الذی خلق الموت والحیواه … الملک 2 ،انا لله و انا الیه راجعون بقره 156 و آیاتی نظیر آن» .
همة انسانها در حال حركت به سوى پايان عمر اند و از لحظهاى كه پای به این جهان می گذارند و هر ساعتى كه بر آن ها مىگذرد ،بخشى از سرمايه عمر شان كاسته و هر نفسى كه مىزنند يك گام به پايان زندگى نزديك مىگردند، زيرا عمر شان به هر حال محدود است و اگر هيچ مشكلى هم براى آن ها پيش نيايد روزى پايان مىپذيرد. درست مانند چراغى كه ماده اشتعالزايش تدريجاً كم مىشود و روزى تمام و سرانجام خاموش خواهد شد. اين حركت سريع بدون يك لحظه توقف ادامه دارد
شگفتی در این است که از اينسو همه انسانها شتابان به سوى مرگ حركت مىكنند.
از سوى ديگر، پيوسته عوامل مرگ به سوى انسان در حركت اند خواه اين عوامل از طريق حوادث ناگهانى، زلزلهها، طوفان و سيلاب، تصادفها و مانند آن باشد يا به صورت بيمارىهايى كه با گذشت عمر و ضعف و ناتوانى اعضا خواه ناخواه دامان انسان را مىگيرد
دو حركت از دو سو رو به روى يكديگر دائماً در حال انجامند از يكسو، انسان بهسوى نقطه پايان زندگى و از آنسو، حوادث بهسوى انسان در حركت است و در چنين شرايطى ملاقات با يكديگر سريع خواهد بود؛ مانند دو وسيله نقليهاى كه از دو طرف روبروى يكديگر با سرعت در حركتاند و چيزى نمىگذرد كه به هم مىرسند.
زندگى دنيا غفلتزاست و هنگامى كه انسان به آن سرگرم شود گاه همه چيز را فراموش مىكند و چنان گام برمىدارد كه گويى زندگى دنيا ابدى است نه خبرى از آخرت نه توشهاى براى آن سفر و نه اندوختهاى براى آن ديار تهيه مىكند
انسان ها را باید پی در پی تكانى داد تا از اين خواب غفلت بيدار شوند و پيش از آنكه فرصتها از دست برود آن ها را به تهيه زاد و توشه وا داشت. [1]
این نوع مرگ را طبیعی و اجباری می نامند
نوع دیگری از مرگ مرگ اختیاری نام دارد
در بارة مرگ اختیاری سخن فراوان است و بزرگان از عرفا و فلاسفة اسلامی هرکدام تعبیری ویزه خود با برداشت از قرآن و روایات آورده اند
شاعران عرفانی نظیر مولانا و حافظ و دیگران نیز در این باره بسیار شعر گفته اند
در این بخش نخست شواهدی از دیوان خواجة شیراز می نویسم
ای خوش آن روز کزین منزل ویران بروم
در بارة فرزندش: آه و فریاد که : غزل 134:
فرصت شمار صحبت غزل 392:
بگشای تربتم را غزل 233:
بنفشه زار شود :غزل 330 :
در دیوان او گاهی مرگ را تعبیر به فنا می کند که این فنا گاهی همان موت اختیاری است و گاهی موت اجباری
شواهد برای موت اجباری :
– عاقبت منزل ما وادي خاموشانست
حاليا غلغله در گنبد افلاک انداز
– شب صحبت غنيمت دان که بعد از روزگار ما
بسي گردش کند گردون بسي ليل و نهار آرد
– اي دل ار عشرت امروز به فردا فکني
مايه ي نقد بقا را که ضمان خواهد شد
– زان پيشتر که عالم فاني شود خراب
ما را ز جام باده ي گلگون خراب کن
– چون گل و مي دمي از پرده برون آي و درا
که دگر باره ملاقات نه پيدا باشد
– روزي که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ي سرما پر شراب کن
– فرصت شمار صحبت کز اين دو راهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن
– هشيار شو که مرغ چمن مست گشت هان
بيدار شو که خواب عدم در پيست هي
– به هست و نيست مرنجان ضمير و خوش مي باش
که نيستيست سرانجام هر کمال که هست
– چه جاي شکر و شکايت ز نقش نيک و بدست
چو بر صحيفه ي هستي رقم نخواهد ماند
– سود و زيان و مايه چو خواهد شدن ز دست
از بهر اين معامله غمگين مباش و شاد
ابیاتی پیرامون اعتقاد او به حیات پس از مرگ:
– در ره عشق از آن سوي فنا صد خطرست
تا نگوئي که چو عمرم به سر آمد رستم
– هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبتست بر جريده ي عالم دوام ما
– گوهر معرفت آموز که با خود ببري
که نصيب دگرانست نصاب زر و سيم
– جز دل ما کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنيديم که در کار بماند
– بنياد هستي تو چو زير و زبر شود
در دل مدار هيچ که زير و زبر شوي
«تمامي اين غزل در همین موضوع است»
– چنين قفس نه سزاي چون من خوش الحانيست
روم به روضه ي رضوان که مرغ آن چمنم
– اي دل ار سيل فنا بنياد هستي برکند
چون ترا نوحست کشتي بان ز طوفان غم مخور
روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
شواهد برای موت اختیاری عبارت است از :
حجاب چهره ي جان مي شود غبار تنم
خوشا دمي که از آن چهره پرده برفکنم
چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتم
چگونه طوف کنم در فضاي عالم قدس
که در سراچه ي ترکيب، تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوي شوق مي آيد
عجب مدار که هم درد نافه ي ختنم
طراز پيرهن زر کشم مبين چون شمع
که سوزهاست نهاني درون پيرهنم
بيا و هستي حافظ ز پيش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
اين غزل حول يک مضمون دور مي زند و آن آرزوي ترک تعلقات و قيد و قفس است.
شبيه به اين مضمون در جاهاي ديگر می فرماید:
– بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن
حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي
– طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم
– ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
– حجاب راه توئي حافظ از ميان برخيز
خوشا کسي که در اين راه بي حجاب رود
– در بيابان فنا گم شدن آخر تا کي
ره بپرسيم مگر پي به مهمات بريم
– در ره عشق از آنسوي فنا صد خطرست
تا نگوئي که چو عمرم به سر آمد رَستم[2]
در جاهاي ديگر در اشاره به فنا گويد:
– گفتم که کي ببخشي بر جان ناتوانم
گفت آن زمان که نبود جان در ميانه حائل
– تا فضل و عقل بيني بي معرفت نشيني
يک نکته ات بگويم خود را مبين و رستي
– نبندي زان ميان طرفي کمروار
اگر خود را ببيني در ميانه[3]
تا اینجا مسئلة مرگ و موت اختیاری و فنا را در دیوان خواجه بررسی کردم و نوشتم در بخش بعدی از نگاه مولانا در مثنوی همین موضوع را با شواهد خواهم نوشت
والسلام
[1] – شواهدی از قرآن و نهج البلاغه :
یک :سورة جمعه آیة: قُلْ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُوا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَاء لِلَّهِ مِن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ (6)وَلَا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (7) بگو آن مرگى كه (به پندار خود) از آن فرار مىكنيد به يقين با شما ملاقات خواهد كرد سپس به سوى كسى باز مىگرديد كه از پنهان و آشكار باخبر است و شما را از آنچه انجام مىداديد باخبر مىسازد».
دو :حکمت 029 وقال عليه السلام: إِذَا کُنْتَ فِي إِدْبَارٍ، وَالْمَوْتُ فِي إِقْبَالٍ، فَمَا أسْرَعَ الْمُلْتَقَي! و درود خدا بر او فرمود: هنگامي که تو زندگي را پشت سر ميگذاري و مرگ به تو روي ميآورد، پس ديدار با مرگ چه زود خواهد بود.
سه :در نامة 27 به محمدبن ابی بکر….وَأَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ، إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخْذَکُمْ، وَإِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَککُمْ، وَهُوَ أَلْزَمُ لَکُمْ مِنْ ظِلِّکُمْ، الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيکُمْ، وَالدُّنْيَا تُطْوَي مِنْ خَلْفِکُمْ.……شما راندهها و تعقيبشدگان مرگ هستيد (و سرانجام صيد مىشويد) اگر بايستيد شما را دستگير خواهد كرد و اگر فرار كنيد به شما خواهد رسيد و مرگ از سايه شما با شما همراهتر است؛ مرگ با موى پيشانى شما گره خورده و دنيا در پشت سر شما به سرعت در هم پيچيده مىشود (و پايان عمر دور نيست)
چهار :حکمت 019 وقال عليه السلام: مَنْ جَرَي فِي عِنَانِ أَمَلِهِ عَثَرَ بِأَجَلِهِ. و درود خدا بر او فرمود: آن کس که در پي آرزوي خويش تازد، مرگ او را از پاي درآورد.
پنج :حکمت 074 وقال عليه السلام: نَفْسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَي أَجَلِهِ.و درود خدا بر او فرمود: انسان با نفسي که ميکشد، قدمي به سوي مرگ ميرود.
شش : حکمت 191 وقال عليه السلام: إِنَّمَا الْمَرْءُ فِي الدُّنْيَا غَرَضٌ تَنْتَضِلُ فِيهِ الْمَنَايَا انسان در اين دنيا هدفى است كه تيرهاى مرگ همواره به سوى او نشانهگيرى مىكند
وَنَهْبٌ تُبَادِرُهُ الْمَصَائِبُ، و ثروتى است كه مصائب، در غارت آن شتاب دارند و بر يكديگر سبقت مىگيرند. وَمَعَ کُلِّ جُرْعَةٍ شَرَقٌ وَفِي کُلِّ أَکْلَةٍ غَصَصٌ. همراه هر جرعهاى گلوگير شدنى و همراه هر لقمهاى (نيز) گلوگرفتنى است.
وَلاَ يَنَالُ الْعَبْدُ نِعْمَةً إِلاَّ بِفِرَاقِ أُخْرَي،انسان به نعمتى از آن نمىرسد جز با فراق نعمت ديگر.وَلاَ يَسْتَقْبِلُ يَوْماً مِنْ عُمُرِهِ إِلاَّ بِفِرَاقِ آخَرَ مِنْ أَجَلِهِ. به استقبال هيچ روز از عمرش نمىرود جز اينكه از روز ديگرى از عمرش جدا مىشود،
فَنَحْنُ أَعْوَانُ الْمَنُونِ بنابراين ما اعوان و ياران مرگيم وَأَنْفُسُنَا نَصْبُ الْحُتُوفِ و جانمان هدف (عوامل) مرگبارفَمِنْ أَيْنَ نَرْجُوا الْبَقَاءَ و با اين حال چگونه مىتوانيم اميد بقا داشته باشيم.
وَهذَا اللَّيْلُ وَالنَّهَارُ لَمْ يَرْفَعَا مِنْ شَيْءٍ شَرَفاً.اين شب و روز هرگز ارزش چيزى را بالا نبردهإِلاَّ أَسْرَعَا الْکَرَّةَ فِي هَدْمِ مَا بَنَيَا، جز اينكه به سرعت باز مىگردانند و آنچه را بنا كرده ويران مىسازندوَتَفْرِيقِ مَا جَمَعا؟! و هرچه را جمع كردهاند پراكنده مىكنند.
هفت :حکمت 201 وقال عليه السلام: إِنَّ مَعَ کُلِّ إِنْسَانٍ مَلَکَيْنِ يَحْفَظَانِهِ، فَإِذَا جَاءَ الْقَدَرُ خَلَّيَا بَيْنَهُ وَبَيْنَهُ، وَإِنَّ الْأَجَلَ جُنَّةٌ حَصِينَةٌ. همراه هر انسانى دو فرشته است كه وى را (از خطرات) محافظت مىكنند، اما هنگامى كه روز مقدّر فرا رسد او را در برابر حوادث رها مىسازندو (بنابراين) اجل و سرآمد زندگى (كه از سوى خداوند تعيين شده) سپرى است محافظ و نگهدار
هشت :حکمت 306 وقال عليه السلام: کَفَي بِالْأَجَلِ حَارِساً! و درود خدا بر او فرمود: اجل، نگهبان خوبي است.
نه :حکمت 334 وقال عليه السلام: لَوْ رَأَي الْعَبْدُ الْأَجَلَ وَمَسِيرَهُ لَأَبْغَضَ الْأَمَلَ وَغُرُورَهُ. و درود خدا بر او فرمود: اگر بنده خدا اجل و پايان کارش را ميديد، با آرزو و فريب آن دشمني ميورزيد.
ده :حکمت 419 وقال عليه السلام: مِسْکِينٌ ابْنُ آدَمَ:
بيچاره فرزند آدم! مَکْتُومُ الْأَجَلِ، اجلش پنهان، مَکْنُونُ الْعِلَلِ، بيماريهايش پوشيده، مَحْفُوظُ الْعَمَلِ، اعمالش همه نوشتهشده، تَؤْلِمُهُ الْبَقَّةُ، پشهاي او را آزار ميدهد، وَتَقْتُلُهُ الشَّرْقَةُ جرعهاي گلوگيرش شده او را از پاي درآورد، وَتُنْتِنُهُ الْعَرْقَةُ.و عرق کردني او را بدبو سازد.
یازده :حکمت 432 وقال عليه السلام: إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللهِ هُمُ الَّذِينَ نَظَرُوا إِلَي بَاطِنِ الدُّنْيَا إِذَا نَظَرَ النَّاسُ إِلَي ظَاهِرِهَا، و درود خدا بر او فرمود: دوستان خدا آنانند که به درون دنيا نگريستند آنگاه که مردم به ظاهرآن چشم دوختند،
وَاشْتَغَلُوا بِآجِلِهَا إِذَا آشْتَغَلَ النَّاسُ بِعَاجِلِهَا، و سرگرم آينده دنيا شدند آنگاه که مردم به امور زودگذر دنيا پرداختند، فَأَمَاتُوا مِنْهَا مَا خَشُوا أَنْ يُمِيتَهُمْ پس هواهاي نفساني که آنان را از پاي درميآورد، کشتند،وَتَرَکُوا مِنْهَا مَا عَلِمُوا أَنَّهُ سَيَتْرُکُهُمْ،
و آنچه که آنان را به زودي ترک ميکرد، ترک گفتند، وَرَأَوُا اسْتِکْثَارَ غَيْرِهِمْ مِنْهَا اسْتِقْلالاً،و بهرهمندي دنياپرستان را از دنيا، خوار شمردند، وَدَرَکَهُمْ لَهَا فَوْتاً، و دستيابي آنان را به دنيا زودگذر دانستند أَعْدَاءُ مَا سَالَمَ النَّاسُ، با آنچه مردم آشتي کردند، دشمني ورزيدند، وَسِلْمُ مَا عَادَي النَّاسُ! و با آنچه دنياپرستان دشمن شدند آشتي کردند بِهِمْ عُلِمَ الْکِتَابُ ، قرآن به وسيله آنان شناخته ميشود،وَبِهِ عُلِمُوا و آنان به کتاب خدا آگاهند، وَبِهِمْ قَامَ الْکِتَابُ وَبِهِ قَامُوا، قرآن به وسيله آنان پا برجاست و آنان به کتاب خدا استوارند، لاَ يَرَوْنَ مَرْجُوّاً فَوْقَ مَا يَرْجُونَ، به بالاتر از آنچه اميدوارند چشم نميدوزند، وَلاَ مَخُوفاً فَوْقَ مَا يَخَافُونَ.و بيش از آنچه را که ميترسند هراس ندارند.
[2] – حافظ همواره از تنگناي قفس تن ناليده است و گرفتاري در اين قفس و دام دنيا را سدّ راه نيل به فراخناي مجردات و عالم معني و مينو دانسته و به مردنِ پيش از مرگ (موت ارادي) پرداخته و کوشيده است تا از اخلاق و افعال و صفات – و حتي ذات – خود پيراسته شود، و به اخلاق الهي آراسته گردد و در خويش بميرد و در او زنده شود.
[3] – ابیات بالا همگی در معنا و مفهوم مرگ و فنا به کار رفته است و این معنا در آن ها موج می زند
بنا براین اگر چه «فنا در لغت به معني نابودي، و بقا به معني پايندگي است؛ و لی در دیوان خواجه خیلی جاها فنا عبارت از اين است که انسان خود و بندگي خويش را در برابر حق نيست انگارد و تمايلات و تمنيّات خويش را به چيزي نشمارد و همه ي جهان و جهانيان را در قبال حق موجود نپندارد، و بقا که نتيجة چنين فنائي است پايندگي است در محضر حق…» (فرهنگ اشعار حافظ، چاپ دوم، ص 525).
در کشف المحجوب (ص 311) آمده است، لفظ فنا را اول بار ابوسعيد خرّاز (متوفاي 277 ق) جزو اصطلاحات عرفاني کرده و در اطراف آن به بحث و نظر پرداخته است. «ابوسعيد خراز گويد رض کي صاحب مذهبست که الفناء فناء العبد عن رؤية العبودية و البقاء بقاء العبد بشاهد الالهية: فنا فناء بنده باشد از رؤيت بندگي بقا بقاء بنده باشد با شاهد الهي
يعني اندر کردار بندگي آفت بدو و بنده به حقيقت بندگي آنگاه رسد که ورا به کردار خود ديدار نباشد و از ديد فعل خود فاني گردد و به ديد فضل خداوند تعالي باقي…» (کشف المحجوب، ص 316).
قشيري مي نويسد: «و هر کي سلطان حقيقت بر وي غالب گرفت تا از اغيار هيچ چيز نبيند نه عين و نه اثر، او را گويند از خلق فاني شد و به حق باقي شد. و فناء بنده از احوال نکوهيده ي او و احوال خسيس او، نيستي اين فعلها بود و فناء او از نفسش و از خلق، آن بود که او را به خويشتن و به ايشان حس نبود…» (ترجمه ي رساله ي قشريه، ص 108).
ميرسيد شريف جرجاني در تعريف فنا مي نويسد: «سقوط اوصاف مذمومه را فنا گويند، چنانکه وجود اوصاف محموده را بقا نامند. و فنا بر دو قسم است يکي همان که گذشت و حصول آن به کثرت رياضت است، و دوم عدم احساس عالم ملک و ملکوت که ناشي از استغراق در عظمت باري تعالي و مشاهده ي حق است و مشايخ در اين قول که الفقر سواد الوجه في الدارين، يعني فناء در هر دو عالم به آن اشاره کرده اند.» (تعريفات ذيل «فناء»).
بازدیدها: 52