ارغوان اسارت
در گوشة خرابة بيسقف ، كودكي
اندوهگین ز رنج اسارت نشسته بود
چشم انتظار ، روي پدر ، كآيد از سفر
آنجا در اعتكاف زيارت نشسته بود
يك سو نشسته زينبh عصمت ، به روي خاك
در اضطراب ، از غم آن طفل داغدار
سوي دگر ، خرابهنشينان بيپناه
يك سر هراسناك ، ز بيداد روزگار
شب بود و نور نقرهاي ماه بود و غم
سرپوش در طبق به سر آفتاب بود
قلب رقيه ، دختر خورشيد كربلا
چون موج در تلاطم و در التهاب بود
چون چشم او بر آن سر از تن جدا فِتاد
بُغضش شكست و رنج اسارت بهانه كرد
پيش پدر، دهان ز ملال سفر گشود
با او حكايت از اثر تازيانه كرد
از جور كوفيان نگونبخت بيوفا
از خيمههاي سوخته از شعلهها و دود
از گوشها كشيدن آن گوشوارهها
از دست پرجراحت و از بازوي كبود
در محفل خرابهنشينان بيپناه
كودك حديث حادثه ميكرد و ميگريست
آنشب هر آنكه نالة او را شنيد ، گفت
جانسوزتر ز آه رقيهh ، نبود و نيست
آه از دمي كه غنچة بستان نينوا
نشكفته شد فسرده و افتاد از خروش
خود را فكند بر سر نوراني پدر
بيتابوار ، از نفس افتاد و شد خموش
بازدیدها: 19