نور ناب
كيستم من ؟ قطره اي از نور ناب
ذرهاي افتاده دور از آفتاب
شهروند راندهاي از شهر نور
تشنهكامي ، بينصيب از نهر نور
آه !كز آن شهر همزادان پاک
اوفتادم در مُغاكي هولناك
مردمانش ، اهل تلبيس و دورنگ
از سَرِ حرص وهوس ، باهم به جنگ
چون عروسك ، بستة پيرايهها
مات و سرگردان ، بهسان سايهها
مثل جلبكهاي وحشي ، هرزهگرد
گوش بر سُرناي سبز و سرخ و زرد
دلقكاني ، رَهْرُوِ بيهودِگي
كوچهگرد شهوت و آلودِگي
آدمكهايي ، عَلَفزار آشيان
روز و شب با چارپايان ، همزبان
كُنْج زندان هوس ، محبوسها
چشمشان ، دلبستة محسوسها
سدّ راه يكدگر ، چون سنگها
صخرهسان ، درپيش پاي هم رها
چون بروجك ، در ميان گردباد
باد بادكوار ، رقصان شادشاد
v
چون خروسان ميپرند از جاي خويش
ميزنند ازكين به هم چون مار، نيش
ميشود ، بيهيچ و پوچي ، جنگشان
بوي خون ، ميخيزد از آهنگشان
چون پلنگ از كوه بالا ميروند
بر شكار ماه ، از جا ميپرند
بيخبر ، از تابش خورشيدها
ساكن بتخانة ترديدها
گرچه با گلزار و گل ، همسايهاند
با خس و خاشاك ، از يك مايهاند
مثل تار عنكبوتي ، فصل فصل
چون كَپَرهاي گياهي ، سست اصل
با تمدن ، سربهسر ، بيگانهاند
از حقيقت دور و در افسانهاند
مثل عصر بربريت ، عصر غار
بگذرانند اين پلنگان ، روزگار
دور از آداب عفاف و عصمتند
عاري از اخلاص و معصوميتند
هر كُجا با مردماني اينچنين
دمبهدم دارد ، جفا در آستين
جلگههايش ، مرتع مار است و مور
در هوايش ، ميپرد خُفاش كور
از صداي زوزة سگها ، پر است
دلخوش آنجا ، ماديان بر آخور است
از نگاه گرگ ، آفت ميچكد
از لب روباه ، نفرت ميچكد
ببر وحشي ، برده آسايش زقوج
آهوان را ميدهد از دشت كوچ
در دماغ باغ ، بوي بهمن است
زاغ ، سرگرم نفير و شيون است
خيز تا از اين ديار پرغرور
گام برداريم ، سوي شهر نور
بايد از اين سرزمين دشنهخيز
با چنين جنبندگان جانستيز
بايد از اين روستاي هولناك
كز در و ديوار آن بارد هلاك
بايد از اين قرية ننگِ و فريب
رفت تا شهر خدا ، شهرِ حبيب
بايد از اين شهر بيانّاب و عشق
رفت تا سرچشمة پرآب و عشق
بايد از اين قطب سرد يخمدار
رفت تا نصفالّنهار چشم يار
رفت تا شهر بهار آباد دوست
كز نسيمش ، زنده گردد ياد دوست
شهر گل ، بلبل ، چمن ، سوسن ، سمن
شهر نسرين ، لاله ، لادن ، نسترن
v
در حواليهاي آن شهر قشنگ
جلوهها دارد ، گلستان رنگرنگ
باغ از بوي اقاقيها پر است
سنبلستان ، از تلاقيها پر است
كُنج شاليزارها ، شب خيزها
عشق ميكارند ، در جاليزها
سبز باشد ، دامن خشك كوير
معتدل باشد ، هواي گرمسير
ديگر آنجا ، شير آدمخوار نيست
هيچ حيوان را به انسان كار نيست
كينه جويي نيست ، در كفتارها
نوش باشد ، جاي نيش مارها
با كبوتر ، زاغها ، هملانهاند
باغ ها ، پرگل ، پراز پروانهاند
ببر ديگر ناي آهو ، نَفْشُرَدْ
گرگ ، بي سرپنجه ، روزي ميخورد
هيچ گنجشكي ، دگرگون حال نيست
لكلكان را ، تير در دنبال نيست
گربههاي وحشي آنجا اهلياند
در كنار مرغ و ماهي ميزيند
قريهها ، خاليست از بانك شغال
زيستن باشد ميسر ، بيملال
دشت ، از خرناس ببران عاري است
گرگ ، دور از شهوت خونخواريست
ديگر آنجا ، آفت آشوب نيست
بهر نان ، حاجت به خرمنكوب نيست
خاك آنجا گنج مرواريدهاست
جوش رستاخيزي از خورشيدهاست
دارد آنجا ، شهرونداني نكو
نيك و نيك انديشه وآيينه خو
جملگي طاهايي و بَطحايياند
مصطفايي ، حيدري ، زهرايياندb
آسماني طينت از نسل رسول9
پيرو مولا و زهراي بتولb
زينبي عفت، ابوالفضلي خصالb
مهدوي آيين ، رضايي در كمالb
مردماني ، در فضيلت آدمي
با زناني ، در طهارت مريميh
نيست آنجا ، خانهها از چوب و خشت
هست از جنس گل و نور و بهشت
هست ايوانها ، پر از نقش امام
غرفه هايش ، روضه دارُالسلام
مومنان را ، استراحتگاه دل
كعبة آمالشان ، در گاه دل
حوضها ، چون چشمة كوثر زلال
ميبرد ، يك ساغرش از دل ملال
آب چون ميخيزد از فوّارهها
مينويسد ، عشق بر ديوارهها
بر سر دروازه ، حَك نام عليستj
حاكم آن شهر ، اسلام عليستj
جبرئيلj از عشق ، درباني كند
در محبت ، خويش را فاني كند
ميفرستي ، بر محمد9چون درود
ميكني ، رخسار مولا را شهود
هست بر حصن حصين آن ديار
سايهافكن ، آفتاب ذوالفقار
دادگاه و داديار و دادخواست
هست عدل حيدري ، بي كمّوكاست
اسكناس رائج آنجا . يا عليستj
نان و آب و برق و مسكن ، با عليستj
هست فرماندار شهر آنجا حُسينj
وا شود ، دروازه با يك يا حسينj
در كلاس اول آمادگي
بايد آموزي ره افتادگي
از ابوالفضلj آن سپهسالار عشق
خوش بود ، آموختن اسرار عشق
بر زنانش ، زينبh آن قدّيس صبر
با عطوفت ، ميكند ، تدريس صبر
چارده خورشيد عصمت ، هر كدام
خاك را جان ميدهند از فيض عام
ميتوان آنجا چو شبنم زيستن
مثل گل ، شاداب و خرم زيستن
بازدیدها: 12