شب مبعث
آنجا شرار كفر و ظلمت شعلهور بود
تزوير و زور و زر ، همآغوش بشر بود
تيغ جهالت از نيام ظلم بيرون
در گور دلها حقگرائی بود مدفون
شمع خداجويي به كنجي سرد و خاموش
اما ، مِیِ شهوتپرستی بود پرجوش
پير و جوان ، سرمست جام جاهليت
در كس نبود آزادگي را قابليت
خرد و كلان از بادة تلبيس سرشار
پیر و جوان کالای باطل را خریدار
ميناي مكه ، مهبط وحي و ولايت
پرگشته بود از بادة جرم و جنايت
در خانهاي كان زادگاه مرتضيg بود
اهریمن لات و هبل ، جاي خدا بود
در پاي بتها سجده ميكردند كفار
زان رو که میبردند از آنها سود بسيار
بتها شرافتخانة اشراف مكه
اشراف اما غافل از اوصاف مكه
گر، ميزدند از بت پرستي كافران لاف
در اين تجارت بود سود از بهر اشراف
تا آنكه يكشب لطف ايزد يار گرديد
از خواب جهل ، ام القري بيدار گرديد
برخاست آنجا يكنفر از نسل هابيل
شوريد بر طاغوتيان ايل قابيل
برخاست آنجا يكنفر، نورٌ علی نور
اندوهناكِ دختران زنده در گور
آزادهاي از دودة ایمان و باور
چون تندر آشوبيد بر كسري و قيصر
از دودة حقباوري گفتم خطا بود
او خود هدايت بود و محبوب خدا بود
در آنشب رحمت ، دعاي اهل حاجت
با سوز دل همراه گشت و شد اجابت
آنشب چراغان سپهر از اختران بود
از موج اختر آسمان پولكنشان بود
آویِزِ سقف آسمان قنديل كوكب
ناهيد بر دشت فلق ميراند مركب
بر خاك، غربال فلك آيینه ميبيخت
از گيسوان حور ، عطر نور ميريخت
در آن فضا بوي خدا آنشب رها بود
عطر دلآويز دعا ، رونقفزا بود
اُمُ القري غرق سكوت اما چو دريا
بيتابتر از موج و در دل داشت غوغا
در حجلة شب بود بيتالله در خواب
اما حرا چشمانتظار بعثتي ناب
آنشب چو شبهاي دگر تنهاي تنها
در گوشهاي گرم نيايش بود طهo
دور از كسان بنشسته بر سجادة راز
آن شاهد اعجاز با حق بود دمساز
خورجين شب از التهاب شوق پر بود
دل ميطپيد از عشق جبرائيل موعود
رعدي خروشيد و حرا بر خويش لرزيد
موجي سكوت غار را درهم نَوَرديد
جبريل بر بام حرا بگشود شهپر
گوئي فرود آمد ز بالا ، عرش اكبر
نرم و ملايم چون نسيمي روحپرور
احمد شه لولاك را آورد در بر
گفتا كه اِقرَا يا محّمد يا محّمدo
بر خوان كلام دوست، اي مير مؤيد
گفتا چه برخوانم ؟ كه من خواندن ندانم
بر من بياموز آنچه را بايد بخوانم
آمد ندا او را از آن پيك خداوند
برخوان به نام خالق بيمثل و مانند
پروردگار حي و قيوم توانا
يكتاي بيهمتاي بينا ، فردِ دانا
بنهاده شد آنجا سريري از زبر جد
بنشست بر آن مسند والا محّمدo
فوج ملك آمد فرود از عرش اعلا
در محضر آن بهترين سلطان دلها
در چهرة هر يك فروغ صد ستاره
گوئي كه از افلاك ميبارد ستاره
هر يك به لب دارد ز شادي گلتبسم
آنسان كه در لبخندشان , غم میشود گم
تاج رسالت، بر سر طاها نهادند
تبريك را بر دستهايش بوسه دادند
بر خاتم پيغمبريش اقرار كردند
ختم رسالت را به او اظهار كردند
آنگاه سوي آسمان پرواز كردند
در عرش گلبانگ مسرت ساز كردند
برخاست از جاي خود آن خورشيد اسلام
آمد به سوي خانه ، آن تنهای آرام
اعجاز پيدا گشت و سحر از رونق افتاد
درهم شكست آئين كفر و ظلم و بيداد
آشفت از تكبير ناب حقشعاران
خواب خوش تزوير و زور زرمداران
بازدیدها: 9