اكرام كنيد ، شعر موزون مرا
با سفسطه نشكنيد ، قانون مرا
عنقاي تخيلّم به قاف معناست
سنجيده كنيد نقد ، مضمون مرا
یک دسته بهشت جاودان میخواهند
یک دسته ز دوزخش امان میخواهند
بینام ونشانند ، گروهی که ز دوست
او را ز همه کون و مکان میخواهند
ای دوست ! مگو از تو مرا یادی نیست
در شیشة من ، جز تو پریزادی نیست
دلشاد از آنم ، که به ویرانة دل
جز گنج غمت ، نقطة آبادی نیست
از زلف تو ، پیچ وتاب ، ما را کافیست
از چشم تو ، نیمخواب ، ما را کافیست
در طاقت ما ، میکدة نوش تو نیست
یک بوسه بر آفتاب ، ما را کافیست
مجنون مرا ، لیلی دوران پر کرد
با نقش قدم ، بادیة جان پرکرد
هر جا به دل از حیرت خود خالی دید
چرخی زد و با سروِ خرامان پر کرد
آنان که ز دهر ، عافیت میخواهند
محجوب ز آیات کلام اللهاند
خوانند بسی لَقَد خَلَقنَا الانسان
افسوس ز فی کَبَد چه ناآگاهند
گر نیمه شبی ، قبله کنی ابرویش
هنگام سحر ، چنگ زنی بر مویش
زین کوچه اگر ، ره به سلامت ببری
چون صبح شود ، فاش ببینی رویش
امشب شب قدر است بیا زمزمه کن
دل از همگان برکن و ترک همه کن
چون درک شب قدر بود بس مشکل
آسانی آن را طلب از فاطمه کن h
با آنکه به باغ عشق ، پیمان بستم
کز شاخة گل ، پاس دهم تا هستم
بشکفت گلی ، که از برای چیدن
بیتاب ز آستین ، برآمد دستم
یک بوسه اگر به قیمت جان باشد
جان دادنم از برایش آسان باشد
صد جان اگر از برای یک بوسه دهم
بر موت قسم ، که باز ارزان باشد
شبهای نیاز چونکه طولانی شد
دریای دلم ، ز راز ، طوفانی شد
تاریکی این خانه که یلدائی بود
از پرتو گریهام ، چراغانی شد
ای داغ ! دل مرا چراغانی کن
با سوز ، مرا به سفره مهمانی کن
غم نیست که با تو عمر من کوتاه است
در سینة من ، تو عمر طولانی کن
رفتم به نيستان ز پي ناله به پيش
حاصل نشد از كاوش من جز تشويش
حيران شده يك لحظه به خود برگشتم
ديدم همه ناله و نيستان در خويش
ميخواستمش ترك تمنا كردم
چون يافتمش از همه حاشا كردم
بيهوده به هر سو ز پياش ميگشتم
او را به درون خويش پيدا كردم
با روي گشاده ، بس پريشاحوالم
خون ميخورم و كسي چه داند حالم ؟
چون ني ، كه به بزم عشق دل محزون است
ميخندم و با خندة خود مينالم
بودم به جواني همه سرمست غرور
كردم به هوس ، از پل پنجاه عبور
خون ميخورم از آنكه نشد برمن باز
دروازة شهر نورباران حضور
ای ماه ! سرا پای تو را میبوسم
چون هاله ، همه جای تو را میبوسم
پیراهن ساحل ، چو ز تن برداری
رود آیم و دریای تو را میبوسم
از من به تو اي دور جواني ! بدرود
تو رفتي و اَندوه تو جانم فرسود
فرياد كه هر روز كه بگذشت زعمر
بر فاصلة من و تو و دل افزود
پيمانهام از عشق و جواني پر بود
از بادة شور و شادماني پر بود
افسوس نيامدي سراغم ، اي دوست !
آنروز ، كه دل زمهرباني پر بود
از عمر عزيز ، رفت پنجاه بهار
بر چهره ز پيري بنشستهست غبار
بگذشت جواني و صدافسوس ، چرا ؟
نشناختم از اين زر ناياب ، عيار
افسوس كه عمر ، ناگهاني طي شد
در بيخبري، دور جواني طي شد
زد حلقه به در، پيري و آورد پيام
ايام غرور و سرگراني طي شد
ترسابچهاي دل مرا مجنون كرد
دل خون شد و دم نزد كه با او چون كرد ؟
تا آنكه عنانگسسته در آخر كار
زنار ز جيب خرقه ، سر بيرون كرد
از عمر عزيز، گرچه پنجاه گذشت
در صحبت پيران دلآگاه گذشت
زين عمر كه بگذشت ندارم گلهاي
زيرا كه سراسر خوش و دلخواه گذشت
سهراب ! صداي پاي آب آوردي
مضمون بلند شعر ناب آوردي
كاشان چكامه بر تو مينازد و تو
از قمصر شعر نو ،گلاب آوردي
با عكس تو زينت شده كاشانة چشم
پر شد ز مي حسن تو پيمانة چشم
يك لحظه مباد از نظرم دور شوي
كز پايه خراب ميشود خانة چشم
مستم ، زمن دلشده پيمانه مگير
پيمانه ز دست من ديوانه مگير
آبم اگر از سر گذرد باكي نيست
از چشم تَرَم گرية مستانه مگير
بازدیدها: 21