به مناسبت یکمین سالگرد عروج مرحوم دولابی
اي نديم سالهاي پيش من
بازتاب عقل دورانديش من
امشبي را با دلم ، كُن محرمي
همزباني ، همصدايي ، همدمي
يك طپش ، قلب مرا همراه باش
همنواي سينة پر آه باش
پيش من ، امشب دلي شيدا بيار
طور احساس مرا ، موسي بيار
بس كه امشب موجخيز مطلبم
تا نگويم ، نشكند تاب و تبم
از دل امشب سوختن را ياد گير
عاشقي آموختن را ياد گير
همچو نِي ، كن ناله از درد فراق
رود رودي كن ز درد اشتياق
غسل كن ، در چشمة تعميد عشق
شستشو كن در شط خورشيد عشق
رُو ، وضو در چشمهسار اشگ ساز
چشم خود را ، جويبار اشك ساز
لحظهاي سر در درون خويش كن
ريشه در صبر و سكون خويش كن
يك نفس ، گر سر بري در لاك خود
از دل خود ، بشنوي پژواك خود
در دل درياي خود ، پارو بزن
خويش را پيدا كن و هوهو بزن
از قساوتها ، دلت را پاك كن
رو به خلوتخانة ادراك كُن
بايد اول از علايق بگذري
تا به اسرار حقيقت ، ره بري
در بقاء جسم خود ترديد كُن
روح را پيدا كُن و تاييد كن
از تن خاكي ، برويان روح را
دَر دِلِ كشتي نشان ، اين نوح را
باورت گردد ، كه روح افلاكياست
بينشان از رنگ و بوي خاكيست
باورت گردد كه بايد ساده شد
تا عروج روح را آماده شد
باورت گردد كه نامت آدمست
عَلَّمَالاِنْسانَ مالَمْ يَعْلَمْ ست
گر به سّر آفرينش ، ره بري
خلقت خود را نگيري ، سرسري
ربَّنا خوان ، با سحر همنالهاي
صافدل ، چون قطرههاي ژالهاي
سينهات را مسجدالاقصي كني
درك سُبحانِ الَّذياَسري كني
هر نفس ، آيد به گوشت از درون
اين ندا ، انّا اليه راجعون
لب به آهنگ نيايش ، باز كن
نغمة انّا فَتَحْنا ساز كُن
گر كه ميخواهي ، شهودي تازه را
زير پا نِه ، شهوت آوازه را !
تا بداني ، عشق بيجغرافياست
عشق ، يك بالاييِ بيمنتهاست
آشتي با ايل اشگ خويش كُن !
رو به دل ، دست گدايي پيش كن !
در درونت ، ره مَدِه تشويش را !
درك كن ، راز هبوط خويش را !
كز چه در اقليم دنيا آمدي؟
از كدامين سو ، به اينجا آمدي؟
قصة امروز و فرداي تو چيست؟
آنكه ميخواند برايت قصه ، كيست؟
دلبر از كي با دلت آميخته؟
رشته كي بر گردنت آويخته؟
كي تو را رنگينزباني داده است ؟
بر لبت ، قالوا بَلي بنهاده است؟
بامدادان ازل را درك كُن
شامگاهان عدم را ترك كن
بيشمال و مشرق و غرب و جنوب
رو به سمت مرزهاي بيغروب
آية تنزيل را تفسير كن
خواب گندمزار را تعبير كُن
خواب آدم ، خواب حوّا در بهشت
ميوهچيني ، از درخت سرنوشت
داستان گرم و گيراي هُبوط
غربت انسان ، به صحراي هبوط
رفته ديروز تو ، فرداها كجاست ؟
سرزمين سبز روياها كجاست؟
گر كه اين سير و سفر ، كامل كني
خويشتن را سالك واصل كني
تازه دريابي ، كه دولابي كه بود؟
آن گل ، بستان شادابي كه بود؟
بود او از ايل پاكِ اوليا
از تبار تابناك اتقيا
در زمان بود و برون بود از زمان
در مكان ، ميزد قدم در لامكان
كرده بود از پهنة طوفان عبور
بود جايش ، ساحل درياي نور
فارغالبال از مقال و قال بود
شمع جمع ما ، به شور و حال بود
گام آنسوي فنا ، برداشت او
پا بر اعصار و قرون بگذاشت او
پاي تا سر ، بادهنوش عشق بود
چون خم مِي ، جُنب و جوش عشق بود
چشم او سرشار بود از موج راز
عقده از دلهاي ما ، ميكرد باز
چون خليل از دل توكّل كرده بود
آتش نمرود را گل كرده بود
زاشتياقش ، غنچه از جا ميپريد
صوفي گل ، خرقه برتن ميدريد
از عروج او كنون يكسال رفت
پيش ما ، هر لحظه چون يكسال رفت
از ميان بزم ما ، آن شمع ما
رفت و پاشيدهست از هم جمع ما
واي من ! آن خوشزبانيها چه شد ؟
آنهمه شيرينبیانیها چه شد ؟
كو دگر ، آن مست ميناي ازل ؟
بادهنوش حافظ از جام غزل
كو دگر آن نخل پر ايثار فيض ؟
نكتهدان ، شعر پر اسرار فيض
رفت و از معني دگر آوازه نيست
درگل عرفان ، شميم تازه نيست
رفت و بياو ، محفل ما رنگ باخت
سينهها را ، داغ تنهايي گداخت
رفت و بياو ، روز را گم كرده ايم
جملگي با شب تفاهم كرده ايم
رفت و بياو ، باغ شيون ميكند
بافههاي اشک ، خرمن ميكند
رفت آن سروِ ستبر روزگار
جوشش خون ، در رگ سرخ بهار
رفت و بياو كولي آواره ام
طفل دور افتاده از گهواره ام
رفت و با خود برد آرام مرا
دور كرد از عافيت گام مرا
رفت و از كاشانه ام آواره كرد
رشتة صبر و سكونم پاره كرد
بيحضورش ، غم عذابم ميدهد
دوري از او ، اضطرابم ميدهد
دشت خاطر را سياهيها گرفت
خانة دل را ، تباهيها گرفت
رفت و افكند از طرب ساز مرا
ريخت درهم ، رقص آواز مرا
رفت و شعرم ، تاك بيانگور شد
مثنويهايم ، شب بينور شد
(قدسي) اكنون در رثاي اوستاد
نبض شعرش ، از تكلم ايستاد
بازدیدها: 15