اسیر
برباد داد حادثه ، بود و نبود من
مشتی غبار مانده به جا از وجود من
این آسیای چرخ ، که دنبال دانه بود
چون سرمه نرم کرد همه تار و پود من
یک سینه حرف دارم و دارم دلی که هست
آئینهوار محرم گفت و شنود من
آتش به آب، داشت سَرِ آشتی ولی
بامن بود به جنگ رقیب حسود من
مرغم که از اسارت تن رنج میبرم
کی گردد این قفس، پرو بال صعود من؟
ای آسمان! شبی به من آغوش باز کن
تا پر کشد ز مجمر تن، بوی عود من
از میان همه ، تنها تو را …
طوطیم را چشم حیرت ، سرمة آواز بس
عقدة خاموشیم ، چنگال این شهباز بس
سوز پنهان در دلم آتش زبانی میکند
از بهار بودنم ، این شعلة آواز ، بس
گنج اسرار مگو ، خال لب آن دلبر است
پیش رویم در نماز آن قبلهگاه راز بس
دیگران ،گر سایهساری چشم دارند از فلک
بر سَرِ من سایة آن قدّ ِسَرو ناز بس
بر سبکروحی چو من، کو را هوای اوجهاست
جذبهای زان دلربا ، بال و پر پرواز بس
در ازل گامی به دشت دل زدی و تا ابد
نقش پائی کز تو ماند آنجا ، مرا دمساز بس
روز اول شورشی انگیخت در ما شور عشق
حجت فرجام خیر ما ، همان آغاز بس
بازدیدها: 30