عاشقانه
تو زشیرین دهنانی و منم فرهادت
کام کی بخشیم؟ ای داد از این بیدادت!
دل درویش خود ای یار ! مبادا شکنی
که به آهی همه بر باد دهد بنیادت
نازم آن آهوی چشمان فسونکار تو را
که به دام افکند آنرا که شود صیادت
آفتابا نظری کن سوی این سایهنشین !
تا به وقت سحر از صدق زند فریادت
قد سروت شود از جوی سرشکم سیراب
زین سبب تا به ابد، خم نشود شمشادت
همة کار تو دل بردن و پنهان شدن است
به جز این نکته ، مگر یاد نداد استادت ؟
آفرین بر تو که از عشق، حمایت داری
خوش سرشتهاست قضا ، فترت مادرزادت
شاد باد آنکه ز غم پاک و رها خواست تو را
خون جگر باد هر آنکس نپسندت شادت
بادهای نوش و بزن بوسه به دست ساقی
تا ز بند غم ایام کند آزادت
چون نداری به دلت هیچ غمی جز غم عشق
میفرستم غزلی نو ، به مبارکبادت
(قدسی) و این غزل و سوز نهان در سخنش
تو بدان و تو بخوان و نرود از یادت
بازدیدها: 23