نااميدانه
در خزان نامرادي ، نغمهساز گلشنم
از غم بيهمنوائي ، گرم آه و شيونم
ساحلم ، از سيلي درياست رخسارم كبود
از كف افسوس ، هر دم ميشود پر دامنم
كوليام ، بر دوش دارم كولهبار از يأس و بيم
بيهدف ، آواره در هر كوي و در هر برزنم
يوسفي زنداني مكر زليخاي هوس
بيژني بي همنفس ، محبوس در چاه تنم
شعلهام ، چون شمع ميلرزم در امواج نسيم
كي در اين آشوبگاه از باد و بوران ايمنم ؟
حاصلم را ، گردباد خشم و كين بر باد داد
نيست بر جا غير مُشتي خار و خس ، از خرمنم
ديگران ، آئينة خورشيدرويانند و من
بر شعاعي ره ندارد ، خانة بيروزنم
الفتي با انزواي بينشاني داشتم
از چه رو شد كوچهگرديهاي شهرت ، رهزنم ؟
برق جولاني ، در اين آوردگاه از من مخواه
بسته زنجير علايق ، دست و پاي توسنم
همچو خاتم ، جا در انگشت سليمان داشتم
ايدريغ! اكنون چه شد در پنجة اهريمنم ؟
ميخورم تير تغافل ، لطفي اي داوود عشق
يا بلا از من بگردان يا بپوشان جوشنم
در شبي تاريك و جانفرسا گرفتارم ولي
چون سحر، چشم انتظار بامدادي روشنم
(قدسي)! از صائب بخوان اين مصرع برجسته را
«آسمان سربسته مكتوبيست ، مضمونش منم»
بازدیدها: 27