صبح صادق
فروغ روزم آمد در نظر ، شب را رها كردم
شدم خورشيدپيما ، ماه و كوكب را رها كردم
نشستم تا سحر در شام زلف يار ، تا بر دل
دري بر صبح صادق واشد و شب را رها كردم
روايت ميكند چشمش حديث عشق تا با من
دگر بحث كتاب و درس مكتب را رها كردم
ميان يار و من در گفتگو چون شد زبان حائل
دهان بستم ، زبان بگذاشتم ، لب را رها كردم
به كيش عشق بردم سجده بر محراب ابرويش
پرستيدم جمال يار و مذهب را رها كردم
در ميخانة وحدت ، زمشرب باز شد بر من
چو نوشيدم مِيِ توحيد ، مشرب را رها كردم
قدم برداشتم تا در صراط مستقيم حق
كجي بگذاشتم ، راه مُورّب را رها كردم
سوار مركب لا ، رستم از قيد تعلقها
فنا گشتم در الاّ الله و مركب را رها كردم
مقام عجز در كويش ، ز هر منصب مرا خوشتر
به جز اين كار ، من هر شغل و منصب را رها كردم
چنان سرمست از جام ربوبيّت شدم ( قدسي)
كه هر ذكري به غير از ذكر ياربّ را رها كردم
بازدیدها: 28