طواف عشق
آمدی از راه آرام و صبور
مثل یک رویا در امواج بلور
چون نشستی در کنارم بیصدا
زُل زدی در چشم من بیادعا
سینة تو آه رازآلود داشت
آنچه در عمق نگاهت بود ، داشت
گریه گل میکرد در چشمان تو
اشک میرقصید بر مژگان تو
قاب قلبم از تو پر تصویر شد
تاب گیسویت ، مرا زنجیر شد
چون مرا لبخند تو تسخیر کرد
با دلم کار دمِ شمشیر کرد
چون لبم ، نام تو را آواز داد
کفتر رقص تو را پرواز داد
غمزهات در دلبری ، اعجاز داشت
از شکوه ناز ، چشمانداز داشت
خامهام رقصید و نامت را سرود
دزدکی از من لبت ، دل میربود
رو به من ، با نغمه وا کردی لبت
گرم شد ، حس من از تاب و تبت
زآنچه آوردی تو آنشب برسرم
اینکه تو مال منی ، شد باورم
باورت کردم ز روی سادگی
داشت مهرت را دلم ، آمادگی
اولین دیدارمان ، یادش بخیر
آبشار اشکمان ، یادش بخیر
یاد باد آن دل طپیدنهایمان
هایهای گریه در هیهایمان
هرکدام از پشت باران نگاه
چشم در چشم از سر شب ، تا پگاه
لب به لب ، تبخاله بر لب ریختیم
عاشقی در خلوت شب ریختیم
چون نفس با یکدگر قاطی شدیم
کنج یک تنپوش ، خیاطی شدیم
چشم مان در چشم هم ، آواز ریخت
راز چندین ساله را در ناز ریخت
روح مان ، در هم شد و یک رود شد
مثل یک آوای رازآلود شد
یاد آر آن بزم گلجوش سحر
دور هم گشتن ، در آغوش سحر
پایکوبی در خرابات وصال
سجده رفتن ، در مناجات وصال
خلوت نصفالنهار چشم تو
شبنشینی در جوار چشم تو
در کنار برکة شب ، زیر ماه
از تو آن لبخندهای گاه گاه
سرمه میلرزید در چشمان تو
عشوه میرقصید در چشمان تو
بود در عمق نگاهت جای من
مینهادی پای ، جای پای من
دل که چون آئینه حیرتناک بود
دائم از شوقت ، گریبانچاک بود
ای که ! چشمت درس مهرم میدهد
بال پرواز سپهرم میدهد
گیسوانت ، رشتة زنار من
خوابگاهت ، دیدة بیدار من
با تو بودن مایة آرامشست
رنگ صبح اول پیدایشست
با لبانت خالکوبم کردهای
اینهمه ناز از کجا آوردهای ؟
در مجاز من حقیقت ریختی
در درونم ، عطر نیت ریختی
حیرتی دارم چرا در پیش تو
میشود بیخود ز خود ، درویش تو ؟
از چه رو حالی به حالی میشود ؟
درکنارت ، لاابالی میشود ؟
میگذارد سر به روی شانهات؟
میشود در گیسوانت شانهات؟
میروی ، چشم مرا تر میکنی
بازگردی ، خونجگرتر میکنی
گیرم از چشمت مرا انداختی
رفتی و با دیگری پرداختی
گیرم از من دل بریدی ، بیوفا
یا که در بستی به رویم ، از جفا
آخرش چه ، عشق رامت میکند
دل شکستن را حرامت میکند
تا بهکی ساز مخالف در سهگاه ؟
مینوازی نغمه در این دستگاه ؟
تا بهکی حال فراری داشتن؟
یا سر نا سازگاری داشتن ؟
روی بنما و دلم را آب کن
رو به هر سو خواستی پرتاب کن
چون عتابت ، حسّ من را قاب کرد
هوش من را با نگاهی خواب کرد
عکس رویت گشته حک در قاب دل
بشکن و بنگر به پیچ و تاب دل
تیر مژگانت دلم را شد حریف
خوش مراعاتالنظیری شد ردیف
خواستی از من ، که نقاشی کنم
نقش سیمای تو را کاشی کنم
پاسخت را دادم از شرمندگی
ای سراپایت همه بالندگی !
برنیاید اینچنین کاری ز من
من که حیرانم به کار خویشتن
من ز نقاشی چه سر در آورم ؟
لیک یک دم ، آی و بنشین در برم
تا شوم از راه بوی موی تو
محو آن میناگری در روی تو
مرحبا ای یار از جان بهترم !
سایهات چون بید ، بادا برسرم
او که در چشمان مستت خواب ریخت
در دلت عرفان ناب ناب ریخت
او که رخسار تو را چون گل کشید
حنجرت را حنجر بلبل کشید
خوش تراشیدهست تندیس تو را
کرده خوش ترسیم ، پردیس تو را
طرح اندام تو را خوش ریخته
شیر و شکر را به هم آمیخته
ساخت چون محراب ، ابروی تو را
تا سجود آرم در آن روی تو را
دوست داری ، تا بگویم رازمان
داستان لحظة آغازمان
تا کنی پرواز ، این را کم مگیر
خویش را دست کم از شبنم مگیر
تور ما در ابتدا شش روزه بود
دور این نه گنبد فیروزه بود
بعد از آن چرخی به دور دل زدیم
ساغر می ، پیش از آب و گل زدیم
خیز تا زین سو ، بدان سو رو کنیم
بار دیگر رو سوی بیسو کنیم
دست افشان ، بر دو کون آنجا رویم
لا به پشت سر ، سوی الا رویم
بگذریم از این جهان ، خوشعالمیست
این جهان در پیش آن دریا ، نمیست
یاد میآری که با هم مست مست
طوف میکردیم ، در کوی الست ؟
در طوافش مثل نی ، میسوختیم
رسم و راه عشق ، میآموختیم
گلشن سبز نیایش ، جایمان
غرق مستی ، بلبل آوایمان
از هُوَالهو ، گوش پر هنگامه بود
گریههای ما ، زیارتنامه بود
پیش هم بودیم ، در بزم شهود
غوطهور در خلسة ذکر سجود
چون زبان ، دم میزد از اَمَّن یُجیب
میرسید آن لحظه ، لبیک از حبیب
صبح بود و ظهر بود و شب نبود
روی لبهامان ، بجز یارب نبود
هر دو مست از بوی یک خم بودهایم
هر دو محو یک تکلم بودهایم
کار عشق ما هیاهوئی نداشت
قلبمان ، جز ذکرِ یاهوئی نداشت
غوطه میخوردیم در یک شط نور
مشق میکردیم با یک خط نور
زان مقیم خلوت لائیم ما
بهرهور از خوان الائیم ما
هر دو در یک رشتهایم از تار و پود
رنگ و بوی ما یکی چون عطر و عود
بود من در بود تو ادغام بود
ما دو را در عاشقی یک نام بود
زیر سقف شوق ، نجوا داشتیم
بوسهها بر روی هم میکاشتیم
لعل خاموش تو ، یک فریاد داشت
کام شیرین تو ، یک فرهاد داشت
قصة شیرین و فرهادی نبود
هر دو یک بودیم و اضدادی نبود
کوچههای شوق ، بنبستی نداشت
قلّههامان ، درّة پستی نداشت
قلبمان از بهر هم بیتاب بود
رسته از هر رسم و هر آداب بود
هر دو لیلی ، هر دو مجنون ازل
پرسهزن در دشت و هامونِ ازل
دهرها بودیم آنجا پیش هم
دست مان در دست هم ، بیهیچ غم
گاه چون پروانه ، گاهی هم چو شمع
سوز مان میکرد ، روشن بزم جمع
در نسیمی ، زلف ما گم میشدند
بافههای یک تراکم میشدند
ما در آنجا عاشقیها کردهایم
ما از آنجا قصهها آوردهایم
تا خدا بودهست ، با هم بودهایم
گاه حوا ، گاه آدم بودهایم
از گل هم ، بود پر آغوش مان
پر طنین از نغمة هم ، گوش مان
بر سر گیسوی هم ، گل میزدیم
عشق را رنگ تغزّل میزدیم
مرغ شادیمان ، اگر پر میکشید
شوق مان ، شکل کبوتر میکشید
باز میشد ، حنجر آواز مان
راز میگفت از نیاز و ناز مان
چشم در چشم هم ، آنجا محو هم
عشق بازیهای دور از درد و غم
روز و شب بیهیچ اندوه و ملال
پیش هم بودیم سرمست از وصال
میل ما با دیگران ، بس فرق داشت
غرب دلهامان ، فروغ شرق داشت
غوطه میخوردیم ، در ژرفای هم
دُرد هم بودیم ، در مینای هم
دم به دم ، میکرد گل ، آوازمان
قصّه میگفت از شب آغازمان
لاله میچیدیم از صحرای هم
موج هم بودیم در دریای هم
ای که در باغ دلم گل کردهای !
گلشنم را پر ز سنبل کردهای !
من کرامت ها ز عشقت دیدهام
میوهها از نخل وحدت چیدهام
ما شقایق رنگ ، از آنجا شدیم
غنچه بودیم و در اینجا وا شدیم
روح ما در یکدگر گم گشته اند
دانة انگور یک خم گشته اند
هرکدام آیینه آه همیم
جلوه نوش ماه هم چاه همیم
می پرست غمزة ساقی هم
گرم شطحیات اشراقی هم
ما از آنجا بوی عرفان میدهیم
زان به پای یکدگر جان میدهیم
آشنای بیکسیهای همیم
در غم دلواپسیهای همیم
با غزلهای خراباتی ، خوشیم
با نماهنگ سماواتی ، خوشیم
آنکه در بستان ما شمشاد کاشت
در تو شیرین و مرا فرهاد کاشت
بودهایم آنجا گل همرنگ هم
میشویم اینجا از آن دل تنگ هم
در میان هم تراکم داشتیم
رو به هم چون گل تبسم داشتیم
ما که مست هم در آواز همیم
در شب پرواز دمساز همیم
هست آیات نیایش ، ایل ما
کس نباید بشنود ، ترتیل ما
قصة ما از کسان مستور باد
هر چه گوید هرکسی ، معذور باد
بس که پنهان است چون شب ، روزمان
کس نفهمد عشق طاقت سوزمان
ما به کار عشقبازی ماهریم
در دو بیتیهای بابا طاهریم
ما به نام حافظ آوا سر دهیم
شعر را با واژه بال و پر دهیم
شعر مولانا ، ز ما دل میبرد
چون صبا، محفل به محفل میبرد
بزم ما با سعدی و جامی خوشست
با رباعیات خیامی خوشست
عشق من بوی تفاهم میدهی
بوی خوب نان گندم میدهی
من که با عشق تو عادت کرده ام
با تو احساس سعادت کرده ام
دیگر اینجا واژهها را راه نیست
بهر (قدسی) جز مجال آه نیست
یک صد و ده بیت شعر مثنوی
باد تقدیم تو ، دیگر یا علیg
بازدیدها: 41