بالاتر از آسمان
نيمهشب بود و شورانگيز بود
آسمان خانه ، اختربيز بود
در كنار تنگ شفّاف بلور
در ميانش رقص ماهي ، رقص نور
روبهروي يك سبد پر اطلسي
بادلي آرام ، بيدلواپسي
در تفكر سر به زانو داشتم
دفتري مضمون به پهلو داشتم
خلوتي آرام آنشب بود و دل
بر لبم آواي يارب بود و دل
زير چتر عطر باران نسيم
يادم آمد ، روزگاران قديم
ياد فصل برق جولان شباب
موسمِ عشق و بلوغ و التهاب
ياد ايّام جواني بود و من
خاطرات زندگاني بود و من
يادي از آن سالهاي پر نشاط
كز صفا دل بود غرق انبساط
من ميان باد و بوران بلوغ
آتشي سوزنده بودم ، با فروغ
سينهام آئينة خورشيد بود
آسمانش روشن از اميد بود
رسم و راهم بود در آن روزگار
عاشقي ، دلدادگي ، قول و قرار
هركجا بودم قناريخوان باغ
بسته بودم با دلم ، پيمان باغ
مينشستم با ادب پهلوي گل
ميشنيدم نغمة ياهوي گل
ميگرفتم اوج با تكبير ياس
مينوشتم بر چمن ، تفسير ياس
شوق من با شاپرك پر ميكشيد
ارغوان را يك نفس سرميكشيد
سايبان من گل بابونه بود
همدم من بوتههاي پونه بود
بال ميشستم چو اردكها به رود
غوطه ميخوردم به ژرفاي شهود
بر دلم ، بوي عبير عشق بود
داغ درمانناپذير عشق بود
پرسه در هر كوه و صحرا ميزدم
كشتي خود را به دريا ميزدم
رسته بودم من ز نام و ننگها
بسته بودم دل به عشق آهنگها
روزها سر شد به كنجي با رطب
بر گليم چله در دهليز شب
دل به سر ميبرد با آئينهها
اقتدا ميكرد بر سبزينهها
داشتم خوش خلوتي با مولوي
ميشدم مست از شراب مثنوي
شعلهاي در خرمنم افتاده بود
هستيام آتشبهجان چون باده بود
شعلهاي از جنس نار موسوي
آتشي از نخل طور معنوي
تشنهلب ، بودم روان دنبال آب
روبه سوي چشمهسار آفتاب
v
در دلم بود آرزو ، آنروزها
مهر اندوزم ز مهرافروزها
خويش را اين سو و آن سو ميزدم
هركجا مستانه ياهو ميزدم
تاكه روزي يافتم دريا دلي
در دل امواج ، جستم ساحلي
در سلوك عشق ، پيري يافتم
عارف روشنضميري يافتم
يافتم مشگلگشاي خويش را
در طريقت ، رهنماي خويش را
يافتم مردي ز ايل اوليا
از تبار تابناك اتقيا
او ، رِداپوش سرافراز من است
انتخاب روز آغاز من است
از زبانش چون سخن گل ميكند
همنوازي با تغزّل ميكند
در كلامش ، خودشناسي محور است
در مَرامش ، حق شناسي جوهر است
مينشيند حرف او بر هر دلي
ميگشايد عقده از هر مشگلي
گفته هايش نغز و بي پيرايه است
ساده اما چون گهر پرمايه است
پيكرش پيچيده در نور رداست
چون پري ، آئينهزاد جلوههاست
چشم او شرقيترين اشراق عشق
ميدهد پرواز ، در آفاق عشق
سينة او ،گنج اسرار مگوست
رازدانِ سر وحدت ، موبهموست
رگرگش سرمست عشق كبرياست
عارف وارسته از چون و چراست
جانش از سر الستي مُلهم است
فارغ از قيل و مقال عالم است
سنبلستان دلش ، آئينهپوش
كهكشان سينهاش خورشيدجوش
ميزند جوش از دلش آب بقا
هست جانش ، چشمة فيض خدا
سينهاش گنجينهاي سربسته است
از پل كشف و كرامت رسته است
از لبش ، لبريز آيات نماز
از قنوتش ، ميچكد باران راز
رشتة آزادگي در مشت او
بر توكل ، تكيه دارد پشت او
محفلآراي خرابات شهود
لاابالي از غم بود و نبود
عالم علم لدن ، فرهيخته
شهد حكمت ، با كلام آميخته
از تعلّقها ، مجرّد گشته است
در پناه حق ، مؤيّد گشته است
اوج پروازي ، هم آغوش ملك
ردّپايش مانده بر بام فلك
دستگير رهرو گم كرده راه
خوشضمير و دلپذير و دلبخواه
سالكان را ميدهد درس جنون
ميشود بر كعبة دل رهنمون
مينوازد روح را ، آواي او
صحبت شيرين و روحافزاي او
هركجا او شمع محفل ميشود
نقل مجلس ، صحبت دل ميشود
v
رازگو اي شمس مولاناي من !
با يزيد خانقاهآراي من !
اي رباعيات خيّام خيال!
اي تغزّلهاي حافظ را غزال !
اي خراباتيترين مخمورها !
بهترين آئينهپوش نورها
در نگاهت ، باده معنا ميشود
سالكان را جذبه پيدا ميشود
خانه خمّار ، يعني چشم تو
من فداي خنده بيخشم تو
غمزهات بر دل شبيخون ميزند
آب آتشگون ، به مضمون ميزند
نام تو ، عنوان اشعار من است
در بناي شعر ، معمار من است
من ز ديدار تو ساغر ميزنم
باده از ميناي باور ميزنم
در سبوي خويشتن ، مِي، ميكنم
هفت شهر عشق را طي ميكنم
اي لبت گلدستة تكبير من !
سازكن ، ساز سخن ، اي پير من !
اي عباپوش عبادتهاي ناب !
بر سر دوشت ، رداي آفتاب
اي در اين طوفان حيرت ، نوح من !
مرهمي بر نالة مجروح من
نسترنپوش بهار آبيم
با تو من سرشار، از شادابيام
با تو من چون گل ، شكوفا ميشوم
غنچهام ، با ديدنت وا ميشوم
ميگشايم بال ، سوي كبريا
ميبرم ره بر ملاقات خدا
با تو سرشار از تبسم ميشوم
بي تو در طوفان غم ، گم ميشوم
بي تو من ، يك زورق سرگشتهام
در شط ظلمت ، شناور گشتهام
اي مجرّد ! ره به تجريدم بده
باده از ميناي توحيدم بده
بازدیدها: 29