موضوع : وطن در مثنوی و حافظ
وطن کجاست و غربت کدام است؟
اول : وطن برای انسان جايى است كه در آنجا چشم به جهان می گشاید و در آن ، رشد می یابد و بالنده می شود و با شرائط آن زیست می کند ، بزرگ می شود ، و استعدادهای درونی خود را می شکوفاند
خويشاوندان و بستگان و نزديكان پیدا می کند و مورد علاقه آنها قرار می گیرد و در هر گوشه و كنار، آشنايى ، همدمی ، یاری و نگهداری برای خود دست و پا می کند
دو :غربت جايى است كه انسان نه در آن جا آشنايى دارد و نه دوست مهربانى و نه يار و مددكارى.
در قرآن از این گونه وطن ، تعبیر به الدیار می کند :
(سوره البقره) (246) (ص 40)أَلَمْ تَرَ إِلَى الْمَلإِ مِن بَنِي إِسْرَائِيلَ مِن بَعْدِ مُوسَى إِذْ قَالُواْ لِنَبِيٍّ لَّهُمُ ابْعَثْ لَنَا مَلِكاً نُّقَاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ قَالَ هَلْ عَسَيْتُمْ إِن كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ أَلاَّ تُقَاتِلُواْ قَالُواْ وَمَا لَنَا أَلاَّ نُقَاتِلَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَقَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَارِنَا وَأَبْنَآئِنَا فَلَمَّا كُتِبَ عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلَّوْاْ إِلاَّ قَلِيلاً مِّنْهُمْ وَاللّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ (246)
آيا [ با ديده عبرت ] آن گروه از سران و اشراف بنى اسرائيل را پس از موسى نديدى كه به پيامبرشان گفتند : براى ما زمامدار و فرمانروايى برانگيز تا در راه خدا جنگ كنيم ؟ گفت : آيا احتمال نمي دهيد ، اگر جنگ بر شما مقرّر و لازم شود ، جنگ نكنيد (و سر به نافرمانى بزنيد ؟ )گفتند : ما را چه هدف و مرادى است كه در راه خدا جنگ نكنيم ، در حالى كه از ميان خانه ها و فرزندانمان بيرون رانده شده ايم ؟ ! پس چون جنگ بر آنان مقرّر و لازم شد ، همه جز اندكى از آنان روى گرداندند ; و خدا به ستمكاران داناست .(246)
قرآن در بارة خانه ای که انسان ها در آن زندگی می کنند تعبیر به «دار» می فرماید:
در داستان حضرت صالح ، هنگامی که ناقة را پی کردند ، حضرت صالح به آن ها فرمود سه روز در خانه هایتان بمانید و منتظر عذاب الهی باشید :
(سوره هود) (65)(ص229) فَعَقَرُوهَا فَقَالَ تَمَتَّعُواْ فِي دَارِكُمْ ثَلاَثَةَ أَيَّامٍ ذَلِكَ وَعْدٌ غَيْرُ مَكْذُوبٍ (65)
در این باره نکاتی هست که می نویسم:
یک : خانه های دنیا با اهل آن و شهر و کشور و حتی کل دنیا بی دوامی جزء ذات آن ها است و هر کسی چند گاهی آن را در اختیار دارد ، بقا ندارد و ناپایداری است
برای تایید این مطلب به سراغ خواجة شیراز می روم و نظر او را در این باره می پرسم و او مرا به سوی ابیات زیر می فرستد:
از خواجة شیراز:
1-74 حاصل کارگه کـون و مـکان این همـه نیست
باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
4-74 دولت آن است که بی خون دل آیـد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
5-74 پنج روزی که در ایـن مــرحلـه مهـلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
6-74 بـرلـب بـحر فنـا منتظریـم ای ساقـی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
9-74 نـام حـافـظ رقــم نـیــک پـذیـرفــت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
***
4-164 گـر ز مسـجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
5-164 ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقـد بقا را که ضمان خواهد شد
6-164 ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظـر تـا شـب عـید رمـضان خـواهد شد
7-164 گل عـزیـز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
8-164 مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
9-164 حافـظ از بهـر تـو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
***
5-7 ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پـیـرانه سـر مکن هنـری ننـگ و نـام را
***
2-45 جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پـیاله گـیر که عمـر عزیـز بیبدل است
4-45 بـه چـشم عـقل در این رهـگذار پرآشوب
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
6-45 دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
ولـی اجـل به ره عمـر ، رهزن امل است
***
1-216 آن یـار کــز او خـانـه مـا جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
2-216 دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیــچـاره نـدانـست که یارش سفری بود
5-216 از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
آری چه کـنم دولت دور قمری بود
7-216 اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقــی هـمــه بیحاصـلــی و بیخبری بود
8-216 خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افســوس که آن گنـج روان رهگذری بود
***
4-268 بنشیـن بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
5-268 نقـــد بازار جهــان بنگـــر و آزار جهــان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
***
1-291 ما آزمــودهایم در این شهـــر بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
5-291 خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
***
7-326 حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
***
10-329 عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدین عهـــد بگذرم
***
1-376 دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم
سخــن اهل دل است این و به جان بنیوشیم
2-376 نیست در کس کرم و وقت طرب میگذرد
چاره آن است که سجاده به مـی بفروشیم
***
5-392 بوسیدن لـــب یار اول ز دست مــگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
6-392 فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چــون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
***
2-298 جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
هــزار بار من این نکتــه کــردهام تحقیق
4-298 به مامنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگــه عمرند قاطعان طریق
***
2-448 ای که با زلــف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
***
غزل 454:
5-چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
7- سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکــــم میر نوروزی
***
3-115 شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
5-115 بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
***
6-121 چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
کـه دوران ناتوانـیها بسـی زیـر زمین دارد
***
1-162 خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
کـه در دسـتـت بـجـز ساغر نباشد
2-162 زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایـم در صدف گوهر نباشد
3-162 غنیمت دان و می خور در گلستان
کـه گـل تا هفــته دیـگر نـباشـد
***
4-179چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چــو بـر صحیفه هسـتی رقــم نخواهد ماند
5-179 سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود
که جام باده بیاور که جم نخـواهد ماند
6-179 غـنیمـتی شمــر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخـواهد ماند
7-179 توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
8-179 بدیــن رواق زبـرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
9-179 ز مهــربانی جـانان طمــع مبــر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
***
5-288 شب صحبت غنیمت دان و دادخوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
***
1-473 وقت را غنیمت دان آن قـدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
7-473پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
کاین همه نمیارزد شغل عالـم فانی
***
به قول شاعری:
پرتو عمر چراغی است که در بحر وجود
به نسیم مژه برهم زدنی خاموش است
***
به سراغ مولف رفتم او نیز چنین گفت :
تا آمدی بخندی ای گل بهار طی شد
محزون مشو که زین باغ، سهم تو اینقدر بود
دور خوش جوانی بگذشت و گاهِ پیری
(قدسی)! کشیدی از دل، صد آه و بیاثر بود
*
از چراغ زندگانی کورسویی مانده است
از گل شاد جوانی رنگوبویی مانده است
*
فکر میکردم دل و دلبر برایم ماندنیست
مفت و ارزان، هم دل و هم دلبرم را باد برد
شب نشستم زیر باران شهاب چشم یار
صبح دیدم کاروان اخترم را باد برد
کمتر و بهتر چه فرقی میکند از نقد عمر
از برای من، که سهم بهترم را باد برد
*
باغبانا! از چه پلک خویش بر هم مینهی
گر رسد از راه گلچین، زیر تیغش پَرپَرم
*
فروغ عمر به برق شهاب میماند
اگر درنگ کنی بینصیب میمانی
فنای جسم، مسلَّم، بقای روح، یقین
به هوش باش! که این نکته را به جان دانی
به در کن از سرت اندیشة زراندوزی!
یکی دو روز که در این سراچه مهمانی
خطوط جبهه حکایت ز عُمر رفته کند
چرا در آینه، خطِّ جبین نمیخوانی؟
*
شادي كنم، گر اختر عمرم كند افول
ز ين موهبت كه از قفس تن پريده ام
*
«تا غول بیابان، نفریبد به سرابت»
«دانی به غلط صرف شد ایام شبابت؟»
تا حال ندیدی که بهارت چو خزان بود؟
بیدار شو ای خواب! که ایمن نتوان بود
«زین سیل دمادم که در این منزل خواب است»
گو با خرد خام، جهان جمله سراب است
*
خزان كردم دريغا نوبهار زندگاني را
به دشت عمر، گم كردم ، گل شاد جواني را
كماندار اجل چون در كمين دارد زهر سويم
كدامين سو برانم راهوار زندگاني را
گرم كامي به طالع هست در پيش از چه مي بينم؟
غروب كوكب بخت و زوال كامراني را
*
به غمزه گفت در این رهگذار پر آشوب
«جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است»
«جریده رو! که گذرگاه عافیت تنگ است»
«پیاله گیر! که عمر عزیز بیبدل است»
و چند رباعی از مولف:
افسوس كه عمر ، ناگهاني طي شد
در بي خبري، دور جواني طي شد
زد حلقه به در، پيري و آورد پيام
ايام غرور و سرگراني طي شد
*
بودم به جواني همه سر مست غرور
كردم به هوس ، از پل پنجاه عبور
خون مي خورم از آنكه نشد برمن باز
دروازه شهر نور باران حضور
*
از من به تو اي دور جواني بدرود
تو رفتي و اَندوه تو جانم فرسود
فرياد كه هر روز كه بگذشت زعمر
بر فاصله من و تو و دل افزود
*
پيمانه ام از عشق و جواني پر بود
از باده شور و شادماني پر بود
افسوس نيامدي سراغم ، ايدوست
آنروز ، كه دل زمهرباني پر بود
*
از عمر عزيز، رفت پنجاه بهار
بر چهره زپيري بنشسته است غبار
بگذشت جواني و صد افسوس ، چرا
نشناختم از اين زر ناياب ، عيار
***
خواجه ، چارة کار را در این می داند که از زمانِ در اختیار، باید استفاده کرد
و در منظر تمام عارفان نظیر مولانا وقتی دنیا گذران است و منزل ماندن نیست بنابراین به فرمایش مولای متقیان در نهج البلاغه باید از فرصت ها استفاده کرد و برای دارالقرار توشه برداشت
خطبه 203-
أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دارُ مَجَازٍ، وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّکُمْ لِمَقَرِّکُمْ، وَلاَ تَهْتِکُوا أَسْتَارَکُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَکُم، وَأَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُکُمْ، فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ، ولِغِيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَکَ قَالَ النَّاسُ: مَا تَرَکَ؟ وَقَالَتِ الْمَلاَئِکَةُ: مَا قَدَّمَ؟ لِلَّهِ آبَاؤُکُمْ! فَقَدِّمُوا بَعْضَاً يَکُنْ لَکُمْ قَرْضاً، وَلاَ تُخَلِّفُوا کُلاًّ فَيَکُونَ عَلَيْکُمْ.
ترجمه:
اى مردم! دنيا تنها سراى عبور است و آخرت خانه جاودانه، حال كه چنين است از اين گذرگاه خود براى محل استقرار خويش (در آخرت)، توشه برگيريد و پردههاى خويش را در پيش كسى كه از اسرارتان آگاه است ندريد و قلوبتان را از دنيا خارج كنيد پيش از آنكه بدنهايتان از آن خارج شود، چرا كه شما در دنيا آزمايش مىشويد و براى غير آن، آفريده شدهايد. هنگامى كه انسان مىميرد، مردم مىگويند چه چيز باقى گذاشت؟ ولى فرشتگان مىگويند چه چيز پيش از خود فرستاد؟ خدا پدرتان را رحمت كند بخشى از ثروت خود را از پيش بفرستيد تا به عنوان قرض (نزد خدا) براى شما باقى بماند و همه را براى بعد از خود نگذاريد كه مسئوليت سنگينى بر دوش شما خواهد گذارد.
این دو بیت نیز منتسب به آن امیر بیان است:
ما فاتَ مَضی وَ ما سَیَاتیكَ فَاَینَ قُم فَاغتَنَمِ الفُرصَهِ بَینَ العَدَمَین
***
نکته ای که نباید از منظر خوانندة عزیز ، به دور بماند این است که انسان طالب جاودانگی است و با این خواستة فطری پا به جهان می گشاید ولی بیشتر مردمان در این عالم به دنبال این جاودانگی می گردند و نمی یابند و نمی دانند که همگی مرغ باغ ملکوتند و از عالم خاک نیستند و دوسه روزی قفسی از بدنشان ساخته اند و چنین قفس سزای این خوش الحانان نیست و با ید به گلشن رضوان درآیند، از آن رو که مرغ آن چمن اند
قرآن این مطلب را در جای جای صفحات پاک خود به دفعات بیان می فرماید و از جهان آخرت اینسان سخن می فرماید:
از قول اهل بهشت :
(سوره فاطر) (34) ( ص 438) وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ (34) الَّذِي أَحَلَّنَا دَارَ الْمُقَامَةِ مِن فَضْلِهِ لَا يَمَسُّنَا فِيهَا نَصَبٌ وَلَا يَمَسُّنَا فِيهَا لُغُوبٌ (35)
(سوره القصص) ( ص 395)تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ﴿٨٣﴾
(سوره يونس) (25) (ص211)وَاللّهُ يَدْعُو إِلَى دَارِ السَّلاَمِ وَيَهْدِي مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَاطٍ مُّسْتَقِيمٍ (25)
(سورة الرعد) (23) (ص 252) جَنَّاتُ عَدْنٍ يَدْخُلُونَهَا وَمَنْ صَلَحَ مِنْ آبَائِهِمْ وَأَزْوَاجِهِمْ وَذُرِّيَّاتِهِمْ وَالمَلاَئِكَةُ يَدْخُلُونَ عَلَيْهِم مِّن كُلِّ بَابٍ (23) سَلاَمٌ عَلَيْكُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ (24)
از قول مومن آل فرعون به قوم موسی ع: دنیا متاع زود گذر و آخرت را دارالقرار ( سرای جاویدان) است :
(سوره غافر) (39) ( ص 471) يَا قَوْمِ إِنَّمَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا مَتَاعٌ وَإِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دَارُ الْقَرَارِ (39)
و در ( سوره العنكبوت) (64). (ص404) : وَمَا هَذِهِ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَلَعِبٌ وَإِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ (64)
البته همان گونه که در خطبة 203 گذشت ، باید از این سرای ناپایدار توشة راستی و درستی و تقوای الهی را برای آن جهان زیست همیشگی برداشت:
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد زپس تو پیش فرست
( سوره النحل) (30) (ص270) وَقِيلَ لِلَّذِينَ اتَّقَوْاْ مَاذَا أَنزَلَ رَبُّكُمْ قَالُواْ خَيْراً لِّلَّذِينَ أَحْسَنُواْ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ وَلَدَارُ الآخِرَةِ خَيْرٌ وَلَنِعْمَ دَارُ الْمُتَّقِينَ (30)
و آنانی که این جهان را برای خویش مانا می پندارند ، تلاش در جمع آوری توشة آن می کنند و در نتیجه دچار بدی سرانجام می شوند:
(سورة الرعد) (ص 254) وَقَدْ مَكَرَ الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلِلّهِ الْمَكْرُ جَمِيعاً يَعْلَمُ مَا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ وَسَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ (42)
(سورة الرعد) (ص 252) وَالَّذِينَ يَنقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِن بَعْدِ مِيثَاقِهِ وَيَقْطَعُونَ مَا أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَن يُوصَلَ وَيُفْسِدُونَ فِي الأَرْضِ أُوْلَئِكَ لَهُمُ اللَّعْنَةُ وَلَهُمْ سُوءُ الدَّارِ (25)
در این باره، شواهد به فراوانی است که به همین دو آیه بسنده می کنم
بسی جای تاسف است که دنیامداران به عکس آخرت جویان ، روی فرآورده های دنیائی ارزش گذاری می کنند
مثنوی در دفتر دوم در
قصة اعرابى و ريگ در جوال كردن
و ملامت كردن آن فيلسوف او را چنین می نویسد:
(3176) يك عرابى بار كرده اشترى
دو جوال زفت از دانه پُرى
(3177) او نشسته بر سرِ هر دو جَوال
يك حديث انداز كرد او را سؤال
(3178) از وطن پرسيد و آوردش به گفت
و اندر آن پرسش بسى دُرها بسُفت
(3179) بعد از آن گفتش كه اين هر دو جوال
چيست آگنده، بگو مصدوقِ حال
(3180) گفت اندر يك جوالم گندم است
در دگر ريگى، نه قوت مردم است
(3181) گفت تو چون بار كردى اين رِمال؟ «ریگ ها»
گفت تا تنها نماند آن جَوال
(3182) گفت نيمِ گندمِ آن تَنگ را
در دگر ريز از پى فرهنگ را
(3183) تا سبك گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش اى حكيمِ اهل و حُرّ
(3184) اين چنين فكر دقيق و راى خوب
تو چنين عريان پياده در لُغُوب
(3185) رحمش آمد بر حكيم و عزم كرد
كِش بر اشتر بر نشاند نيك مرد
(3186) باز گفتش اى حكيم خوش سَخُن
شمّهاى از حالِ خود هم شرح كن
(3187) اين چنين عقل و كفايت كه تو راست
تو وزيرى يا شهى؟ بر گوى راست
(3188) گفت اين هر دو نيم از عامهام
بنگر اندر حال و اندر جامهام
(3189) گفت اشتر چند دارى چند گاو؟
گفت نه اين و نه آن، ما را مَكاو
(3190) گفت رختت چيست ؟بارى در دكان
گفت ما را كو ،دكان و كو مكان؟
(3191) گفت پس از نقد پرسم نقد چند
كه توى تنها رو و محبوب پند
(3192) كيمياى مسّ عالم با تو است
عقل و دانش را گهر، تو بر تو است
(3193) گفت وَ اللّه نيست يا وَجهَ العَرب
در همه مُلكم وجوه قوتِ شب
(3194) پا برهنه تن برهنه مىدوم
هر كه نانى مىدهد آن جا روم
(3195) مر مرا زين حكمت و فضل و هنر
نيست حاصل جز خيال و درد سر
(3196) پس عرب گفتش كه رُو دور از برم
تا نبارد شومى تو بر سرم
(3197) دور بَر آن حكمت شومت زِ من
نطق تو شوم است بر اهل زَمَن
(3198) يا تو آن سو رو من اين سو مىدوم
ور تو را ره پيش من واپس روم
(3199) يك جوالم گندم و ديگر ز ريگ
به بود زين حيلههاى مُرده ريگ
(3200) احمقىام بس مبارك احمقى است
كه دلم با برگ و جانم متّقى است
چشم آن اعرابی را ، ثروت های زود گذر دنیایی پرکرده بود و به آن کسی که دارای فهم و درک عقلانی بود توجه نداشت
آن خردمند اگرچه در این دنیا غریب است ولی به سبب عقل و درایت ، در جهان آخرت بی نیاز خواهد بود
****
از حکمت 56 آئینه ای پیش رو می گذارم و با درنظر گرفتن سخنانی که نوشتم معنای متناسبی می نویسم:
امام عليه السلام می فرمایند:
الْغِنَى فِي الْغُرْبَةِ وَطَنٌ؛
بىنيازى در غربت وطن است
وَالْفَقْرُ فِي الْوَطَنِ غُرْبَةٌ.
و نيازمندى در وطن غربت!
این نکته روشن است که امام هیچ گاه فقر و غنا ی ظاهری را نمی ستایند
مگر گناه کسانی که فقیرند چیست که نتوانسته اند برای خود دست مایه ای فراچنگ آورند ؟
بنابراین معنای زیر مناسب می نماید:
آنانی که در دنیای زود گذر که دیار غربت است ، دارای غنای اخلاق انسانی و تقوائی و خوبیهای ماندگار هستند همین دنیا برایشان وطن به حساب می آید و از همین جا طعم سرای جاویدان آخرت را در می یابند
و بر عکس کسانی که از راه راست هدایت فاصله گرفتند و برای آخرت خود توشه ای برنداشتند در روز قیامت دست خالی وارد آن سرای پایدارِ «لا یَموتُ فیها وَ لا یَحیی» می شوند و در آن وطن حقیقی غریب اند
نتیجه آن که غنا در این حکمت،
غنای باطنی است و آن عزت نفس است که دارندگان این غنا در برابر دوعالم سر فرود نیاورند
به قول خواجه حافظ:
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان
غلام همت سروم که این هنر دارد
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که التجا به در دولت شما آورد
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیا گری داند
و با توجه به حکمت 54 و حکمت 57 و 58 ،که قبل و بعد و چسبیده به این حکمت نقل شده است معنایی که نوشته شد مناسب است
که این غنای باطنی خود فقر حقیقی است که در آیات و روایات و کلام بزرگان بسیار مدح شده است
یعنی مومنان متقی ، فقیر الی الله اند و بی نیاز از مردمانند و کس را تاب مقابله با عزت آن ها نیست
***
مرحوم نراقی در طاقدیس در بارة «حب الوطن من الایمان» می فرماید:
این وطن مصر و عراق و شام نیست
این وطن جائی است کو را نام نیست
آیات و روایات بیشتر:
زمخشرى در ربيع الابرار و آمدى در غررالحكم و نويسنده الدرجات الرفيعة( سيد على خان متوفاى 1120)
می نویسند:
مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ فَلْيَسْتَعِدَّ لِلْفَقْرِ جِلْبَاباً.
در سورة بقره، آيه 273 :
«لِلْفُقَراءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ لَا يَسْتَطِيعُونَ ضَرْباً فِي الأَرْضِ يَحْسَبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ تَعْرِفُهُمْ بِسِيمَاهُمْ لَايَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحَافًا»؛
(انفاق شما مخصوصاً بايد) براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا در تنگنا قرار گرفتند (از وطن خود براى شركت در ميدان جهاد آواره شده و در تأمين زندگى واماندهاند) آنها نمىتوانند (براى تأمين روزى) مسافرتى كنند و از شدت خويشتندارى افراد ناآگاه آنها را بىنياز مىپندارند؛ اما آنها را از چهرههايشان مىتوانى بشناسى.
آنان هرگز با اصرار چيزى از كسى نمىخواهند».
در حکمت 452می فرماید : الْغِنَى وَالْفَقْرُ بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ. غنا وفقر آنگاه آشكار مىشود كه اعمال (انسانها) به پيشگاه خدا عرضه شود.
به قول سعدی درقصیدة شمارة ۲3
تو را ز دست اجل کی فرار خواهد بود
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
اگر تو ملک جهان را به دست آوردی
مباش غره که ناپایدار خواهد بود
به مال غره چه باشی که یک دو روزی بعد
همه نصیبة میراث خوار خواهد بود
تو را به تخته و تابوت درکشند از تخت
گرت خزانه و لشکر هزار خواهد بود
تو را به کنج لحد سالها بباید خفت
تن تو طعمة هر مور و مار خواهد بود
اگر تو در چمن روزگار همچو گلی
دمیده بر سر خاک تو خار خواهد بود
نیازمندی یاران نداردت سودی
مگر عمل که تو را باز یار خواهد بود
بسا سوار که آنجا پیاده خواهد شد
بسا پیاده که آنجا سوار خواهد بود
بسا امیر که آنجا اسیر خواهد شد
بسا اسیر که فرمانگذار خواهد بود
بسا امام ریایی و پیشوای بزرگ
که روز حشر و جزا شرمسار خواهد بود
چرا ز حال قیامت دمی نیندیشی
که حال بیخبران سخت زار خواهد بود
بهشت میطلبی، از گنه نپرهیزی؟
بهشت منزل پرهیزگار خواهد بود
گذر ز باطل و مردانه حقپرستی کن
ز حقپرستی بهتر چه کار خواهد بود؟
بساز چارة رفتن که رهروان رفتند
که سعدی از تو سخن یادگار خواهد بود
والسلام ، پایان بحث وطن
بازدیدها: 29