سقای بیدست
«ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق»
باید ز سرِ سوز نهان دم زنی از عشق
دستی ز تو گر ساقی بیدست نگیرد
«شاید که به آبی فلکت، دست نگیرد»
¡
در کرببلا ساقی میخانه تویی تو
سقا تو و صهبا تو و پیمانه تویی تو
«زان باده که در میکدۀ عشق فروشند»
تر کن لب آنان که تو را حلقه به گوشند
¡
ای زمزم جوشان ز دل زمزمة آب
ما خشکلبانیم و تویی علقمة آب
از جام تو هر کس نفسی کام بگیرد
در دُردکشی شهره شود، نام بگیرد
از عشق تو ما راهی صحرای جنونیم
از تیغ دو ابروی تو ما غرقه به خونیم
تا حال ندیدهست کسی ساقی بیدست
در دور و برش پرسه زند اینهمه سرمست
رندان خراباتی تو حُرّ و زُهِیرند
«هم معتکف مسجد و هم ساکن دیرند»
¡
تا علقمه بوسید کف پای تو عباس p!
چون چشمة حیوان شده شیدای تو عباس p!
آنروز که مولا علی p آن دست تو بوسید
آن هیبت مولایی خود را به تو بخشید
چون دست حُسینش p به کف دست تو بنهاد
با غمزه تو را درس ادب، درس وفا داد
¡
چون پای نهادی به درون شط پر آب
زد پای تو را بوسه و شد در تب و در تاب
با آب شدی لب به لب و بوسه ندادی
داغ لب خود بر جگر آب نهادی
برگشتی و دنبال تو دریا هیجان شد
مَشک و علم و آب، برایت نگران شد
چون دست علمگیر تو از دست علم داد
مَشک آب ز کف داد و علم از نفس افتاد
¡
گفتند عمود آمد و بشکافت سرت را
دیدند پر از خون سرت، دور و بَرَت را
آبی که تو برداشتی از علقمه چون ریخت
دیدند که از چشم تو خون بر سر خون ریخت
چون نخل بلند تو سرازیر شد از زین
پر ریخت در آغوش زمین، بِسمِل یاسین
بر روی زمین از سر زین نخل تو افتاد
گفتیکه برادر برس اینجا تو به فریاد
¡
یک کوه فرو ریخت در آنجا به سر خاک
پیچید تَبِ همهمه در گنبد افلاک
افتاد تنت چون به گذرگاه سواران
بر جسم تو بس نیزه فرو ریخت چو باران
از آتش تیر و شرر نیزه تنت سوخت
در زیر سُم از خیزش اسبان، بدنت سوخت
آیینة نُهگنبد افلاک، ترک خورد
لرزید مَلَک، لطمه به ارکان فلک خورد
¡
گفتند چه شد میر و علمدار نیامد؟
«سقای حرم، سید و سالار نیامد»
برگرد و بیا خیمه که بیتاب رباب است
«از سوز عطش، اصغر p بیشیر کباب است»
بازدیدها: 292