*غزل37*
1- بیا که قصرِ اَمَل سخت سُست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
2- غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلّق پذیرد آزادست
3- چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سـروشِ عـالمِ غیـبم چـه مـژدههـا دادسـت
4- که ای بـلندنظر شاهبـازِ سِـدرِه نشین
نشیمنِ تو نه این کُنجِ محنت آبادست
5- تـو را ز کـُنگُرة عـرش میزنند صَـفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
6- نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیـث ز پیرِ طریقتم یادست
7- غـمِ جهان مـخور و، پند من مبر از یاد
که این لطیفة عشقم ز رهروی یادست
8- رضا به داده بده وز جَبین گره بگشای
که بر من و تـو دَرِ اختیار نگشادست
9- مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نِهاد
کـه این عَجـوز، عـروسِ هـزار دامادست
10- نشانِ عهد و وفا نیست در تبسّمِ گل
بنال بلبل بی دل که جایِ فریادست
11- حسد چه میبری؟ ای سست نظم بر حافظ
قـبولِ خاطـر و لطفِ سـخن خدادادسـت
***
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را زکنگرة عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
دفترسوم
( 998) مارگير از بهر حيرانىّ خلق
مار گيرد اينت نادانى خلق
مارگير فقط براى اينكه مردم نادان را بحيرت بياندازد مار تهيه مىكند
حيرانى: در فرهنگها سر گشتگى و پريشانى است، ليكن در اين بيت به معنى «به شگفت آوردن» است.
( 999) آدمى كوهى است چون مفتون شود؟
كوه اندر مار حيران چون شود؟
آدمى چون كوه است چگونه ممكن است مفتون گردد كوه چگونه از ديدن مارى حيران مىشود
كوه: تشبيه آدمى به كوه از آن جهت است كه ديگر موجودات برابر او خُردند، چه او گزيده آفريدگان است و عالم كبير است و هر چه در آفرينش آمده در او جمع است و چنان كه در كوه مار و ترياق و ديگر چيزهاست در او حقيقتهاست پس سزاوار نبود كه چون اويى فريفتهى مار شود.
كوه بود آدم، اگر پُر مار شد
كانِ ترياق است و بىاضرار شد
تو كه ترياقى ندارى ذرّهاى
از خلاص خود چرايى غرّهاى
1346-1345/6
مفتون: فريفته.
( 1000) خويشتن نشناخت مسكين آدمى
از فزونى آمد و شد در كمى
بلى آدمى مسكين خود را نشناخت اين است از بلندى به پستى نزول كرد
از فزونى آمد و شد…: نظير:
آخر آدم زادهاى اى ناخلف
چند پندارى تو پستى را شرف
541/1
( 1001) خويشتن را آدمى ارزان فروخت
بود اطلس خويش بر دلقى بدوخت
آرى آدمى خود را ارزان فروخت اطلس بود ولى همين اطلس را وصله دلق نمود
بر دلق دوختن: كنايت از خرسند شدن به متاع بىارزش.
( 1002) صد هزاران مار و كُه حيران اوست
او چرا حيران شده است و مار دوست
صد هزاران مار و صد هزار كوه حيران آدمى است او چرا حيران مار شده و مار دوست گرديده است؟
دفتر پنجم
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها دادست
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را زکنگرة عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاد است
اگر چه:
پنجم (2545)چون كه بىتمييزيان مان سَرورَند
صاحبِ خر را به جاىِ خر برند
چون بىتميزها بما حكومت مىكنند صاحب خر را بجاى خر مىبرند.
شيطان براى همه دام مىنهد كه (ص 82)فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ. 38: 82 اما بندگان خاص به خدا پناه مىبرند و شيطان بر آنان دست نمىيابد كه گفت: (ص 83)إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِينَ. 38: 83
ولی:
(2546)نيست شاهِ شهرِ ما ، بىهوده گير
هست تمييزش، سميع است و بصير
ولى تو بدان كه شاه شهر ما بىهوده نمىگيرد او بىتميز نبوده شنوا و بينا است.
نيست شاه شهر ما…: در آن تلميحى است به قرآن كريم(زمر، 7): وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى. 6: 164
(2547)آدمى باش و، ز خرگيران مترس
خر نهاى، اى عيسىِ دوران مترس
آدم باش و از خر بگيران مترس اى عيسى دوران تو خر نيستى ترس به دل راه مده.
خر گيران: كنايت از شيطان و هواهاى نفسانى كه در پى غلبه بر قُوّه عقلانىاند.
(2548)چرخِ چارم هم ، ز نورِ تو پُر است
حاشَ لِلَّه ، كه مقامت آخور است
چرخ چهارم هم از نور تو روشن است حاش لله كه جاى تو آخور باشد.
چرخ چارم: آفتاب در چرخ چهارم از تو نور مىگيرد و در آن تلميحى است به عيسى (ع).
(2549)تو ز چرخ و ، اختران هم برترى
گرچه بهرِ مصلحت، در آخورى
تو از آسمان و اختران هم برتر هستى اگر چه براى مصلحت در آخور ِخاك، بسته شدهاى.
(2550)ميرِ آخور ديگر و ، خر ديگر است
نه هر آن كه ، اندر آخور شد، خر است
مير آخور با خر خيلى فرق دارد چنين نيست كه هر كس در آخور است خر باشد.
مير آخر: بعض شارحان آن را كنايت از ولى يا پيغمبر گرفتهاند ولى مقصود مطلق انسان است كه مخاطب اين بيتهاست. نظير:
تو را ز كنگره عرش مىزنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده است (حافظ)
وَ لاَ فَلَكٌ اِلاَّ وَ مِن نُورِ بَاطِنِى
بِهِ مَلَكٌ يَهدِى الهدى بِمَشِيَّتِى (ديوان ابن فارض) (نگاه كنيد به: شرح مثنوى، جزو اول از دفتر دوم، ص 233)
در آخُر بودن: در دنيا به سر بردن.
***
دفتر چهارم
ابیات زیر در داستان سلیمان ع و بلقیس
ظاهرا در نصیحت به بلقیس است ولی روی سخن با همگان است که مرگ سرنوشت محتوم انسان ها است بیا و کافر نمیر بلکه مومن شو و در همنشینی انبیا روزگار بگذران و از نابخردان دوری کن
قدر خود را بدان که تو قیمتی فزون تر از بهشت داری و تو خود عالم اکبر هستی
*
در داستان بلقیس:
دفتر چهارم
( 1095)
خيز بلقيسا كه بازارى_ است تيز
زين خسيسانِ كساد افكن گريز!
اى بلقيس برخيز كه بازار عشق و معرفت رواج است به شرط آن که از اين دنیا طلبان پست كه بازار تو را به كسادى افكنند
تيز: پر رونق، كه در آن كالاى حق پسند عرضه مىكنند.كساد افكن: دنيا طلبان كه مردم را از راه خدا باز مىدارند و به دنيا مىخوانند.
بگريزی سورة « بقره آیه 16 : فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ. »
( 1096)
خيز بلقيسا كنون با اختيار!
پيش از آن كه مرگ، آرد گير و دار
اى بلقيس برخیز و پیش از آن که مرگ گریبانت را بگیرد و تو را بلند كند با اختيار از سر اين ملك و مال برخيز
گير و دار آوردن: نشانهها را آشكار كردن.
« درنهج البلا غه، خطبه 83، على (ع) می فرماید: هم اكنون بندگان خدا كه طناب مرگ بر گلو سخت نيست… و وقت ارشاد باقى است… و پيش از در آمدن غايبى كه منتظر رسيدن آنيد… و گريختن از آن نتوانيد.»
( 1097)
بعد از آن، گوشت كشد مرگ آن چنان
كه چو دزد آيى، به شحنه، {جان كنان}
فرصت را غنیمت دان و بر خود مپسند که مرگ گوش تو را گيرد و چون دزدي كه نزد شحنه اش ببرند تو را با جان كندن نزد خداوند ببرند
شِحنِه: داروغه، پاسبان شهر.
( 1098)
زين خران، تا چند باشى {نعل دزد}؟
گر همىدزدى بيا و، لعل دزد
تا كى از اين خدمت کاران و لشکریانت که مانند خران،کور کورانه به تو خدمت می کنند نعل دزدی و بهره کشی می کنی ؟ لا اقل اگر دزدی می کنی بیا و لعل ایمان و معرفت از اولیای الهی بگیر
نعل از خران دزديدن: كنايت از بهره گيرى اندك از دنيا و مردم آن جستن.
« ضرب المثل است که در دفتر اول بیت 2805 : …اذا سرقتَ فاسرق الدره، اگر می دزدی مروارید بدزد»« یک نکته ، ما دوگونه دزدی داریم ممدوح و مذموم و ، انسان تا از جنس اولیای الهی نشده هرچه از معارف برداشت می کند نوعی دزدی ممدوح به حساب می آید و آن را خداوند دوست دارد در سورة جمعه آیة 9 :…فَاسْعَوْاْ إِلىَ ذِكْرِ اللَّهِ وَ ذَرُواْ الْبَيْعَ و در داستان یوسف در سوره یوسف آیة 71 به بعد داستان سرقت جام ملک که به فرمان یوسف انجام شد و باعث شد بنیامین نزد برادرش یوسف ع بماند پس همیشه دزدی بد نیست»
( 1099)
خواهرانت، يافته مُلكِ خلود
تو، گرفته ملكتِ كور و كبود
دوستان تو به بهشت هم جواری انبیا رسیدند
خواهران تو مانند آسیه و حوا و مریم به ملك جاودانه راه يافتهاند پس چرا تو اين سلطنت پست دنیایی را رها نمی کنی؟
کُور و کَبود: این ترکیب و تعبیر در مثنوی بسیار استعمال شده است و معانی متعددی دارد از قبیل رنج و اَلَم ، نقصان و حقارت، زشتی و ناروایی.
( 1100)
اى خنك آن را ،كزين ملكت، بجست
كه اجل، اين ملك را ويران گر است
و خوشا به حال از دنیا رسته گان که پیش از آن که مرگ گریبان آن ها را بگیرد از ویران گری او رهیدند
( 1101)
خيز بلقيسا بيا بارى ببين!
مُلكتِ شاهان و، سلطانان دين
اى بلقيس برخیز و بيا شکوه شاهان سرفراز عالم معنی را تماشا كن
بازدیدها: 10