امام العاشقان
خوشا آن دل که داری تو هوایش
کنی آسان ، تو هر مشکل برایش
سر جایش نمانده هیچ چیزی
بیا هر چیز را بگذار جایش
*
کجائی ای نگار نازنینم
کجائی ای امید آخرینم
اگر باور نداری امتحان کن
که تا آخر به پایت می نشینم
*
« عزیزم کاسة چشمم سرایت»
دلم حک می شود در رد پایت
چو شمعی توی دستت می شوم آب
ببین بی تاب می سوزم برایت؟
*
اگر مستم اگر بت می پرستم
همیشه با تو ام هرجا که هستم
تو ئی در هر نمازم قبلة من
نپندارد کسی خالی است دستم
*
میان تیرگی هایم اسیرم
جوان بخت از توام با آن که پیرم
دلم را نذر چشمان تو کردم
کمک کن پای نذر خود بمیرم
*
دلم تنها تو را فریاد می زد
صدای هرچه باداباد می زد
تو را موی سپیدِ رنگِ برفم
از آن وقت سیاهی داد می زد
*
به دل ها بی تو من جائی ندارم
نه امروز و نه فردائی ندارم
توان رفتن از کوی تو ای عشق
مخواه از من که من پائی ندارم
*
اگر اینجا پریشان آمدم عشق
اگر افتان و خیزان آمدم عشق
تو آقائی کن از من رو مگردان
که با حال پشیمان آمدم عشق
*
دل من نذر سقاخانه توست
به دستم از ازل پیمانة توست
حقیقت چیست گر دنیا مجاز است
حقیقت، کُنهِ بی افسانة توست
*
برایم قصة پر ماجرائی
برایم بهترین مرد خدائی
سر راه دو راهی های چشمت
همیشه می نشینم تا بیائی
*
نگاه من گواه بی گناهی
نمِ اشکم نشان روسیاهی
ندارم دست اگر از گریه کردن
نگاهم می کنی خواهی نخواهی
*
ز دریایت نمی گیرم کناره
نمی گیرم در این کار استخاره
زکویت گر دوصد بارم برانی
به سویت باز می گردم دوباره
*
تو از حسن و ملاحت کم نداری
ولی اصلا به روی خود نیاری
حرم داری کبوتر داری اما
ببر دل ها که گندم کم نیاری
*
تودر عمق نگاهت راز داری
برای من همیشه ناز داری
به مرداب نگاهم با نگاهی
بزن آتش که تو اعجاز داری
*
کجا در عشق از پا می نشینم
و یا زین گُود، بالا می نشینم
زبامی گر پریدم چون کبوتر
چو برگشتم همان جا می نشینم
*
دلی سرشار از توحید کردن
مهیای شب تجرید کردن
به سوی مقصد حق الیقینی
سفر آغاز از تردید کردن
*
من از بیگانه احوالان گسستم
به جز بر روی جانان ، دل نبستم
همه منعم کنند از بت پرستی
اگر این است بت ، من بت پرستم
*
مرا بایک نگاهی زیر و رو کن
سپس با خاطراتم روبرو کن
تو که حال و هوایی تازه داری
برای من هم آن را آرزو کن
*
به رویت می کنم صبح خود آغاز
زمویت می کَشَم شام و سحر ناز
تو لبخندت به رنگ ماورائی است
که در می آورد اشک مرا باز
*
به دریایت روان چون ماهیم دوست
بلا جویان ، به سویت، راهیم دوست
در آواز نگاهت خواندم این که
هنوز از عمق جان میخواهیم دوست
*
شبی در لابلای گریه هایت
میان ناله های بی صدایت
میان خلسه های عارفانه
طلب کن حاجتم را از خدایت
*
سری با شانة من آشنا کن
دلی با غربت من همصدا کن
نگاهم کن کمی، تا جان بگیرم
مرام آشتی را ابتدا کن
*
زچشمان تو می خوانم که آخِر
زپیشم می شوی فردا مسافر !
و من باید که امشب تادم صبح
شوم در معبر چشم تو عابر
*
گل و زنبور با هم در تماس اند
گل و زنبور بی هم در هراس اند
هماغوشان زیر یک لباس اند
هماغوشند و بی هم در هراسند
عسل با شهد از یک خانواده است
گل و زنبور هم را می شناسند
*
چرا تو اینقدر سرسختی ای دوست
بیا با من تو بنشین لختی ای دوست
نگاهی کن عوض کن بخت مارا
به یمن آن که تو خوشبختی ای دوست
*
به من گفتی سحر داری می آیی
میان خواب و بیداری می آیی
ولی خواندم زپژواک صدایت
برای عاشق آزاری می آیی
*
من از آغاز هِر از بِر ندانم
زپشت کوه می آیم ، گمانم
من و خورشید همزادیم و همراه
میان راه می باید نمانم
*
مزن بر هیچ کس تیشه به ریشه
که دنیا نیست یک حالت همیشه
از اول شاه جنگل شیر بوده
تو روباهی بترس از شیر بیشه
*
عزیز من بگو که روبه راهی
که چشمت می دهد جز این گواهی
گذشت روزگار اعجاز دارد
زمن راضی شوی، خواهی نخواهی
*
مباش اخمو که صبرم سر میاید
تبسم بر لبت بهتر میاید
تو از من دل ببر جای شکستن
که این کار از تو ، بهتر بر میاید
*
اگر خواهی گواه پاکی من
بخوان در چهره ام غمناکی من
به لبخندی تو هر دلواپسی را
زمن برگیر ای افلاکی من
*
تو چون جانی برای پیکر من
چو شیر آمیختی با شکر من
برایت نغمه می خواند قناری
به روی شاخ و برگ حنجر من
*
بکش تنها تو ای دل ناز خود را
درون خود ببین همراز خود را
تو در خود مثل خود می پرورانی
مَگیری دست کم اعجاز خود را
*
اگر عشقت برایم یک هوس بود
چرا پس قیمتی تر از نفس بود
به من یک دوستت دارم نگفتی
به تو دلبستگی یک بار بس بود
*
برایم شمع دانی کاشتن ها
و بعداً گُل از آن برداشتن ها
رهایم کردن و قلبم شکستن
و جای آشتی نگذاشتن ها
*
تو میدانی که عشق من هوس نیست
برایم بی تو عمر یک نفس نیست
تو مثل نغمه ای از راه دوری
که هرسو می دوم در دسترس نیست
*
اگر آئی سراغم توی قایق
به بر گیریم هم را مثل سابق
صمیمی تر زیاران قدیمی
موافق تر زیکرنگان عاشق
*
زپیشم می کنی چون ساز رفتن
برقصد توی چشمت ناز رفتن
من امشب با تو، کُلّی حرف دارم
مخوان تا بامداد آواز رفتن
*
بپوش از زاهدان خشک ، رو را
رها کن این نماز بی وضو را
مکن می را حرام خشک مغزان
برو بشکن سر ایشان سبو را
*
تو ازحکمت در این عالم چه دانی
خیالت نامة ننوشته خوانی
از این معبر گذشتن مرگ حتمی است
وصیت کن که بی وارث نمانی
*
رسید از گرد راه اکنون جدائی
نشستم چشم بر راهت ، کجائی
برافروز از دم تیغ نگاهت
خیابان سپهر آشنائی
*
شنیده گوش کس چون و چرایت؟
خدا هم خوب می خواهد برایت
رضامندی به تقدیر الهی
عیان باشد به پژواک صدایت
*
شود اوضاع ما بهبود گردد؟
به کلی رفع هر کمبود گردد؟
تو خورشیدی برای قلعة ما
بیا تا سایه ها نابود گردد
*
بگو عشق مرا از سر بسازند
برایم خامه و دفتر بسازند
به نقالان بگو با قصة من
هزار و یک شب دیگر بسازند
*
بیا با اشک هم ، اختر بسازیم
برای هم زگل بستر بسازیم
بیا با قصه های عاشقانه
هزار و یک شبی دیگر بسازیم
*
بیا تا زندگی از سر بگیریم
سراغ هم زیکدیگر بگیریم
بیا تا هر دو هم را چون قناری
میان یک قفس در بر بگیریم
*
من آن طفل یتیم بی پناهم
که در این شهر خوب و سر به راهم
نمی گرید کسی بر حال و روزم
کجائی ای رفیق اشک و آهم
*
شب مستی سبویم را شکستند
خُمِ بغض گلویم را شکستند
میان گریه ، پیش چشم مستان
سبوی آبرویم را شکستند
*
تو می گفتی که دنیا هست زندان
ولی از گفته ات گشتی پشیمان
از آن روزی که عشق آغاز کردیم
رسید این غربت دنیا به پایان
*
تو را سوگند ای مه چون برآئی
نیاور روی لب حرف جدائی
دو راهی را تو بر دار از سر راه
فقط یک راه ،آن هم آشنائی
*
همیشه یک نفر اینجا نشسته
دخیل از تاب گیسوی تو بسته
صدای قلب او از بس بلند است
سکوت عشق را درهم شکسته
*
از این که دیر می آیی چه گویم
به پیش من نمی پایی چه گویم
اگر شد بیشتر پیشم بمان ، عشق
ولی تو هر چه فرمائی چه گویم
*
چقدر آشوب برپا می کند غم
مرا بی جرم رسوا می کند غم
گر از میخانه پا بیرون گذارم
مرا هرجاست پیدا می کند غم
*
که واجب کرده با من تو بسازی؟
نباید پیش من، خود را ببازی
به زندانم ببر گر حکم داری
که محکومم به جرم پاکبازی
*
زمین از مستی من آسمانی است
خُمِارم، از کران تا بیکرانی است
مرا راندی گر از میخانه، غم نیست
حکایت ها زمن بر هر زبانی است
*
عزیزم ، پست از من عالی از تو
غم تو مال من ، خوش حالی از تو
میان میوه ها ی دست چین ، هست
هلوی نوبر امسالی از تو
سفر کردم به شهر خاطراتم
ندیدم خانه ای را خالی از تو
*
ندارم دوست اصلا خستگی را
بگیر از من غَمِ وابستگی را
میان این همه، تو می توانی
بیاموزی به من وارستگی را
*
مرا از خود چرا دلسرد کردی
میان کوچه ها ولگرد کردی
گمان کردم دوایم هستی اما
مرا خانه نشین درد کردی
*
الهی من به دور تو بگردم
بیا و باش مرهم روی دردم
تمام آن چه را که رشته بودم
هواخواه تو گشتم، پنبه کردم
*
کیم من، عاشق عاشق شدن ها
دخیل چشم مست نسترن ها
ندیدم از سخنگویان گشادی
که می گردم به دور بی سخن ها
*
به حال من نمی سوزد دل تو
وفا از کس نیآموزد دل تو
نداری رشتة تار محبت
به هم مارا نمی دوزد دل تو
*
به طرز آب ها، صاف و زلالی
تو شیرین تر زهر خواب و خیالی
تو مثل قصه های شاهنامه
شنیدن داری و دور از زوالی
*
به فردوسی نوشتم یک دو نامه
که یکبار دگر بردار خامه
اگر شد داستان یار من را
منظم کن به سبک شاهنامه
بازدیدها: 8