کشش و کوشش و حرص منفی و مثبت
انسان ها بر اساس فطرت در پی کمال اند و کمال طلب منتها این کمال طلبی در آن ها متفاوت است آنانی که طینت علیون دارند و در عالم الست قالوا بلی از دل و جان گفته اند کشش به سوی کمال مطلق دارند و آن هائی که برعکس طینت سجین دارند آن ها هم کمال خواهند ولی کمال منفی می خواهند و این هردو طایفه در هر جهتی که قرار گرفتند تا آخر می روند و از هیچ مشکلی در راه نمی هراسند
بنابر این لازم است که در اینجا بنویسم که حرص بر دوگونه است مثبت برای سعیدان و منفی برای اشقیا
« انواع حرص
حرص دو گونه است حرص خوب ، در بیت 1130 و 1131 و حرص بد که بقیة ابیات این فصل به آن اختصاص دارد ، و همان گونه که در بیت 1136 و 1137 به آن اشاره می کند انبیا و اولیای الهی از هردو حرص ورزی به دور اند، زیرا بر مبنای عشق و محبت به خداوند کار انجام می دهند و محرک آن ها حب است و حرص نیست و شاهد آن در سورة توبه آیة 128 (ص207) است: لَقَدْ جَاءكُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُم بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ ،يقيناً پيامبرى از جنس خودتان به سويتان آمد كه به رنج و مشقت افتادنتان بر او دشوار است ، اشتياق شديدى به [ هدايتِ ] شما دارد ، و نسبت به مؤمنان رؤوف و مهربان است
و تعبیر به حرص در بارة پیامبر ص ،همان معنی محبت است»
در همین نوشتار به بیت 1116 به بعد در همین مورد است
دفتر چهارم (644)
مرغ، ز آن دانه، نظر خوش مىكند
دانه هم، از دور، راهش مىزند
مثال: همیشه مرغ ،نظر خویش را به دانه، خوش می کند و دانه هم از دور از او راهزنی می کند و عطش او را نسبت به خویش بیشتر می کند
«به فرمودۀ على (ع) است در نهج البلاغه، كلمات قصار: 131:
وَقَدْ سَمِعَ رَجُلًا يَذُمُّ الدُّنْيَا:أَيُّهَا الذَّامُّ لِلدُّنْيَا، الْمُغْتَرُّ بِغُرُورِهَا، الْمَخْدُوعُ بِأَبَاطِيلِهَا! أَ تَغْتَرُّ بِالدُّنْيَا ثُمَّ تَذُمُّهَا؟ أَنْتَ الْمُتَجَرِّمُ عَلَيْهَا، أَمْ هِيَ الْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ؟ مَتَى اسْتَهْوَتْكَ، أَمْ مَتَى غَرَّتْكَ؟ أَ بِمَصَارِعِ آبَائِكَ مِنَ الْبِلَى، أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِكَ تَحْتَ الثَّرَى؟ كَمْ عَلَّلْتَ بِكَفَّيْكَ، وَكَمْ مَرَّضْتَ بِيَدَيْكَ! تَبْتَغِي لَهُمُ الشِّفَاءَ، وَتَسْتَوْصِفُ لَهُمُ الْأَطِبَّاءَ، غَدَاةَ لَايُغْنِي عَنْهُمْ دَوَاؤُكَ، وَلَا يُجْدِي عَلَيْهِمْ بُكَاؤُكَ. لَمْ يَنْفَعْ أَحَدَهُمْ إِشْفَاقُكَ، وَلَمْ تُسْعَفْ فِيهِ بِطِلْبَتِكَ، وَلَمْ تَدْفَعْ عَنْهُ بِقُوَّتِكَ! وَقَدْ مَثَّلَتْ لَكَ بِهِ الدُّنْيَا نَفْسَكَ، وَبِمَصْرَعِهِ مَصْرَعَكَ.
امام عليه السلام شنيد مردى در محضرش نكوهش دنيا مىكند (در حالى كه از غافلان بود) به او فرمود:اى كسى كه نكوهش دنيا مىكنى (و دنيا را به خدعه و نيرنگ و فريبندگى متهم مىسازى) تو خودت تن به غرور دنيا دادهاى و به باطلهاى آن فريفته شدهاى (عيب از توست نه از دنيا) تو خود فريفته دنيا شدهاى سپس دنيا را مذمت مىكنى (و گناه را به گردن آن مىافكنى؟) تو ادعا مىكنى كه دنيا بر تو جرمى روا داشته يا دنيا چنين ادعايى بر تو دارد؟ چه زمانى دنيا تو را به خود مشغول ساخت، يا كى تو را فريب داد؟ آيا به محلى كه پدرانت به خاك افتادند و پوسيدند تو را فريب داده؟ يا به خوابگاه مادرانت در زير خاك؟ چهقدر با دست خود به بيماران پرداختى و چهقدر آنها را پرستارى كردى؟ درخواست شفا براى آنها مىكردى و از طبيبان، راه درمان آنها را مىخواستى، در آن روزهايى كه داروىِ تو به حال آنها سودى نداشت و گريه تو فايدهاى نمىبخشيد، و دلسوزى آميخته با ترس تو براى هيچ يك از آنها سودى نداشت و كوششها و كمكهايت براى آنها نتيجهاى نمىداد و با نيرويت دفاعى از آنها نكردى (و سرانجام با همه اين تلاش و كوششها مرگ گريبانشان را گرفت و به همه چيز پايان داد). دنيا با اين نمونهها (كه براى تو گفتم) وضع تو را نيز مجسم ساخته و با قربانگاههاى او (براى ديگران)، قربانگاه تو را!
بخش دوم:
إِنَّ الدُّنْيَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا، وَدَارُ عَافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا، وَدَارُ غِنًى لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا، وَدَارُ مَوْعِظَةٍ لِمَنِ اتَّعَظَ بِهَا. مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اللَّهِ، وَمُصَلَّى مَلَائِكَةِ اللَّهِ، وَمَهْبِطُ وَحْيِ اللَّهِ، وَمَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اللَّهِ. اكْتَسَبُوا فِيهَا الرَّحْمَةَ، وَرَبِحُوا فِيهَا الْجَنَّةَ. فَمَنْ ذَا يَذُمُّهَا وَقَدْ آذَنَتْ بِبَيْنِهَا، وَنَادَتْ بِفِرَاقِهَا، وَنَعَتْ نَفْسَهَا وَأَهْلَهَا؛ فَمَثَّلَتْ لَهُمْ بِبَلَائِهَا الْبَلَاءَ، وَشَوَّقَتْهُمْ بِسُرُورِهَا إِلَى السُّرُورِ؟! رَاحَتْ بِعَافِيَةٍ، وَابْتَكَرَتْ بِفَجِيعَةٍ، تَرْغِيباً وَتَرْهِيباً، وَتَخْوِيفاً وَتَحْذِيراً، فَذَمَّهَا رِجَالٌ غَدَاةَ النَّدَامَةِ، وَحَمِدَهَا آخَرُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ. ذَكَّرَتْهُمُ الدُّنْيَا فَتَذَكَّرُوا، وَحَدَّثَتْهُمْ فَصَدَّقُوا، وَوَعَظَتْهُمْ فَاتَّعَظُوا.
«امام عليه السلام فرمود: دنيا سراى صدق و راستى است براى آن كس كه به راستى با آن رفتار كند، و جايگاه عافيت است براى كسى كه از آن چيزى بفهمد، و سراى بىنيازى است براى آن كس كه از آن توشه برگيرد، و محلّ موعظه و اندرز است براى كسى كه از آن اندرز گيرد.»
دنيا مسجد دوستان خدا و نمازگاه فرشتگان پروردگار، و محل نزول وحى الهى، و تجارت خانه اولياى الهى است. آنها در دنيا رحمت خدا را به دست آورده و بهشت را از آن بهره گرفتند. با اين حال (كه براى تو شرح دادم) چه كسى دنيا را نكوهش مىكند؟ دنيا جدايى خود را اعلام داشته و فراق خويش را با صداى بلند خبر داده و از مرگ خود و اهلش همه را با خبر ساخته است. دنيا با
نمونهاى از بلاهايش بلاهاى آخرت را به آنها نشان داده و با صحنههايى از سرور و خوشحالىاش به سرور آخرت متوجه ساخته است (در حالى كه همه مىدانند نه بلاى آخرت قابل مقايسه با بلاى دنيا و نه سرور آخرت شايسته مقايسه با سرور دنياست).
(647)
مالِ دنيا، دامِ مرغانِ ضعيف
مُلكِ عقبى، دامِ مرغانِ شريف
در ادامه نتیجه می گیرد که اموال دنیایی دامی است برای مر غانی که ایمانشان ضعیف است ولی جهان آخرت دام سیمرغان بلندآشیان است
(648)
تا بدين ملكى_ كه او دام است، ژرف
در شكار آرند مرغانِ شِگَرف
تا در این ملك واقعی قیامت كه دامی است ژرف و عميق و دارای نعمت های جاودانه است مرغان گران قدری را شکار کنند که همۀ دنیا را به آخرت فروخته اند
دام ژرف: استعارت از نعمتهاى آخرت كه مردان خدا به خاطر به دست آوردن آن از نعمتهاى دنيا چشم مىپوشند. مرغان شگرف: استعارت از آنان كه فريفتهى نعمت دنيا نمىشوند و آخرت را مىخواهد.
در ادامه اشاره به داستان حضرت سلیمان می کند
بقيه قصه عمارت كردن سليمان عليه السلام مسجد اقصى را به تعليم و وحى خدا جهت حكمتها كه او داند و معاونت ملايكه و ديو و پرى و آدمى آشكارا
( 1113)
اى سليمان مسجد اقصى بساز!
لشكر بلقيس، آمد در نماز
پس از آن از نزديك تخت به گوش حضرت سليمان ندايى رسيد كه اى سليمان مسجد اقصى را بساز كه لشكر بلقيس به نماز آمد« شاید علت آن که ضمیر آمد استعمال شده به خاطر آن باشد که حضرت سلیمان می دانست و به علم الهی می دید که بلقیس با لشکر خود به نماز او حاضر خواهد شد»
( 1114)
چون كه او، بنيادِ آن مسجد نهاد
جنّ و انس آمد، بَدَن در كار داد
چون حضرت سليمان ع بنیاد مسجد را گذاشت ، جن و انس براى كار ساختن آن آماده شدند
بدن در كار دادن جن و انس: به كار پرداختن.
« شواهد ،سورة نمل آیة 17 : وَ حُشِرَ لِسُلَيْمانَ جُنُودُهُ مِنَ اَلْجِنِّ وَ اَلْإِنْسِ. و نيز سورة ص آیة37 : وَ اَلشَّياطِينَ كُلَّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ »
( 1115)
يك گروه از عشق و قومى بىمراد
همچنان كه در ره طاعت عباد
ولی آن چنان كه بندگان در راه طاعت الهی اهداف و حالات گوناگون دارند برای سلیمان ع نیز گروهى از روى عشق و جمعى بدون عشق و هيچ هدفی ،مشغول كار بودند
بىمراد: بدون عشق. به نادلخواه.
« عاقلان إشكستهاش از اضطرار /عاشقان اشكسته با صد اختيار
عاقلانش بندگان بندىاند / عاشقانش شكّرى و قندىاند4469- 4468 3 »ء میل به بقا طلبی انسان ها را به سوی کسب و کار می کشد
( 1116)
خلق ديواناند و، شهوت سلسله
مىكشدشان، سوى دكّان و غَلِه
مردمان را عام را بیان می کند که مردم مانند آن شیاطین هستند که برای حضرت سلیمان کار می کردند و شهوت چون زنجيرى است كه آنان را به سوی دكان و كسب و بهره وری مىكشاند « دیوان اشاره به ص/ 37و 38 /ص455: وَ الشَّيَاطِينَ كلَُّ بَنَّاءٍ وَ غَوَّاصٍ ، و نيز شيطانها را برايش رام كرديم شيطانهايى كه يا بناء بودند و يا غواص ، وَ ءَاخَرِينَ مُقَرَّنِينَ فىِ الْأَصْفَادِو اما بقيه آنها را ،كه جز شرارت هنرى نداشتند، همه را در غل و زنجير كرديم تا مزاحم سلطنت او نباشند»
( 1117)
هست اين زنجير، از خوف و، وَلَه
تو مبين اين خلق را بىسلسله!
و مپندار که عموم مردم بىزنجير هستند اينها همگی دچار زنجير ترس و اشتیاق اند
از خوف وَ وَلَه: ترس و اشتياق. سِلسِله: زنجیر.
( 1118)
مىكشاندشان، سوىِ كسب و، شكار
مىكشاندشان، سوىِ كان و بِحار
در هر حال همان ترس و اشتیاق به بهره مندی است كه آنان را به طرف كسب و شكار می كشد و گاهى از معادن ، مواد معدنى استخراج مىكنند و زمانى به مسافرتهای دريایی برای استخراج مروارید های گران بها یا رفتن به کشور های دیگر به عزم تجارت می روند
( 1119)
مىكَشَدشان، سوى نيك و، سوىِ بد
گفت حق «فى جِيدِها حَبلُ المَسَد»
و این ترس و اشتیاق ، مردم را به سوی نيكى ها و بدى ها مىكشاند ، «مسد، 5 :فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ ، در گردن او (زن ابو لهب) ريسمانى است از ليف خرما.»
(پاورقی: فِى جِيدِها حِبلُ المَسَد: «فِي جِيدِها حَبْلٌ مِنْ مَسَدٍ 111: 5: در گردن او (زن ابو لهب) ريسمانى است از ليف [خرما].» (مسد، 5) )
یک نکتة بسیار دقیق در آیة 8 سورة یس «إِنَّا جَعَلْنا فِي أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً و همانا ما نهاديم در گردنهاشان غلها. » عاقبت حرص و کشش دنیائیان به کار دنیا سر انجامش به کجا می کشد؟
قیامت و نامه اعمال
«رفتن انسان ها به دنبال کارهایی است که متناسب با خلق و خوی آن هاست و بر اساس عادت آن هارا دنبال می کنند و نمی توانند دست از آن بردارند و قیامت ظهور همین خلق و خوی باطنی آن هاست »
دوبیت عربی:
( 1120)
قَد جَعَلنَا الحَبلَ فِى أعناقِهِم
وَ اتَّخَذنَا الحَبلَ مِن أخلاقِهِم
ما گردن هاشان را به سلسله بستیم و این سلسله را از خلق و خوی آن ها گرفتيم.
( 1121)
لَيسَ مِن مُستَقذِرٍ مُستَنقِهٍ
قَطُّ إلاَّ طايِرهُ فِى عُنُقِه
هيچ انسان ناپاك و یا پاكى نيست جز آن كه نامة اعمال او به گردنش آویخته می شود و با همان نامه ، به سوی سرانجام کشیده می شود
مُستَقذَر: کثیف، چرکین، کثیف شمرده شده. مُستَنقِه: پاک و نظیف. قَطّ: هرگز.
« اشاره به آیة 13 در سورة اسراء دارد :، وَ كُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ اَلْقِيمَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً ، و هر انسانى كردار او را در گردنش افكندهايم و روز رستاخيز براى او نوشته اى برون مىآوريم كه آن را گشوده مىبيند. »
مثالی برای معنای بیت زیر:
( 1122)
حرصِ تو در كارِ بد، چون آتش است
اخگر از رنگِ خوشِ آتش، خَوش است
حرص و طمع تو مانند آتش است و پر واضح است که جرقه ها در اثر سرخی آتش خوشرنگ جلوه می کند، نتیجه آن که حرص چون آتش تو کار بد تو که مانند اخگر است را خوب جلوه می دهد و هرگاه آن آتش حرص دور شد ، بدی کار بد خود را در می یابی
( 1123)
آن سياهِى فَحم، در آتش نهان
چون كه آتش شد، سياهى شد عيان
به عبارت روشن تر ، زغال که مثال کارهای بد است تا به آتش نرسیده سیاه است و بعد از مشتعل شدن باز اگر با آتش فاصله بگیرد زشتی سیاهیش آشکار می شود ، زغال کارهای بد دنیایی است و آتش مثال حرص است پس باید حرص گریز شوی تا شهوات دنیا را نیکو نپنداری
فَحم: ذغال. آتش شد: آتش رفت، آتش از میان رفت.
( 1124)
اخگر از حرصِ تو، شد فَحمِ سياه
حرص، چون شد، ماند آن فَحمِ تباه
آتش حرص تو بر زغال شهوات بد تو اثر گذاشت و سياهی آن را به اخگر تبدیل و آن را خوش رنگ نمود پس چون حرص رفت همان زغال با حال تباه بر جای می ماند« که مثلی است معروف زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند»
( 1125)
آن زمان، آن فَحم، اخگر مىنمود
آن نه حُسنِ كار، نارِ حرص بود
و اگر زغال آتش گرفت و به رنگ اخگر شد این دلیل بر خوبی او نیست بلکه باید پایان کارش را دید که وقتی آتش حرص فرونشست باز هم به رنگ اخگر بر جای می ماند یا نه؟ آن یک سیاه رویِ زشت است
( 1126)
حرص، كارت را، بياراييده بود
حرص، رفت و، ماند كارِ تو، كبود
پس بَدَل کاری حرص را بشناس که کار بد تو را زینت کرده بود و چون رفت زشتی و کبودی آن روشن شد
« انفال/ 48 / ص183: وَ إِذْ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ ….
هنگامى كه شيطان اعمال (زشت) ايشان را (در نظرشان) بياراست …»
( 1127)
غَوله اى را، كه بر آراييد، غُول
پخته پندارد كسى كه هست گول
مثال دیگر آن که هر گاه حیله گری غوره را به صورت انگور جلوه دهد افراد نادان آن را باور می کنند
غَوله :عربی است ، گياهى است ترش مزه كه «حَمزَه» نام دارد (تر تيزك)، در فارسى چنان كه در برهان قاطع، فرهنگ جهان گيرى، و لغت نامه دهخدا (به نقل از اين دو) آمده «غوله» مردم خام بىعقل است.
( 1128)
آزمايش، چون نمايد، جانِ او
كُند گردد، ز آزمون، دندانِ او
ولى هرگاه آن نادان آن را با جان خود بیازماید دندانش كند شود و غوره بودن آن اثبات شود
( 1129)
از هوس، آن دام، دانه، مىنمود
عكسِ غولِ حرص و، آن خود، خام بود
پس پای حرص و هوس در میان بود که دام کارهای زشت به صورت دانه جلوه می کرد و انعکاس آن در نظر آن نادان فریبندگی داشت
خام بودن: مقابل «پخته پنداشتن».
(خصلت حرص خوب)ابیات 1130و1131/4 )
( 1130)
حرص اندر كار دين و خير جو
چون نماند حرص، باشد، {نغز رو}
باید این نکته را هم بدانی که حرص همیشه بد نیست ، باید دید به چه چیزی متعلق می شود مثلا حرص ورزی در کار هدایت دینی و خیر خواهی خوب است زیرا این حرص اگر روزی از میان برخواست بازهم کار دینی و خیر خواهی خوب است
( 1131)
خيرها، نغزند، نه از عكسِ غير
تابِ حرص اَر رفت، مانَد تابِ خير
زیرا كه كارهاى خير در اصل بدون انعكاس عامل ديگر خوبند و اگر جلوة حرص از آنها برداشته شود باز هم تابش كار خير باقى مىماند
( 1132)
تابِ حرص از كارِ دنيا، چون برفت
فَحم باشد، مانده از اخگر، به تفت
به خلاف کار های کثیف دنیائی که چون جلوة حرص از روی آن برداشته شد جز سیاهی از آن بر جا نمی ماند
فَحم: ذغال. تفت: درخشش.
( 1133)
كودكان را، حرص مىآرد، غِرار
تا شوند از ذوقِ دل ،{دامن سوار}
حرص کودکان آن چنان است که چون فریب می خورند دامان ها را بالا می زنند و آن را به دست می گیرند و به عنوان اسب سواری پنداشته و با آن به هرسو می تازند
غِرار: غرار در اين بيت به معنى غرور، فريب است، گول خوردن.
( 1134)
چون ز كودك، رفت آن حرصِ بدَش
بر، دِگر اطفال، خنده آيدش
و هرگاه کودکی دست از حرص بشوید بر کار دیگر طفلان، می خندد
( 1135)
كه چه مىكردم چه مىديدم در اين؟
خَل، ز عكسِ حرص، بنمود أنگبين
و به خود می گوید که این چه کار کودکانه ای بود که می کردم و از این کارم چه سودی بردم ، مگر نه این است که سرکه از شدت حرص انگبین می نماید؟
خَل: سركه.
*
در باب بقاء و جاودانگی خواستن و کمال طلبی قسمتی از داستان زیر مناسب می نماید و آن نوشته شد
داستان آن پادشاه و خواب او
حكايت آن پادشاه زاده كه پادشاهى حقيقى به وى روى نمود، «يَومَ يَفِرُّ المَرءُ مِن اَخِيهِ وَ اُمِّهِ وَ أبِيهِ.»( اين آيه در سوره عبس است يعنى روزى كه مرد از برادر و پدر خود مىگريزد و بفكر خود است )
نقد، وقت او شد، پادشاهى، اين خاك توده كودك طبعان كه قلعه گيرى نام كنند آن كودك كه چيره آيد بر سر خاك توده بر آيد و لاف زند كه قلعه مراست كودكان ديگر بر وى رشك برند كه «التُّرابُ رَبيعُ الصِّبيان»، آن پادشاه زاده چو از قيد رنگها بِرَست گفت من اين خاكهاى رنگين را همان خاك دون مىگويم، زر و اطلس و اكسون(اكسون بكسر يك قسم ديباى سياه كه بغايت قيمتى است. ) نمىگويم من از اين اكسون رَستم، يكسون رفتم و «آتَينَاهُ الحُكمَ صَبِيًّا.»( سوره مريم آيه 13 يعنى ما به يحيى ع در كودكى حكم نبوت داديم )
ارشاد حق را مرور سالها حاجت نيست در قدرت كُن فَيكون هيچ كس سخن قابليّت نگويد
«در این داستان:
«پادشاه زاده» استعاره از روح انسان
«عجوز كابلى» استعاره از دنيا كه مىكوشد انسان را بفریبد
«دختر درويش» استعاره از قناعت
«طبيب» استعاره از ولى خدا.
يَومَ يَفِرُّ المَرءُ…: روزى كه مىگريزد آدمى از برادرش و مادرش و پدرش. (عبس، 34- 35)
قلعه گيرى: یک بازي كودكانه است
اِكسون: آن را «كمخا» معنى كردهاند. ديباى سياه.
يكسون: در لغت به معنى «يكسان» است و در اين بيت به معنى يك رنگى، عارى از تعلقات.
آتَيْناهُ اَلْحُكْمَ: و او را در كودكى حكم داديم. (مريم، 12)»
( 3085) پادشاهى_ داشت يك، {برنا پسر}
ظاهر و باطن، مُزيَّن، از هنر
پادشاهى پسرى رشيد داشت كه ظاهر و باطنش به زيور هنر آراسته بود
بُرنا: جوان، مرد جوان.
( 3086) خواب ديد او، كآن پسر، ناگه بمُرد
صافىِ عالم بر آن شَه، گشت، دُرد
شبى در خواب ديد كه پسرش مرده است و از ديدن اين خواب روزگار در پیش چشمش سياه و صافى عالم در نظرش دُرد گرديد
صافی: شراب صاف.دُرد: آنچه از مایعات خصوصاً شراب ته نشین می شود. صافى درد شدن: شادى به اندوه مبدل گشتن.
( 3087) خشك شد از تابِ آتش، مَشكِ او
كه نماند از تَفِّ آتش، اشكِ او
و از حرارت آتش غم ، چنان بدنش خشك شد كه اشك در چشمش نماند
( 3088) آن چنان، پُر شد ز دود و، دَرد، شاه
كه نمىيابيد، در وى، راه، آه
و آن چنان پراز دود و درد شد كه آه هم در او راهی برای فرورفتن پیدا نکرد
( 3089) خواست مردن، قالبش، بىكار شد
عمر، مانده بود، شه، بيدار شد
نزديك بود كه در خواب قالب تهى كند و بميرد ،ولى چون عمرش تمام نشده بود از خواب بيدار شد و معلوم شد كه مرگ پسرش چیزی بوده که در خواب دیده است
***
( 3094) شاه با خود گفت، شادى را، سبب
آن چنان غم بود، از تَسبيبِ رَبّ
پادشاه بیدار شد و با خود گفت اين كار از سبب سازى خداوند بود که با این غم اين شادى به من روی نماید
تَسبیب: سبب سازی، سبب ساختن.
*
( 3100) شاه انديشيد، كين غم، خود گذشت
ليك ،جان از جنسِ اين، بد ظنّ ،،گشت
پادشاه با خود اندیشید كه اين اندوه گذشت و تمام شد ولى تاثیر آن در من این بود که جان مرا از وقوع چنين امرى بد گمان ساخت
بد ظن: بد گمان.
( 3101) ور رسد خارى_ چنين اندر قَدَم
كه رود گُل، يادگارى_ بايدم
به عنوان مثال : اگر چنين خارى به پاى من فرو رود و فرزند مانند گل من از دستم برود مرا لازم است كه يادگارى از فرزند خود داشته باشم
خار در قدم رسيدن: كنايت از مردن. گل: استعارت از فرزند.
***
ادامة داستان پادشاه
( 3108) باد، تند است و، چراغم ابترى
زو بگيرانم، چراغِ ديگرى_
از قول پادشاه:باد حوادث تند است و چراغ زندگی من ابتر و فرزندی ندارم پس بهتر اين است كه از چراغ خود چراغ ديگرى روشن كنم و فرزندی از فرزندم پیدا کنم
اَبتَر: سترون، بی دنباله، بی فرزند. باد تند: استعارت از عمر كوتاه.
( 3109) تا بُوَد كز هر دو، يك وافى شود
گر به باد، آن يك چراغ، از جا رود؟
تا اگر از هردو چراغ، یکی خاموش شد چراغ ديگر جاى آن را بگيردو به جای پسرم جانشین من شود
وافی: بسنده، کافی، وفاکننده به عهد.
( 3110) همچو عارف، كز تنِ {ناقص چراغ}
شمعِ دل افروخت، از بهرِ فِراغ
دل عارف: عارف تیز بین برای روز مبادای خود از تن ناقص خویش شمع دل خود را روشن می کند تا مونس او باشد
ناقص چراغ: كنايت از نافرمانى. كه نيرويى محدود دارد.شمع دل افروختن: جان را روشن ساختن.
( 3111) تا كه روزى_ كين بميرد، ناگهان
پيشِ چشمِ خود، نهد او، شمعِ جان
تا اگر روزى ناگهان تن او از ميان رفت شمع جان را در جلو ديده خود داشته باشد
( 3112) او نكرد اين فهم، پس داد از غِرَر
شمع فانى را به فانيى_ دگر
البته افسوس که پاد شاه اين مطلب را نفهميد و از يك شمع فانى شمع فانى ديگرى روشن كرد
غِرَر : غفلت و بی خبری و غرور. شمع فانى: جسم ناپايدار.
( 3113) پس عروسى_ خواست بايد، بهرِ او
تا نُمايد، زين تَزَوُّج، نسل، رو
پس پادشاه با خود گفت : بايد عروسى براى اين پسر بیاورم تا در نتيجه ازدواج، فرزندی از او پيدا شود
تَزَوُّج: جفت شدن، زناشويى كردن.
( 3114) گر رود سوىِ فنا، اين باز، باز
فَرخِ او، گردد، ز بَعدِ باز، باز
تا اگر اين فرزند من که در شجاعت مانند باز شكارى است راه فنا پيش بگيرد فرزند او بعد از پدرش که باز اول می باشد، بماند و باز دیگری بشود
فَرخ: جوجه، كنايت از فرزند پسر، نوه شاه. باز: كنايت از پسر.
( 3115) صورت اين باز، گر ز ينجا رود
معنىِ او، در «وَلَد»، باقى، بُود
و اگر صورت اين باز از ميان برود معنيش در فرزند او باقى ماند( اشاره دارد به عبارت : الولد سرُّ ابیه : فرزند راز درون پدرش می باشد که مولانا به خلاف مرحوم فروزان فر آن را حدیٍث دانسته)
( 3116) بهر اين فرمود، آن شاهِ نَبيه
مصطفى، كه «اَلوَلَد سِرُّ أبِيه»
پيغمبر آگاه، فرمود كه اَلوَلَدُ سِرُّ اَبيهِ، بچه باطن و معنى پدرش است
نبیه: آگاه و با خبر.
« مرحوم مجلسى به نقل از نهايه ابن اثير: «الوَلَدُ نَتيِجَةُ الأبِ.» (بحار الانوار، ج 79، ص 119).»
، بقاء طلبی) 3117 تا3119/4)
( 3117) بهر اين معنى، همه خلق از شَغف
مىبياموزند، طفلان را، حِرَف
از قول پادشاه به نکته ای دقیق برای بقای کار دنیا : حکمت آن که مردم به فرزندان خود حرفهها و پيشهها مىآموزند آن است که(موقوف المعانی)
شَغَف: دوستى كه دل را فرا گيرد.حِرَف: جمع حرفه: پيشه.
( 3118) تا بماند آن معانى، در جهان
چون شود آن قالبِ ايشان، نهان
تا آن معانى که خود آموخته اند پس از مردن آنها در جهان بماند
( 3119) حق به حكمت ،حرصشان داده است، جِد
بهر رُشدِ هر صغيرِ مستَعِد
و اين کار خداوند است كه مردم را براى تربيت و رشدِ هر طفل با زمینه ترقی ، حريص نموده است
( 3120) من هم از بهر دوامِ نسلِ خويش
جفت خواهم، پورِ خود را، {خوب كيش}
منِ پادشاه هم براى بقاى نسل، به پسرِ خود ،عروس نجيبى خواهم داد
( 3121) دخترى_ خواهم، ز نسلِ صالحى_
نى، ز نسلِ پادشاهى_ كالِحى_
و دختر ی از نسل شخص صالحی برایش خواهم گرفت نه از نسل سلطانی ظالم
کالِح: ترش رو، اخم آلود.
( 3122) شاه، خود ،اين صالح است آزاد، اوست
نى اسيرِ حرصِ فرج است و، گلوست
نکته ای در باب پادشاهان حقیقی : پادشاه كسى است كه خود صالح و آزاده است نه آن كه اسير حرص شهوت و شكم باشد«خَيرُ الغِنَى غِنَى النَّفسِ.»
«من كانَ هَمُّه همّاً واحِداً كَفاهُ اللَّهُ هَمَّهُ و من كَان هَمُّه فى كُلِّ وادٍ لَم يُبالِ اللَّهُ بِأىِّ وادٍ هَلَك: آن كه هم خود را بر يك جهت مقصود دارد خدا آن را بر آرد و آن كه هم او به هر وادى رود [به هر چيز دل بندد] خدا ننگرد كه در كدام وادى [از گمراهى] تباه شود.» «مَن جَعل الهُمومَ همّاً واحداً كفاهُ اللَّهُ همَّ دُنياهُ و مَن تَشَعَّبَت بهِ الهُمومَ لَم يبالِ اللَّهُ فى اَىِّ اودِيةِ الّدنيا هَلَكَ. آن كه قرار دهد هم خود را بر يك جهت ، خدا وند او را کفایت می کند و آن كه هم او به شعبه های مختلف تقسیم گردد [و به هر چيز دل بندد] خدا ننگرد كه در كدام وادى از گمراهى های دنیا هلاک شود. »
بازدیدها: 11