اصل خوبی ها از انبیا و اولیا و ابدال و اوتاد است بنابراین هرکس که در خود فضلی دید و حکمتی دریافت باید بداند که آن عاریتی است و اصلی نیست و بدان غره نشود حتی حُسن های ظاهری نیز از روح است و جسم در پرتو روح زیبایی دارد
( 3255) اى برادر بر تو حكمت جاريه است
آن ز ابدال است و بر تو عاريه است
حكمت براى تو مثل آب روان گذران است او متعلق به ابدال است و در تو عاريه است جاريه: (اسم فاعل از جريان) روان، شامل. ابدال: جمع بديل يا بدل: مرد حق، مرد خدا. گفتهاند ابدال هفت تنند از پارسايان كه بر هفت اقليم موكلند و گفتهاند هفتاد تنند. از ابدال در اين شعر مردان حق و عارفان كامل مقصود است كه به ديگران فيض مىرسانند.
( 3256) گر چه در خود خانه نورى يافته است
آن ز همسايه منور تافته است
اگر چه در خانه تو نورى تابيده ولى او از چراغ همسايه است.منوّر: (اسم فاعل از باب تفعيل، و بعضى به صيغه اسم مفعول خواندهاند) نورانى، عبد اللّه نورى را كه از همنشينى با رسول و بركت آيتهاى قرآن يافته بود از خود ديد. پس اگر نور حكمت در دل ببينى مبادا فريفته شوى و آن را از خود بدانى. اين روشنى از مرد كامل و ولى حق بر تو روان گشته است و تو را عاريتى است.
( 3257) شكر كن، غّره مشو بينى مكن
گوش دار و هيچ خود بينى مكن
اكنون كه اين تابش نور بخانه تو آمده شكر كن و مغرور نباش متوجه باش و خود بينى نكن.
بينى كردن: تكبّر كردن:
هر كسى كو از حسد بينى كند
خويشتن بىگوش و بىبينى كند
439 1
اگر در خود روشنايى يافتى فريفته مباش و خود بينى بگذار خدا را سپاس گو كه چنين نعمتى به تو ارزانى داشته.
( 3258) صد دريغ و درد كين عاريتى
امّتان را دور كرد از امّتى
صد افسوس كه اين نور عاريتى كسانى را مغرور نموده عجب و خود ستايى در آنان پيدا شد و از تبعيت بزرگان دورشان نمود.عاريتى: نور اكتسابى، عكس نور عارف كامل. امّتى: امّت بودن، مؤمن به دين توحيد و دين فطرت بودن.
( 3259) من غلام آن كه اندر هر رِباط
خويش را واصل نداند بر سِماط
من غلام آن كسم كه در هر منزل و كاروانسرا خود را به منزل رسيده و واصل تصور نكند. رباط: در لغت آن چه ستور را بدان بندند. سپس به مجاز به معنى كاروانسرا به كار رفته است كه مسافران با ستوران در آن فرود مىآمدند و ستور را در آن جا مىبستند. بعدها به معنى مطلق منزلگاه. سماط: سفره، خوان.
( 3260) بس رباطى كه ببايد ترك كرد
تا به مسكن در رسد يك روز مرد
بس منزلها كه بايد آن را جا گذاشته و ترك نمود تا يك روز بمنزل رسيد.
يك روز: (يك به جاى ياى وحدت است) روزى.
( 3261) گر چه آهن سرخ شد او سرخ نيست
پرتو عاريّت آتش زنى است
آتش زن: آتش زنه، آن چه آتش بر افروزد، آن چه روشنى بخشد.
مرا در منزل جانان چه امن عيش هر دم
جرس فرياد مىدارد كه بربنديد محملها
حافظ
( 3262) گر شود پر نور روزن يا سرا
تو مدان روشن مگر خورشيد را
( 3263) هر در و ديوار گويد روشنم
پرتو غيرى ندارم اين منم
( 3264) پس بگويد آفتاب اى نارشيد
چون كه من غارب شوم آيد پديد
نارشيد: نابالغ، كه كمال نيافته، كه تمييز نتواند داد.
غارب: غروب كننده، پنهان.
( 3265) سبزهها گويند ما سبز از خوديم
شاد و خندانیم و ما عالى قديم
عالى قد: بلند بالا.
( 3266) فصل تابستان بگويد كاى امم
خويش را بينيد چون من بگذرم
اُمَم: جمع امّت و اطلاق آن به گروه نباتات مجازى است.
تا بود خورشيد تابان بر افق
هست در هر خانه نورِ او قنق
باز چون خورشيد جان آفل شود
نور جمله خانهها زايل شود
460- 459 4
***
( 3273) آن چنان كه پرتو جان بر تن است
پرتو ابدال بر جان من است
***
دفتردوم
( 611) چشم ظاهر سايه آن چشم دان
هر چه آن بيند بگردد اين بد آن
چشم ظاهر سايه آن چشم است هر چه و بهر كيفيت كه او مىبيند چشم ظاهر تبعيت از آن مىكند
بگردد اين بدان: چشم فرعى تابع چشم اصلى است.
ز آن كه نيم او ز عيبستان بُدست
و آن دگر نيمش ز غيبستان بُدست
3035 2
و خوشبينى و بد بينى وى انعكاس از بدى درون اوست:
ديد احمد را ابو جهل و بگفت
زشت نقشى كز بنى هاشم شكفت
گفت احمد مر و را كه راستى
راست گفتى گر چه كار افزاستى
ديد صِدّيقش بگفت اى آفتاب
نى ز شرقى نى ز غربى خوش بتاب
گفت احمد راست گفتى اى عزيز
اى رهيده تو ز دنياى نه چيز
حاضران گفتند اى صدر الورى
راست گو گفتى دو ضد گو را چرا
گفت من آيينهام مَصقُولِ دست
تُرك و هندو در من آن بيند كه هست
2370- 2365 1
***
(3694) گرمىِ عاريّتى ندهد اثر
گرمى خاصيّتى دارد هنر
گرمى عاريتى: علم تقليدى. تعريضى است به كسانى كه علمى را فرا گرفتهاند، اما علم در آنان اثرى نكرده است.
(3695) سركه را گر گرم كردى ز آتش آن
چون خورى سردى فزايد بىگمان
(3696) ز آنكه آن گرمى او دهليزى است
طبع اصلش سردى است و تيزى است
دهليزى: منسوب به دهليز: جايى ميان در و دالان خانه. در اين بيت كنايت از بىاساس.
(3697) ور بود يخ بسته، دوشاب اى پسر
چون خورى گرمى فزايد در جگر
ولى اگر شيره انگور يخ بسته باشد وقتى بخورى در جگر گرمى افزايد.
(3698) پس رياى شيخ، به ز اخلاص ماست
كز بصيرت باشد آن، وين از عماست
پس رياى شيخ بهتر از اخلاص ما است براى اينكه كار او از روى بصيرت و اخلاص ما از روى نادانى و كورى است.بصيرت: بينايى، دانستن حقيقت. عما: عمى، كورى.
(3699) از حديث شيخ، جمعيّت رسد
تفرقه آرد دَم اهل جسد
سخن و صحبت شيخ باعث جمعيت و دم اهل حسد باعث تفرقه است.أهلِ جسد: آنان كه از معنى و حقيقت بهره ندارند. كه در پى پرورش جسماند.
***
کفار از ملکوت اسفل اند یعنی هم روحشان و هم طینتشان از عالم سجین است بنابراین با شرائط این عالم مادی کاملا کنار می آیند و هیچگاه میل پریدن به عالم اعلی را در سر نمی پرورانند و به عکس مومنان اند و این دسته اند که ار هبو خود رنج می برند و می کوشند که خود را به وطن اصلی یعنی عالم ملکوت اعلی متصل گردانند
ارتباط ابیات زیر با بحث اصلی و عاریتی این است که عاریتی ها می کوشند تا به اصل خود راه پیدا کنند حتی آنانی که از جنس سیاهی هستند اگر در لابلای سپید ها قرار گیرند باز می کوشند تا به اصل سیاهی خود برگردند، لیمیز الله الخبیث من الطیب
دفترپنجم
(818)در سياهى، زنگ از آن آسوده است
كو ز زاد و اصل، زنگى بوده است
زنگى از آن جهت به سيه روئى راضى است كه اصل و زاد او زنگى بوده است.
(819)آن كه روزى شاهد و خوش رو بود
گر سيه گردد، تدارك جُو بود
ولى آن كسى كه يك روزى شاهد بوده و خوش روئى داشته اگر رو سياه شود در صدد علاج بر مىآيد.
(820)مرغِ پرّنده چو مانَد در زمين
باشد اندر غصّه و درد و حنين
مرغ پرنده اگر در زمين بماند و نتواند بپرد همواره با درد و غم و ناله هم آغوش خواهد بود.
(821)مرغِ خانه بر زمين خوش مىرود
دانه چين و شاد و شاطر مىدود
ولى بر عکس مرغ خانگى به خوشى و شادى در زمين راه مىرود و با كمال بىخيالى و شادمانى دانه مىچيند و چون شاطر همىدود.
(822)ز انكه او از اصل بىپرواز بود
و آن دگر پَرّنده و پرواز بود
براى اين كه او از اول پرواز نداشت و ديگرى( مرغ پرنده) پرنده بوده و پرش هميشه باز بود.
***
اصل هر چیزی که در مرید است در پیر و استاد است و مرید افعال او را به تقلید انجام می دهد
(1278)پرتوِ شيخ آمد و مَنهَل ز شيخ
فيضِ شادى نه از مريدان، بل ز شيخ
گرفتگى و شادى سالكان پرتو و آبشخور شيخ است و چشمه و حوض پر آب منازل، از شيخ است كه سالك را سيراب مىكند نه از مريدان مَنهل: آبشخور. جاى نوشيدن آب. در اينجا كنايت از مطلق منبع است. (آن چه بر مريد افاضت شود از شيخ است).
(1279)چون سَبَد در، آب و، نورى بر زُجاج
گر ز خود دانند آن باشد خِداج
آن چه در مريدان از آثار عالم بالا ديده شود چون سبد آب يا نورى است كه به شيشه تابيده اگر مريدان آن را از خودشان بدانند از نقصان است خِداج: نقصان.
(1280)چون جدا گردد ز جو، داند عَنود
كاندر او آن آبِ خوش از جوى بود
(1281)آبگينه هم، بداند از غروب
كان لُمَع بود از مَهِ تابانِ خوب
شيشه هم وقتى ماه غروب كرد مىفهمد كه آن لمعان و تابش از ماه بوده است.غروب: پنهان شدن (روشنايى).
(1282)چون كه چشمش را گشايد امرِ قُم
پس بخندد چون سحر بارِ دُوم
وقتى امر «قم» چشم او را باز مىكند چون افق صبح صادق دوباره مىخندد. امر قم: برخاستن پس از مرگ . و مقصود به خود آمدن است و هشيار گشتن و از تقليد رستن و حقيقت را دريافتن كه خاص آن روز است.
چون سحر بار دوم: در آن ايهامى است به درخشش صبح نخست كه صبح كاذب است، و صبح دوم كه صبح صادق است.
(1283)خندهش آيد هم بر آن خندهى خودش
كه در آن تقليد بر مىآمدش
و بخنده اوليه خود خندهاش مىگيرد كه به تقليد همىخنديد.
(1284)گويد از چندين رَهِ دور و دراز
كاين حقيقت بود و اين اسرار و راز
مىگويد من از اين حقيقت و از اين اسرار دور بودم و از آن راه ، دور
(1285)من در آن وادى چگونه خود ز دور
شاديى مىكردم از عَميا و شور!
در آن وادى چگونه از دور كور كورانه شادى كرده و اظهار سرور مىنمودم؟
(1286)من چه مىبستم خيال و، آن چه بود؟
دركِ سُستم، سُست نقشى، مىنمود
من چه خيال مىكردم؟ و اكنون اينكه مىبينم چيست؟ راستى ادراك ناقص من چه نقص ناقصى نشان مىداد.
همچنان دنيا كه حلم نائم است
خفته پندارد كه اين خود دائم است
تا بر آيد ناگهان صبح اجل
وا رهد از ظلمت ظنّ و دَغَل 3654- 3653 4
***
بازدیدها: 10