متن ابیات:از بیت 559 تا 566
(559) نور از ديوار تا خور مىرود
تو بد آن خور رو كه در خور مىرود
(560) زين سپس بستان تو آب از آسمان
چون نديدى تو وفا در ناودان
(561) معدن دنبه نباشد دام گرگ
كى شناسد معدن آن گرگ سترگ
( 562) زر گمان بردند بسته در گره
مىشتابيدند مغروران به دِه
( 563) همچنين خندان و رقصان مىشدند
سوى آن دولاب چرخى مىزدند
(564) چون همىديدند مرغى مىپريد
جانب دِه، صبر جامه مىدريد
(565) هر كه مىآمد ز دِه از سوى او
بوسه مىدادند خوش بر روى او
(566) گر تو روى يار ما را ديدهاى
پس تو جان را جان و ما را ديدهاى
***************************************شرح ابیات: از بیت 559 تا 566
( 559) نور از ديوار تا خور مىرود
تو بد آن خور رو كه در خور مىرود
نور از ديوار مىرود تا به آفتاب مىرسد شايسته تو اين است كه تو هم به آفتاب متوجه باشى
در خور: سزاوار.
تو بدان خور رو…: تو به سوى خورشيدى رو كه رفتن به سوى آن سزاوار توست
.………………………………………………………………………………
( 560) زين سپس بستان تو آب از آسمان
چون نديدى تو وفا در ناودان
اكنون كه از ناودان وفا نديدى از اين پس آب را از آسمان بجوى.
آب از آسمان ستدن: استعارت از يارى گرفتن از خدا و فيض از او طلبيدن. (براى توضيح بيشتر در اين باره نگاه كنيد به: ذيل بيت 702- 701 /5)
………………………………………………………………….
( 561) معدن دنبه نباشد دام گرگ
كى شناسد معدن آن گرگ سترگ
گرگى كه به هواى دنبه بطرف دام مىرود از اين است كه نمىداند دام معدن دنبه نيست
گرگ: استعارت از وسوسههاى شيطانى و تمايلات نفسانى است. به خاطر برخوردارى از لذتهاى جسمانى. چنان كه در حديث است: «إنَّ الشَّيطانَ ذِئبُ الاِنسانِ كَذِئبِ الغَنَمِ:
شيطان گرگ انسان است چون گرگ براى گوسفند.» (مسند احمد، ج 5، ص 233) و در حديث ديگر است: «ما ذئبان جائعانِ اُرسِلا فِى غَنَمٍ أفسَدُ لَهَا مِن حِرصِ المَرءِ عَلَى المالِ وَ الشَّرفِ لِدِينِهِ: دو گرگ گرسنه كه در گوسفندان رها شوند براى دين آدمى چنان زيان ندارد چون حرص او بر مال و شرف.» (مسند احمد، ج 3، ص 456) چنان كه گرگ را با اندك دنبه شكار توان كرد لذتهاى دنيوى ديده گرگ نفس را خيره كند و او را به دام اندازد. اما اگر آدمى از عكس ببرد و به معدن دنبه رو آرد، ديگر شيطان را بدان راه نيست. روندگان روستا در پى خوشى و شاد كامى ظاهرى شهر را گذاردند، و به ده رفتند، اصل را رها كردند و به عكس روى آوردند، و ديدند آن چه ديدند.
………………………………………………………………….
موضوع بیت 566-562 : حب الشیء یعمی و یصم
( 562) زر گمان بردند بسته در گره
مىشتابيدند مغروران به دِه
گمان مىكردند كه براى آنها آن جا زر در گره
بستهاند و بهمين جهت اشخاص مغرور با شتاب بطرف ده مىرفتند
زر گمان بردن: اميد سود و بهره داشتن.
………………………………………………………………….
( 563) همچنين خندان و رقصان مىشدند
سوى آن دولاب چرخى مىزدند
خندان و شادان بطرف ده همىرفتند و با رقص و شادى بطرف آن دولاب مىچرخيدند
………………………………………………………………….
( 564) چون همىديدند مرغى مىپريد
جانب دِه، صبر جامه مىدريد
وقتى مىديدند كه مرغى بطرف ده مىپرد جامه صبر مىدريدند و همىخواستند كه هر چه زودتر برسند.
جامه دريدن صبر: كنايت از شكيبايى از دست رفتن، بيتابى.
……………………………………………………………….
(565) هر كه مىآمد ز دِه از سوى او
بوسه مىدادند خوش بر روى او
هر كس از سمت ده مىآمد روى او را مىبوسيدند
…………………………………………………………………
( 566) گر تو روى يار ما را ديدهاى
پس تو جان را جان و ما را ديدهاى
كه تو روى يار ما را ديده و جان جان بوده و نور ديده ما هستى
پس تو…: تو جان جان و ديده مايى.
آن چه در جهان است مردنى است، و آن چه باقى است حضرت حق است كه زنده است و جاويدان. اين نموّ و حركت كه در نبات و جاندار است پرتوى از لطف و عنايت كردگار است. هر هستى شعاعى از هستىِ او يافت و آن شعاع عاريتى بر آن تافت.
در سوره عنکبوت آیه 64 فرمود: وَ مَا هَاذِهِ الْحَيَوةُ الدُّنْيَا إِلَّا لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الاَْخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوَانُ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ(64)
و اين زندگى دنيا چيزى جز لهو و بازى نيست و به درستى كه زندگى حقيقى، آخرت است اگر بناى فهميدن داشته باشند (64).
همچو نورى تافته بر حائطى
حائط آن انوار را چون رابطى
لا جرم چون سايه سوى اصل راند
ضال مه گم كرد و ز استايش بماند
2128- 2127/ 3
هر دوستى كه جز خدا گيرى ناچار روزى از آن ببرى، جز دوستى حق كه هميشه از آن بر خورى. چرا كه او كل است و عالم اجزاء و هر جزء روزى به سوى كلّ رود.
عاشقان كلّ نه عشّاق جزو
ماند از كل آن كه شد مشتاق جزو
چون كه جزوى عاشق جزوى شود
زود معشوقش به كلّ خود رود
2802- 2801/ 1
آدمى بايد جز خدا مونسى نگيرد تا پشيمانى نبيند. و اگر به چيزى جز خدا دل بست براى آن باشد كه قدرت حق را در آن مىبيند. چنان كه در داستان آينده اشارتى است بدين معنى.
باتو پیوستم و از غیرتو دل ببریدم
آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش
******************************
متن ابیات:از بیت 567 تا 576
(567) همچو مجنون كو سگى را مىنواخت
بوسهاش مىداد و پيشش مىگداخت
(568) گِردِ او مىگشت خاضع در طواف
هم جُلابِ شكّرش مىداد صاف
(569) بو الفضولى گفت اى مجنونِ خام
اين چه شيداست اين كه مىآرى مُدام
(570) پوز سگ دائم پليدى مىخورد
مقعد خود را به لب مىاُسترد
( 571) عيبهاى سگ بسى او بر شمرد
عيب دان از غيب دان بويى نبرد
( 572) گفت مجنون تو همه نقشى و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
(573) كين طلسم بسته مولى است اين
پاسبان كوچه ليلى است اين
(574) همتش بين و دل و جان و شناخت
كو كجا بگزيد و مسكن گاه ساخت
(575) او سگ فرّخ رخِ كهف من است
بلكه او هم درد و هم لَهفِ من است
(576) آن سگى كه باشد اندر كوى او
من به شيران كى دهم يك موى او
***************************************شرح ابیات : از بیت 567 تا 576
موضوع بیت 577-567: مَن اَحَبَّ شیءً فقد احبَّ آثاراً
( 567) همچو مجنون كو سگى را مىنواخت
بوسهاش مىداد و پيشش مىگداخت
براى مأخذ اين داستان نگاه كنيد به: مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، ص 91.
مثل مجنون كه سگى را نوازش كرده و مىبوسيد و در مقابل او چون شمع در سوز و گداز
………………………………………………………………….
( 568) گِردِ او مىگشت خاضع در طواف
هم جُلابِ شكّرش مىداد صاف
خاضع: فروتن.
طَواف: گرد گرديدن.
جُلاّبِ شكر: شربتى كه از گلاب و شكر سازند.
………………………………………………………………….
( 569) بو الفضولى گفت اى مجنونِ خام
اين چه شيداست اين كه مىآرى مُدام
يك نفر فضول گفت اى مجنون تو چقدر خام هستى باز اين چه حيله بازى است كه از خود بروز مىدهى
بو الفضول: بىهوده گو. پُر گو.
………………………………………………………………….
( 570) پوز سگ دائم پليدى مىخورد
مقعد خود را به لب مىاُسترد
پوزه سگ هميشه ميان كثافت است حتى ما تحت خود را با لب پاك مىكند
اُستُردن: پاك كردن.
……………………………………………………………………………….
(571) عيبهاى سگ بسى او بر شمرد
عيب دان از غيب دان بويى نبرد
او يك يك معايب سگ را براى مجنون مىشمرد
بلى عيب دان از غيب بىخبر است و بويى از آن بمشامش نرسيده
………………………………………………………………….
(572) گفت مجنون تو همه نقشى و تن
اندر آ و بنگرش از چشم من
مجنون گفت تو فقط صورت و تن هستى و از معنى بىخبرى بعالم من در آواز چشمان من نگاه كن
بنگرش از چشم من: نگاه كنيد به: شرح بيت 408- 407 1
…………………………………………………………………
(573) كين طلسم بسته مولى است اين
پاسبان كوچه ليلى است اين
و ببين كه اين طلسم بسته دوست و پاسبان كوچه او است آرى اين سگ پاسبان كوچه ليلى است
طلسم بسته: كنايت از آن كه رمزى در وجود اوست كه هر كسى بدان واقف نيست، و آن شناختى است كه از ليلى دارد و براى همين شناخت است كه در كوى او جاى گرفته است.
………………………………………………………………….
(574) همتش بين و دل و جان و شناخت
كو كجا بگزيد و مسكن گاه ساخت
همتش را بنگر و دل و جان پاكيزهاش را تماشا كن و شناسائيش را ببين ببين كجا را براى سكونت خود انتخاب كرده و در چه جاى دوست داشتنى مسكن گزيده است.
………………………………………………………………….
(575) او سگ فرّخ رخِ كهف من است
بلكه او هم درد و هم لَهفِ من است
او سگ مبارك روئى است كه چون سگ اصحاب كهف در غارى كه من هستم همنشين من است او با من هم درد و در محنت و رنج من شريك است.
سگ كهف: براى من در حرمت چون سگ اصحاب كهف مىنمايد.
هم لَهف: شريك دريغ و افسوس، هم درد، آشنا به درد و غم.
………………………………………………………………..
( 576) آن سگى كه باشد اندر كوى او
من به شيران كى دهم يك موى او
سگى كه در كوى او مقيم باشد خاك پايش از شيران شجاع برتر است شجاع برتر است
***************************************متن ابیات :از بیت 577 تا 597
(577) اى كه شيران مر سگانش را غلام
گفت امكان نيست خامش و السّلام
(578) گر ز صورت بگذريد اى دوستان
جنّت است و گلستان در گلستان
(579) صورت خود چون شكستى سوختى
صورت كُل را شكست آموختى
(580) بعد از آن هر صورتى را بشكنى
همچو حيدر بابِ خيبر بر كنى
(581) سُغبه صورت شد آن خواجه سليم
كه به دِه مىشد به گفتارى سَقيم
(582) سوى دام آن تملّق شادمان
همچو مرغى سوى دانه امتحان
(583) از كرم دانست مرغ آن دانه را
غايتِ حرص است نه جود آن عطا
(584) مرغكان در طمعِ دانه شادمان
سوى آن تزوير پرّان و دوان
(585) گر ز شادى خواجه آگاهت كنم
ترسم اى رهرو كه بىگاهت كنم
(586) مختصر كردم چو آمد دِه پديد
خود نبود آن دِه ره ديگر گزيد
(587) قرب ماهى دِه به دِه مىتاختند
ز آنكه راهِ دِه نكو نشناختند
(588) هر كه در ره بىقلاووزى رود
هر دو روزه راه صد ساله شود
(589) هر كه تازد سوى كعبه بىدليل
همچو اين سر گشتگان گردد ذليل
(590) هر كه گيرد پيشهاى بىاوستا
ريشخندى شد به شهر و روستا
(591) جز كه نادر باشد اندر خافقين
آدمى سر بر زند بىوالدين
(592) مال او يابد كه كسبى مىكند
نادرى باشد كه بر گنجى زند
(593) مصطفايى كو كه جسمش جان بود
تا كه رحمن عَلَّمَ القُرآن بود
(594) اهل تن را جمله عَلَّم بِالقَلَم
واسطه افراشت در بذلِ كرم
(595) هر حريصى هست محروم اى پسر
چون حريصان تك مرو آهستهتر
(596) اندر آن ره رنجها ديدند و تاب
چون عذاب مرغ خاكى در عَذاب
(597) سير گشته از ده و از روستا
وز شكر ريز چنان نااوستا
***************************************شرح ابیات : از بیت 577 تا 597
(577) اى كه شيران مر سگانش را غلام
گفت امكان نيست خامش و السّلام
كسى كه شيرها غلام سگ او هستند وصف او براى زبان امكان پذير نيست و بايد در اين ميدان سپر انداخته و خاموش شد.
………………………………………………………………….
موضوع بیت 580-578: از آثار پی به موثر بردن
(578) گر ز صورت بگذريد اى دوستان
جنّت است و گلستان در گلستان
اگر از صورت بگذريد به بهشت و گلستان خواهيد رسيد.
صورت: جسم، ظاهر.
………………………………………………………………….
(579) صورت خود چون شكستى سوختى
صورت كُل را شكست آموختى
اگر صورت خود را بشكنى و بسوزانى راه شكستن صورت كلى را ياد گرفتهاى
صورت خود شكستن: كنايت از خودى وا گذاشتن. خود را هيچ انگاشتن.
صورت كل: صورتى كه جز معنى باشد. هر چه آدمى را از معنى باز دارد. (چون از جسم گذشتى به جان مىرسى).
.………………………………………………………………………………
(580) بعد از آن هر صورتى را بشكنى
همچو حيدر بابِ خيبر بر كنى
و بعد از آن هر صورتى را خواهى شكست و چون حيدر كرار در خيبر را مىتوانى از جاى بكنى
باب خيبر: اشارت است به غزوه خيبر و فتح قلعه آن به دست على (ع) در سال هفتم از هجرت و كندن على (ع) در قلعه را.
.………………………………………………………………………………
(581) سُغبه صورت شد آن خواجه سليم
كه به دِه مىشد به گفتارى سَقيم
آن خواجه شهرى آن مرد سليم فريفتهى صورت گرديد و از اين جهت بود كه بگفته دروغ آن روستايى روانه ده شده بود
سُغبه: فريفته.
………………………………………………………………….
( 582) سوى دام آن تملّق شادمان
همچو مرغى سوى دانه امتحان
چون مرغى كه بهواى دانه رود با كمال شعف بطرف دام تملق روستايى همىرفت
امتحان: در محنت افتادن.
………………………………………………………………….
(583) از كرم دانست مرغ آن دانه را
غايتِ حرص است نه جود آن عطا
مرغ گمان كرد كه آن دانه را از راه كرم براى او گذاشتهاند و ندانست كه اين دانه ريختن از غايت حرص و طمع است نه بخشش و عطا
………………………………………………………………….
(584) مرغكان در طمعِ دانه شادمان
سوى آن تزوير پرّان و دوان
مرغكان بطمع دانه با كمال شادمانى بطرف آن دام تزوير مىدويدند.
………………………………………………………………….
(585) گر ز شادى خواجه آگاهت كنم
ترسم اى رهرو كه بىگاهت كنم
اگر كيفيت شادمانى آنها را تماماً شرح دهم مىترسم وقت دير شود
بىگاه كردن: از كار باز داشتن، معطل كردن.
……………………………………………………………………………….
(586) مختصر كردم چو آمد دِه پديد
خود نبود آن دِه ره ديگر گزيد
القصه چون دهى از دور ديده و رفتند معلوم شد دهى كه مقصد آنها است نبوده ناچار راه ديگرى در پيش گرفتند
………………………………………………………………….
(587) قرب ماهى دِه به دِه مىتاختند
ز آنكه راهِ دِه نكو نشناختند
و چون راه ده را خوب بلد نبودند يك ماه سر گردان از دهى بدهى مىرفتند.
………………………………………………………………….
موضوع بیت 595-588 پیروی از استاد و دلیل راه
(588) هر كه در ره بىقلاووزى رود
هر دو روزه راه صد ساله شود
البته هر كس كه بىراهنما راه بيفتد راه دو روزه صد ساله مىشود.
(589) هر كه تازد سوى كعبه بىدليل
همچو اين سر گشتگان گردد ذليل
هر كس كه بىدليل بكعبه رود مثل اين سر گشتگان ذليل خواهد شد.
………………………………………………………………….
(590) هر كه گيرد پيشهاى بىاوستا
ريشخندى شد به شهر و روستا
(591) جز كه نادر باشد اندر خافقين
آدمى سر بر زند بىوالدين
در شرق و غرب عالم نادر است كه آدمى بدون پدر و مادر بوجود آيد.
خافِقَين: مشرق و مغرب. در اينجا مقصود همه جهان است.
سر زدن: پديد آمدن.
بىوالدين سر زدن: چون آدم (ع)،
و بىوالد: چون عيسى (ع).
………………………………………………………………….
(592) مال او يابد كه كسبى مىكند
نادرى باشد كه بر گنجى زند
مال بدست كسى مىآيد كه كسب مىكند نادر است كه كسى موفق بيافتن گنجى گردد.
كسب: براى معنى اصطلاحى آن نزد اشعريان، نگاه كنيد به: شرح بيت 732 /2.
بر گنج زدن: ناگهان بدان رسيدن.
.………………………………………………………………………………
(593) مصطفايى كو كه جسمش جان بود
تا كه رحمن عَلَّمَ القُرآن بود
مثل مصطفى (ص ع) كجا پيدا مىشود كه جسمش جان باشد و اَلرَّحْمنُ عَلَّمَ اَلْقُرْءانَ( 55: 1- 2 )در باه او نازل شده و قرآن را خداوند بدون واسطه باو تعليم كند.
عَلَمَ القُرآن: رحمن، 2.
…………………………………………………………………
(594) اهل تن را جمله عَلَّم بِالقَلَم
واسطه افراشت در بذلِ كرم
درباره تمام آنها كه اهل تن هستند عَلَّمَ بِالْقَلَمِ(96: 4 )فرمود و در بذل كرم قلم را واسطه قرار داد
عَلَّم بِالقَلم: اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ. 96: 4 (علق، 4)
اشاره به آيه 4 در سوره علق كه مىفرمايد: اَلَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ اَلْإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ 96: 4-5 يعنى آن كه بانسان با قلم خط نوشتن آموخت و بانسان ياد داد آن چه را كه نمىدانست.
………………………………………………………………….
(595) هر حريصى هست محروم اى پسر
چون حريصان تك مرو آهستهتر
هر حريصى محروم است پس آهسته حركت كن و تنها نرو
(596) اندر آن ره رنجها ديدند و تاب
چون عذاب مرغ خاكى در عِذاب
بارى خواجه و همراهانش در اين راه چون مرغ خاكى كه در آب گير كرده باشد رنجها برده و عذابها چشيدند.
عِذاب: جمع عذب: گوارا.
.…………………………………………………………………
(597) سير گشته از ده و از روستا
وز شكر ريز چنان نااوستا
از هر چه ده و روستايى بود سير شدند بسخنان و شكر ريزيهاى اين شخص نادان كه بده دعوت كرده بود لعنت فرستادند.
شكر ريز: كنايت از سخنان شيرين (بظاهر خوب).
نشناختن راه ده رمز كسى است كه بىراهنما قدم در راه طريقت مىگذارد و خود را آشنا به راه مىپندارد، راه يكى است امّا هر كس از آن آگاه نيست. آن چه آدمى را از رسيدن بدان باز مىدارد، هواى نفس است. آزاده كسى است كه صورت نفس شكست و چون نفس را شكست از هر خطرى رست.
در 774-772/1 فرمود :
مادر بُتها بت نفسِ شماست
ز آن كه آن بت مار و اين بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب مىگيرد قرار
سنگ و آهن ز آب كى ساكن شود
آدمى با اين دو كى ايمن بود
ديدهاى حقيقت بين بايد تا هر چيز را بشناسد و بيازمايد يا راهنمايى، تا راه را از چاه بنمايد. خواجه دانه ديد و از دام غافل ماند تا خود را به دام روستا و روستايى كشاند.
بىقلاويز پا در راه نهاد و در محنت افتاد.
در 468/1 فرمود :
جز توكّل جز كه تسليم تمام
در غم و راحت همه مكر است و دام
و بود كه لطف خدا يكى را بپذيرد تا در مقام خلوت و انس جاى گيرد، اما چنين اتفاق نادر است و «بر نادر حكم نتوان كرد.» آن ناخوانده ابجد درست كه كتب خانه هفت ملّت به شست مصطفا بود كه خدايش قرآن آموخت و چراغ دين او را تا ابد بر افروخت، اما ديگران را بايد تا قلم به دست گيرند و تعليم پذيرند.
***************************************متن ابیات:از بیت 598 تا 625
*رسيدن خواجه و قومش به ده و ناديده و ناشناخته آوردن روستايى ايشان را
(598) بعدِ ماهى چون رسيدند آن طرف
بىنوا ايشان ستوران بىعلف
(599) روستايى بين كه از بد نيّتى
مىكند بَعدَ اللُتَيَّا وَ الَّتِى
(600) روى پنهان مىكند ز ايشان به روز
تا سوى باغش بنگشايند پوز
( 601) آن چنان رُو كه همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولى تر است
( 602) روىها باشد كه ديوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حَرَس
( 603) چون ببينى روى او در توفتند
يا مبين آن رو چو ديدى خوش مَخند
( 604) در چنان روى خبيث عاصيه
گفت يزدان نَسفَعَن بِالنَّاصِيَه
( 605) چون بپرسيدند و خانهاش يافتند
همچو خويشان سوى در بشتافتند
( 606) در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زين كژ روى ديوانهوش
( 607) ليك هنگام درشتى هم نبود
چون در افتادى به چَه تيزى چه سود؟
( 608) بر درش ماندند ايشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشيد سوز
( 609) نه ز غفلت بود ماندن نه خرى
بلكه بود از اضطرار و بىخرى
( 610) با لئيمان بسته نيكان ز اضطرار
شير مُردارى خورد از جوع زار
( 611) او همىديدش همىكردش سلام
كه فلانم من مرا اين است نام
( 612) گفت باشد من چه دانم تو كيى
ياپليدى يا قرين پاكيى
( 613) گفت اين دم با قيامت شد شبيه
تا برادر شد يَفِرُّ مِن أخِيه
( 614) شرح مىكردش كه من آنم كه تو
لوتها خوردى ز خوان من دُو تو
( 615) آن فلان روزت خريدم آن متاع
كُلُّ سِرٍّ جاوَزَ الاثنَينِ شاعَ
( 616) سِرِّ مِهر ما شنيدستند خَلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
( 617) او همىگفتش چه گويى تُرَّهات
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
( 618) پنجمين شب ابر و بارانى گرفت
كآسمان از بارشش دارد شگفت
( 619) چون رسيد آن كارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان
( 620) چون به صد الحاح آمد سوى در
گفت آخر چيست اى جان پدر
( 621) گفت من آن حقّها بگذاشتم
ترك كردم آن چه مىپنداشتم
( 622) پنج ساله رنج ديدم پنج روز
جان مسكينم در اين گرما و سوز
( 623) يك جفا از خويش و از يار و تبار
در گرانى هست چون سيصد هزار
( 624) ز آن كه دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خو گر بود با لطف و وفاش
( 625) هر چه بر مردم بلا و شدّت است
اين يقين دان كز خلافِ عادت است
***************************************شرح ابیات : از بیت 598 تا 625
( 598) بعدِ ماهى چون رسيدند آن طرف
بىنوا ايشان ستوران بىعلف
بعد از يك ماه چون بده مقصود رسيدند خود خسته و بىنوا و ستوران آنها گرسنه و بىعلف بودند
قوم: گاه براى زن به كار رود: «در وقت ايران دخت و قومى ديگر كه در موازنه او بود حاضر شدند.» (كليله و دمنه، ص 372) و در اينجا زن و فرزند مقصود است.
……………………………………………………………….
( 599) روستايى بين كه از بد نيّتى
مىكند بَعدَ اللُتَيَّا وَ الَّتِى
حالا روستايى را ببين كه از بد نيتى بعد از اين همه دعوت و خواهش چه مىكند
بَعدَ اللُتَيَّا وَ الَّتى: «التى» در زبان عربى موصول مؤنث است و «اللُتَيَّا» به ضم و فتح لام مُصغّر آن. تصغير از خواص اسمهاى معرب است، ولى به ندرت اسمهاى مبنى را نيز مصغر سازند. «اللُّتيّا» به ضم لام نيز ضبط شده است.
دافَعَ عَنِّى بِنَقيرٍ مَوتَتِى بَعدَ اللُتَيَّا وَ اللُتَيَّا وَ الّتى
(لسان العرب) و گفتهاند «لَتَيّا و الَّتى» نام دو بلاست. و در مثل است «و بَعدَ اللُتَيَّا وَ الّتى لا أتَزَوَّجَ أبدا.» و در توجيه آن گفتهاند: مردى دخترى كوتاه را به زنى گرفت و از او رنج ديد او را طلاق داد و دخترى بلند قامت را به خانه آورد از او رنج بيشتر ديد او را طلاق داد و گفت:
«بَعدَ اللُتَيَّا وَ الَّتى لا أتزَوج ابدا.» (مجمع البحرين) و گاه «لتَيَّا وَ الَّتى» بدون «بعد» آمده است چنان كه در شعر سلمى بن ربيع:
وَ لقد رَأبتُ ثَأَى العَشِيَرةِ بَينَها
وَ كَفَيتِ جانِيهَا اللُتَيَّا وَ الَّتى
(شرح حماسه، ص 214)
(ميان خويشاوندان سازوارى دادم و جنايتهاى خرد و بزرگ را كه پديد آورده بودند كفايت كردم).
در بيت مورد بحث، «بَعدَ اللُتَيَّا وَ الَّتى» دو دل ماندن و خود را به ناشناسايى زدن،دست به دست كردن معنى مىدهد.
………………………………………………………………….
( 600) روى پنهان مىكند ز ايشان به روز
تا سوى باغش بنگشايند پوز
از آنها رو پنهان مىكند براى اينكه پاى مهمانان بباغ او باز نشود.
پوز گشودن: كنايت از روى آوردن براى خور
…………………………………………………………………
( 601) آن چنان رُو كه همه زرق و شر است
از مسلمانان نهان اولى تر است
اين رو كه كبود چشم و شر است بهتر است كه از هر مسلمانى پنهان بماند.
اولى تر: «اولى» در عربى صيغه تفضيل است، امّا در فارسى تنها صفت است و براى تفضيل بايد پسوند «تر» بدان افزوده شود. پيشينيان چون مولانا و سعدى و ديگر اديبان بزرگ اين قاعده را رعايت مىكردند. اما در دورههاى بعد كه فساد در نثر فارسى پديد آمد بدان توجه نشد چنان كه در بسيارى علامتها هم.
………………………………………………………………….
موضوع: چه بسا انسانی که در اثر متابعت از شیطان، شیطان صفت می شود.
( 602) روىها باشد كه ديوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حَرَس
بسى رويها هست كه شياطين مثل مگس بر سر آن نشسته و صداى آنها چون زنگولهها در گوش او وسوسه مىكنند
حَرَس: نگاهبانان. يكى آن حرسى است، و حَرَس در جمع به كار مىرود.
………………………………………………………………….
چه بسا انسان به حال زار کسی بخندد و فردا خود دچار همان حال گردد
( 603) چون ببينى روى او در تو ، فتند
يا مبين آن رو چو ديدى خوش مَخند
وقتى روى آنها را ببينى شياطين به جنبش در مىآيند پس يا روى آنها را نبين يا اگر ديدى برويشان نخند
خوش خنديدن: كنايت از روى خوش نشان دادن. شادمان گشتن.
………………………………………………………………..
( 604) در چنان روى خبيث عاصيه
گفت يزدان نَسفَعَن بِالنَّاصِيَه
براى همين است كه خداوند فرمود موى پيشانى گنهكاران را گرفته و به آتش دوزخ مىكشم
عاصِيَه: (مؤنث عاصى) نافرمان، گناهكار.
نَسفَعَن: گرفته از قرآن كريم است كَلاَّ لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِيَةِ: 96: 15 هرگز اگر باز نايستد، سوزانيم او را و بگردانيم حال او را و گفتهاند بگيريم موى پيشانى او را. (علق، 15) (تفسير ابو الفتوح رازى) و اين كنايت از خوارى و خفت است.
…………………………………………………………………
( 605) چون بپرسيدند و خانهاش يافتند
همچو خويشان سوى در بشتافتند
بهر حال چون از كسان ديگر پرسيده و خانه روستايى را پيدا كردند مثل خويشاوندان بدر خانهاش رفتند
پرسيدن: نشان گرفتن.
………………………………………………………………….
موضوع: سوره اعراف آیه 179.. اولئِکَ کَالانعامِ بَل هم اضلُّ …..
( 606) در فرو بستند اهل خانهاش
خواجه شد زين كژ روى، ديوانهوش
ولى اهل خانه در خانه را بستند خواجه از اين كار متغير شده و ديوانه گرديد
………………………………………………………………….
( 607) ليك هنگام درشتى هم نبود
چون در افتادى به چَه، تيزى چه سود؟
ولى وقت درشتى و تغير هم نبود چه انسان وقتى بچاه افتاد تندى و خشونت چه سودى دارد.
تيزى: تندى، خشونت.
…………………………………………………………………
( 608) بر درش ماندند ايشان پنج روز
شب به سرما روز خود خورشيد سوز
خلاصه پنج شبانه روز درب خانه روستايى معطل شده شب سرما خورده و روز در آفتاب سوختند
خورشيد سوز: سوخته از تابش آفتاب.
.………………………………………………………………………………
( 609) نه ز غفلت بود ماندن نه خرى
بلكه بود از اضطرار و بىخرى
اين توقف نه از غفلت بود و نه از نفهمى بلكه از روى اضطرار و بىآذوقگى بود كه در آن جا ماندند.
بىخرى: پاكش نداشتن، مركوب نيافتن. كنايت از امكان باز گشت نبودن.
………………………………………………………………….
( 610) با لئيمان بسته نيكان ز اضطرار
شير، مُردارى خورد از جوع زار
معاشرت نيكان با لئيمان از اضطرار است شیر صحرا از اضطرار مردار مىخورد.
بستن: كنايت از همنشين بودن. رفيق شدن.
جوع: گرسنگى.
………………………………………………………………….
( 611) او همىديدش همىكردش سلام
كه فلانم من مرا اين است نام
خواجه روستايى را ديده و سلام مىكرد مىگفت من فلانيم و اسمم فلان است.
…………………………………………………………………
( 612) گفت باشد من چه دانم تو كيى
يا پليدى يا قرين پاكيى
او جواب مىداد هر كه مىخواهى باش من چه مىدانم تو كيستى آدم خوبى يا بد
(من روز و شب واله خداوندم و بهيچ وجه بتو و امثال تو توجهى ندارم از خودى خود بىخبر بوده از هستى من سر مويى نشانه نيست هوش من غير از حق خبر ندارد در دل مؤمن جز خدا نمىگنجد)
………………………………………………………………….
( 613) گفت اين دم با قيامت شد شبيه
تا برادر شد يَفِرُّ مِن أخِيه
خواجه گفت امروز با قيامت شبيه شده برادر از برادر مىگريزد.
يَفِرُّ مِن أخِيه: گرفته از قرآن كريم است در وصف قيامت فرمود روزى كه مىگريزد آدمى از برادرش.
اشاره به آيه شريفه در سوره عبس كه در وصف قيامت مىفرمايد:
يَوْمَ يَفِرُّ اَلْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ:
34-36/80 عبس يعنى روزى كه انسان از برادر و مادر و پدر و زوجه و اولاد خود مىگريزد.
………………………………………………………………….
( 614) شرح مىكردش كه من آنم كه تو
لوتها خوردى ز خوان من دُو تو
من همانم كه تو از سفره من غذاهاى لذيذ خوردى
تو: دو برابر، بسيار.
………………………………………………………………….
( 615) آن فلان روزت خريدم آن متاع
كُلُّ سِرٍّ جاوَزَ الاثنَينِ شاعَ
و فلان روز فلان متاع را براى تو خريدم مگر ما مدتى با هم نبوديم تو مگر سالها مهمان من نبودى؟ و نيكىها و احسانها از من نديدى؟
كُلُّ سِرٍّ…: (مثلى است) هر راز كه از دو تن بگذرد بپراكند. (دوستى من و تو داستانى است كه بر هر سر بازارى هست).
………………………………………………………………….
( 616) سِرِّ مِهر ما شنيدستند خَلق
شرم دارد رو، چو نعمت خورد حلق
مردم همه دوستى ما را مىدانند و همه شنيدهاند آخر اگر از گلوى كسى نعمت پائين برود بايد رويش شرم داشته باش
………………………………………………………………….
( 617) او همىگفتش چه گويى تُرَّهات
نه تو را دانم نه نام تو نه جات
روستايى گفت اين ترهات چيست كه مىگويى من نه تو را مىشناسم نه اسمت را مىدانم نه جاى تو را بلدم
تُرَّهات: جمع تُرَّهَه: ياوه، بىهوده
………………………………………………………………….
( 618) پنجمين شب ابر و بارانى گرفت
كآسمان از بارشش دارد شگفت
در شب پنجم ابرى پيدا شده باران شديدى باريدن گرفت
…………………………………………………………………
( 619) چون رسيد آن كارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه كه مهتر را بخوان
و كارد به استخوان خواجه رسيده در خانه روستايى را زد و او را بدر خانه طلبيد
………………………………………………………………….
( 620) چون به صد الحاح آمد سوى در
گفت آخر چيست اى جان پدر
با صدالحاح بالاخره بدر خانه آمده گفت آخر چه مىگويى؟
………………………………………………………………….
( 621) گفت من آن حقّها بگذاشتم
ترك كردم آن چه مىپنداشتم
گفت من هر حقى كه بتو داشتم صرف نظر كردم و آن چه گمان مىكردم رها ساختم.
………………………………………………………………….
( 622) پنج ساله رنج ديدم پنج روز
جان مسكينم در اين گرما و سوز
در اين پنج روزه بقدر پنج سال در اين سرما و سوز رنج بردم.
……………………………………………………………………………….
( 623) يك جفا از خويش و از يار و تبار
در گرانى هست چون سيصد هزار
يك جفا كه انسان از ياران و خويشان و دوستان خود ببيند سختتر از صد هزار جفاى ديگران است.
………………………………………………………………….
موضوع:انسان از راه فطرت طالب مهر و وفا است
( 624) ز آن كه دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
براى اينكه از طرف آنها متوقع مهر و وفا بوده نه منتظر جور و جفا
………………………………………………………………….
( 625) هر چه بر مردم بلا و شدّت است
اين يقين دان كز خلافِ عادت است
بطور يقين هر بلا و شدت از خلاف عادت سر چشمه مىگيرد
ديدار شهرى با روستايى و ناشناخته انگاشتن روستايى او را، رمز دوستى نماياندن بيشتر مردم دنياست. خود را دوست نمايانند و چون بهره خويش گرفتند روى بر گردانند. شهرى روستايى را دوست خود مىپنداشت و از او چشم نيكى و دل جويى داشت. چون از او چنان جفا ديد، بر وى سخت دشوار بود، ليكن كار از دست شده و جاى تدبير نبود. اين داستان به حقيقت رمز دوستى آدمى با شيطان است. شيطان مىكوشد تا آدمى را گمراه كند و چون او را از راه به در برد گويد:
إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اَللَّهَ رَبِّ اَلْعالَمِينَ. 59: 16 (حشر، 16) آن كه از خدا ببرد به دام شيطان افتد كه وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ: 43: 36 كسى كه از ياد رحمن رو گرداند بر او شيطانى مىگماريم كه همراه اوست. (زخرف، 36)
بازدیدها: 153