متن ابیات:از بیت 626 تا 636
( 626) گفت اى خورشيدِ مهرت در زوال
گر تو خونم ريختى كردم حلال
( 627) امشبِ باران به ما ده گوشهاى
تا بيابى در قيامت توشهاى
( 628) گفت يك گوشه است آنِ باغبان
هست اينجا گرگ را او پاسبان
( 629) در كفش تير و كمان از بهر گرگ
تا زند گر آيد آن گُرگِ سِتُرگ
( 630) گر تو آن خدمت كنى جا آنِ توست
ور نه جاى ديگرى فرماى جُست
( 631) گفت صد خدمت كنم تو جاى دِه
آن كمان و تير در كفّم بنه
( 632) من نخسپم حارسىّ رز كنم
گر بر آرد گرگ سر، تيرش زنم
( 633) بهر حق مگذارم امشب اى دو دِل
آب باران بر سر و در زير گل
( 634) گوشهاى خالى شد و او با عيال
رفت آن جا جاى تنگ و بىمجال
( 635) چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهيب سيل اندر كُنج غار
( 636) شب همه شب جمله گويان اى خدا
اين سزاى ما سزاى ما سزا
انسان در وقت اضطرار با هر شرائطی سازگار است
شرح ابیات: از بیت 626 تا 636
( 626) گفت اى خورشيدِ مهرت در زوال
گر تو خونم ريختى،كردم حلال اكنون كه خورشيد مهر تو در زوال است گذشتهها گذشته اگر خون مرا ريخته باشى حلال كردم
خورشيد مهر: اضافه مشبّهٌ به به مشبّه.
خورشيد مهر در زوال بودن: بىمحبت بودن، دوستى نشان ندادن.
………………………………………………………………….
( 627) امشبِ باران به ما ده گوشهاى
تا بيابى در قيامت توشهاى
فقط در اين شب باران در يك گوشهاى ما را
بپذير كه در قيامت عوض بگيرى
……………………………………………………………..
( 628) گفت يك گوشه است آنِ باغبان
هست اينجا گرگ را ، او پاسبان
روستايى گفت يك جايى داريم كه مال باغبان است كه در آن جا پاسبانى مىكند
………………………………………………………………………..
( 629) در كفش تير و كمان از بهر گرگ
تا زند گر آيد آن گُرگِ سِتُرگ
در آن جا تير و كمان هست براى اينكه اگر گرگ بيايد او با تير بزند
…………………………………………………………………….
( 630) گر تو آن خدمت كنى، جا آنِ توست
ور نه جاى ديگرى فرماى جُست
اگر تو قبول مىكنى كه عوض او اين خدمت را انجام دهى بسم اللَّه بيا آن محل مال تو و گرنه زود برو
…………………………………………………………………….
( 631) گفت صد خدمت كنم تو جاى دِه
آن كمان و تير در كفّم بنه
خواجه گفت البته حاضرم عوض يكى صد خدمت انجام دهم تو جا بمن بده و تير و كمان را هم بدست من ده تا مشغول پاسبانى شوم
…………………………………………………………………….
( 632) من نخسپم ،حارسىّ رز كنم
گر بر آرد گرگ سر، تيرش زنم
امشب را نمىخوابم و پاسبانى باغ انگور تو را خواهم كرد اگر گرگى بيايد با تير مىزنم
رَز: باغ.
………………………………………………………………………..
( 633) بهر حق مگذارم امشب اى دو دِل
آب باران بر سر و در زير، گل
فقط براى خاطر خدا نگذار كه امشب روى گل و زير باران بخوابم
گذاشتن: واگذاردن، به حال خود رها كردن، پناه ندادن.
………………………………………………………………………..
( 634) گوشهاى خالى شد و او با عيال
رفت آن جا ، جاى تنگ و بىمجال
بالاخره يك گوشهاى را خالى كردند و خواجه با اهل و عيال خود به آن جا رفت اين گوشه جاى تنگى بود
بىمَجال: جاى گشتن نداشتن، جاى گرديدن و تكان خوردن نبودن.
……………………………………………………………………….
( 635) چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهيب سيل ، اندر كُنج غار
اين عده در آن جاى تنگ غار مانند از ترس سيل و باران چون ملخ سوار هم شده و شب را بسر بردند
………………………………………………………………………..
( 636) شب همه شب، جمله گويان: اى خدا
اين سزاى ما، سزاى ما، سزا
شب مىگفتند خداوندا ما سزاوار اين بليه هستيم
*******************************************متن ابیات : از بیت 637 تا 644
( 637) اين سزاى آن كه شد يارِ خسان
يا كسى. كرد از براى ناكسان
( 638) اين سزاى آن كه اندر طمعِ خام
ترك گويد خدمت خاك كران
( 639) خاك پاكان ليسى و ديوارشان
بهتر از عام و رَز و گُلزارشان
( 640) بنده يك مرد روشن دل شوى
به كه بر فرقِ سَرِ شاهان روى
( 641) از ملوك خاك جز بانگ دهل
تو نخواهى يافت اى پيكِ سُبُل
( 642) شهريان خود ره زنان نسبت به روح
روستايى كيست گيج و بىفتوح
( 643) اين سزاى آن كه بىتدبير عقل
بانگ غولى آمدش بگزيد نَقل
( 644) چون پشيمانى ز دل شد تا شِغاف
زآن سپس سودى ندارد اعتراف
**************************************شرح ابیات : از بیت 637 تا 644
( 637) اين سزاى آن كه شد يارِ خسان
يا كسى كرد از براى ناكسان
اين سزاى كسى است كه با ناكسان نيكى نمايد.
كسى كردن: كنايت از يارى. مهربانى و هم دلى.
………………………………………………………………….
( 638) اين سزاى آن كه اندر طمعِ خام
ترك گويد خدمتِ خاك كرام
اين سزاى كسى است كه بطمع خام خدمت خاك پاى اشخاص گرامى را ترك كند.
خاك كرام: كنايت از آستانه بزرگان دين.
………………………………………………………………….
( 639) خاك پاكان ليسى و ديوارشان
بهتر از عام و رَز و گُلزارشان
ليسيدن خاك و ديوار پاكان بهتر از باغ و گلزار عوام است
پاكان: كنايت از اوليا و مقربان درگاه الهى. و ضمير «شان» در آخر بيت به «خسان» باز مىگردد.
………………………………………………………………….
( 640) بنده يك مرد روشن دل شوى
به كه بر فرقِ سَرِ شاهان روى
گر بنده يك مرد روشن باشى بهتر از اين است كه در فرق سر پادشاهان جايگزين شوى
( 641) از ملوك خاك، جز بانگ دهل
تو نخواهى يافت اى پيكِ سُبُل
از پادشاهان خاكى جز بانگ دهل چيزى نخواهيد شنيد
ملوك خاك: پادشاهان ظاهرى. شاهانى كه بر قطعهاى از زمين حكمرانى كنند كه محبت آنان تيرگى دل آرد.
صحبت حكّام، ظلمتِ شب يلداست
نور ز خورشيد جوى، بو كه بر آيد(حافظ)
پيك سبل: در فرهنگ لغات و تعبيرات مثنوى، قاصد راهها. هرزه گرد، و ياوه گرد معنى شده. نيكلسون هم معنى نزديك بدين دارد: آن كه در راه باطل تند رود. هر چند اين معنىها را وجهى است، ليكن اين تركيب معنى دقيقترى مىدهد: اى كه در راهها سر گردانى. اى كه براى رسيدن به حقيقت به راههاى گوناگون مىروى.
………………………………………………………………….
( 642) شهريان، خود ره زنان، نسبت به روح
روستايى كيست؟ گيج و بىفتوح
شهريان خودشان راه زن روح هستند روستايى گيج نفهم ديگر كى است و چه خواهد بود.
شهريان: استعارت از كسانى كه از علمهاى ظاهرى بهره گرفتهاند و به حقيقت نرسيدهاند.
روستايى: ناقصى كه بهرهاى از علم ندارد.
فتوح: گشايش دل. (نگاه كنيد به: شرح بيت 1442/1)
………………………………………………………………….
( 643) اين سزاى آن كه بىتدبير عقل
بانگ غولى آمدش، بگزيد نَقل
اين سزاى كسى است كه بانگ غولى شنيده و بدون تعقل و تدبير براه افتاد
نقل: حركت، سفر. ليكن در اين بيت از جهت مقابله با عقل، تقليد و در پى هر دعويدار رفتن.
………………………………………………………………….
( 644) چون پشيمانى.، ز دل شد تا شِغاف
زآن سپس، سودى ندارد اعتراف
پس از آن وقتى پشيمان شد كه وقت گذشته ديگر پشيمانى سودى نداشت
شِغاف: پوشش دل، حجاب قلب. (نگاه كنيد به: شرح مثنوى، جزو دوم از دفتر دوم، ص 636- 637)
از دل تا شغاف شدن: سراسر دل را فرا گرفتن.
تنبيهى است غافلان را كه به ظاهر بعضى دعويداران فريفته مىشوند و پى هر بانگى مىدوند و به ورطه هلاكت مىافتند و چون خود به خطاى خود پى بردند پشيمان مىشوند و سودى ندارد كه آلْآنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنْتَ مِنَ اَلْمُفْسِدِينَ. 10: 91 (يونس، 91) پس بايد دنبال مرد حق بود و از مردم دنيا دورى نمود.
پير را بگزين كه بىپير اين سفر
هست بس پُر آفت و خوف و خطر
آن رهى كه بارها تو رفتهاى
بىقلاووز اندر آن آشفتهاى
پس رهى را كه نديدستى تو هيچ
هين مرو تنها ز رهبر سر مپيچ
2945- 2943/ 1
*************************************متن ابیات :از بیت 645 تا 662
( 645) آن كمان و تير اندر دست او
گرگ را جويان همه شب سو بسو
( 646) گرگ بر وى خود مُسلّط چون شرر
گرگ جويان و ز گرگ او بىخبر
( 647) هر پشه هر كيك چون گرگى شده
اندر آن ويرانه شان زخمى زده
( 648) فرصت آن پشّه راندن هم نبود
از نهيبِ حمله گرگ عَنود
(649) تا نبايد گرگ آسيبى زند
روستايى ريش خواجه بر كند
( 650) اين چنين دندان كنان تا نيم شب
جانشان از ناف مىآمد به لب
( 651) ناگهان تمثال گرگ هِشتهاى
سر بر آورد از فراز پُشتهاى
(652) تير را بگشاد آن خواجه زشست
زد بر آن حيوان كه تا افتاد پست
( 653) اندر افتادن ز حيوان باد جَست
روستايى هاى كرد و كوفت دست
( 654) ناجوانمردا كه خر كرّه من است
گفت نه اين گرگِ چون آهرمن است
( 655) اندر او اَشكال گرگى ظاهر است
شكل او از گرگىِ او مُخبِر است
( 656) گفت نه بادى كه جَست از فرجِ وى
مىشناسم همچنانك آبى ز مى
( 657) كُشتهاى خر كرّهام را در رياض
كه مبادت بسط هرگز ز انقباض
( 658) گفت نيكوتر تفحُّص كن شب است
شخصها در شب ز ناظر مُحجَب است
( 659) شب غلط بنمايد و مبدَل بسى
ديدِ صائب شب ندارد هر كسى
( 660) هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
اين سه تاريكى غلط آرد شگرف
( 661) گفت آن بر من چو روز روشن است
مىشناسم بادِ خر كرّه من است
( 662) در ميان بيست باد آن باد را
مىشناسم چون مسافر زاد را
*************************************شرح ابیات : از بیت 645 تا 662
( 645) آن كمان و تير اندر دست او
گرگ را جويان ،همه شب سو بسو
تير و كمان در دست خواجه بود و هر زمان انتظار گرگ را داشت
………………………………………………………………….
( 646) گرگ ، بر وى خود مُسلّط چون شرر
گرگ جويان و ز گرگ او بىخبر
او گرگ مىجست و بىخبر بود كه گرگ بر او مسلط شده و او بىخبر است
گرگ بر وى خود مسلط: «گرگ» استعارت از طمع لوت و تفرج خاطره است كه روستايى را به ده كشاند، نيز كنايت از نعمت دنيا كه مردمان را مىفريبد.
………………………………………………………………….
( 647) هر پشه، هر كيك ،چون گرگى شده
اندر آن ويرانه شان، زخمى زده
هر پشه و كيك چون گرگى در آن ويرانه هر دم به آنها زخمى مىزد.
كيك: كك.
………………………………………………………………….
( 648) فرصتِ آن پشّه راندن هم نبود
از نهيبِ حمله گرگ عَنود
بىچاره از ترس حمله گرگ مجال نمىكرد كه پشهها را دور كند
( 649) تا نبايد گرگ آسيبى زند
روستايى. ريش خواجه بر كند
مىترسيد كه مبادا گرگ آسيبى بباغ انگور برساند و روستايى ريش خواجه را بكند
………………………………………………………………….
( 650) اين چنين دندان كنان تا نيم شب
جانشان از ناف مىآمد به لب
همينطور دندان بروى جگر گذاشته و تا نيمه شب جانش بلب رسيد
دندان كَنان: زارى كنان. بىقرار.
………………………………………………………………….
( 651) ناگهان تمثال گرگ هِشتهاى
سر بر آورد از فراز پُشتهاى
ناگاه شبه گرگ از بالاى تپهاى سر بر آورد
هِشته: در فرهنگ لغات و تعبيرات مثنوى، يله، تنها، معنى شده ولى «سر گردان» و «اين سو و آن سو دوان» دقيقتر مىنمايد.
………………………………………………………………….
( 652) تير را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حيوان، كه تا افتاد پست
خواجه تيرى بر كمان گذاشته و از شست رها كرد و بلا فاصله تير بحيوان اصابت كرده و به پشت افتاد
………………………………………………………………….
( 653) اندر افتادن، ز حيوان باد جَست
روستايى.، هاى كرد و كوفت دست
وقتى حيوان افتاد بادى از او بيرون آمد و روستايى فرياد زده و با افسوس دست بدست كوفته
………………………………………………………………….
( 654) ناجوانمردا كه خر كرّه من است
گفت نه ،اين گرگِ چون آهرمن است
گفت اى ناجوانمرد اين كره خر من بود كه كشتى خواجه گفت نه اين گرگ است
آهِرمن: اَهرِمن. اهريمن: ديو.
………………………………………………………………….
( 655) اندر او اَشكال گرگى. ظاهر است
شكل او از گرگىِ او مُخبِر است
از شكل او كاملا پيدا است كه گرگ است نه كره خر
………………………………………………………………….
( 656) گفت نه بادى كه جَست از فرجِ وى
مىشناسم ،همچنانك آبى ز مى
گفت نه آن بادى كه از پائين او بيرون جست من همان طور كه شراب را از آب تميز مىدهم آن باد را هم تميز دادم كه از كره خر من است
………………………………………….
( 657) كُشتهاى، خر كرّهام را در رياض
كه مبادت بسط، هرگز ز انقباض
الهى هيچ گاه غمت بشادى بدل نشود كه كره خر مرا در باغ كشتى
رياض: جمع روضه: باغ.
بسط: شادمانى.
انقباض: گرفتگى خاطر.
.………………………………………………………………………………
( 658) گفت نيكوتر تفحُّص كن شب است
شخصها در شب، ز ناظر مُحجَب است
گفت خوب برو نگاه كن حالا شب است و چيزها را تميز دادن مشكل
مُحجَب: پوشيده.
………………………………………………………………….
( 659) شب غلط بنمايد و مبدَل بسى
ديدِ صائب، شب ندارد هر كسى
شب خيلى چيزها را انسان عوضى مىبيند و همه كس نمىتواند شب درست ببيند
ديدِ صائب: ديد درست
………………………………………………………………..
( 660) هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
اين سه تاريكى.، غلط آرد شگرف
الآن هم شب است و هم ابر و هم باران و اين سه تاريكى است البته اين تاريكيها انسان را بغلط مىاندازد
………………………………………………………………….
( 661) گفت آن بر من چو روز روشن است
مىشناسم، بادِ خر كرّه من است
گفت براى من چون روز روشن است كه باد از كره خر من بود
………………………………………………………………….
( 662) در ميان بيست باد آن باد را
مىشناسم چون مسافر زاد را
در ميان بيست جور باد من مثل مسافرى كه توشه خود را بشناسد باد كره خر خودم را مىشناسم
زاد: توشه.
*************************************متن ابیات :از بیت 663 تا 681
( 663) خواجه برجَست و بيامد ناشگفت
روستايى را گريبانش گرفت
( 664) كابلهِ طرّار شَيد آوردهاى
بنگ و افيون هر دو با هم خوردهاى
( 665) در سه تاريكى شناسى بادِ خَر
چون ندانى مر مرا اى خيره سر؟
( 666) آن كه داند نيم شب گوساله را
چون نداند همره ده ساله را
( 667) خويشتن را عارف و واله كنى
خاك در چشم مروّت مىزنى
( 668) كه مرا از خويش هم آگاه نيست
در دلم گنجاى جُز اللَّه نيست
( 669) آن چه دى خوردم از آنم ياد نيست
اين دل از غير تحيّر شاد نيست
( 670) عاقل و مجنونِ حقّم ياد آر
در چنين بىخويشيم معذور دار
( 671) آن كه مُردارى خورد يعنى نبيد
شرع او را سوى معذوران كشيد
( 672) مست و بنگى را طلاق و بيع نيست
همچو طفل است او معاف و مُعتَقى است
( 673) مستيى كآيد ز بوى شاه فرد
صد خُمِ مى در سر و مغز آن نكرد
( 674) پس بر او تكليف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بىدست و پا
( 675) بار كه نهد در جهان خر كرّه را
درس كه دهد پارسى بو مُرّه را
( 676) بار بر گيرند چون آمد عَرَج
گفت حق لَيسَ عَلَى الأعمَى حَرج
( 677) سوى خود اعمى شدم از حق بصير
پس معافم از قليل و از كثير
( 678) لاف درويشى زنى و بىخودى
هاى هوى مستيانِ ايزدى
( 679) كه زمين را من ندانم ز آسمان
امتحانت كرد غيرت امتحان
( 680) بادِ خر كُرّه چنين رسوات كرد
هستى نفى تو را اثبات كرد
( 681) اين چنين رسوا كند حق شَيد را
اين چنين گيرد رميده صيد را
*************************************شرح ابیات : از بیت 663 تا 681
( 663) خواجه برجَست و بيامد ناشگفت
روستايى. را گريبانش گرفت
خواجه از جا جسته و گريبان روستايى را محكم گرفته.
ناشگفت: بىمُحابا، بىتأنى.
………………………………………………………………..
( 664) كابلهِ طرّار، شَيد آوردهاى
بنگ و افيون هر دو با هم خوردهاى
گفت اى ابله طرار مسخره در آوردهاى بنگ و افيون خوردهاى؟
شَيد: فريب، مكر، حيله.
…………………………………………………………………
( 665) در سه تاريكى. شناسى بادِ خَر
چون ندانى مر مرا اى خيره سر؟
در ميان سه تاريكى باد خر را مىشناسى پس چه شده كه تو خيره سر مرا نمىشناسى؟
………………………………………………………………….
( 666) آن كه داند نيم شب گوساله را
چون نداند همره ده ساله را؟
آن كه در نيمه شب كره خر را مىشناسد چگونه روز روشن دوست ده ساله خود را نمىشناسد؟
………………………………………………………………..
( 667) خويشتن را عارف و واله كنى
خاك در چشم مروّت مىزنى
خود را عارف و واله قلمداد كرده بچشم مروت و مردانگى خاك مىپاشى
خاك در چشم مروّت زدن: جوانمردى را ناديده گرفتن، ناجوانمردى كردن.
………………………………………………………………….
( 668) كه مرا از خويش هم آگاه نيست
در دلم گنجاىِ جُز اللَّه نيست
و مىگويى كه من از خودم هم بىخبرم و جز خدا در دل و ياد من نمىگنجد
…………………………………………………………………
( 669) آن چه دى خوردم از آنم ياد نيست
اين دل از غير تحيّر شاد نيست
و آن چه ديروز خوردهام بياد ندارم و جز با حيرت دل شاد ندارم
تَحَيُّر: در لغت «سر گردانى» است و در اصطلاح عارفان، حالتى است كه بر دل عارف وارد شود و او را از تفكّر باز دارد.
………………………………………………………………….
( 670) عاقل و مجنونِ حقّم، ياد آر
در چنين بىخويشيم معذور دار
مىگويى من عاقل و ديوانه حقم و مرا از اين فراموشى معذور بدار
عاقل و مجنون حق: كسى كه از غايت عشق و استغراق در حق رعايت سنّت ظاهر نكند و عامه چنين كس را ديوانه شمارند، ولى خواص او را مجذوب و از عقلاى مجانين به حساب آرند.
بىخويشى: بىخبرى از غايت حيرت در حق. از خود آگاه نبودن.
…………………………………………………………………
( 671) آن كه مُردارى خورد يعنى نبيد
شرع او را سوى معذوران كشيد
مىگويى اگر كسى شراب بخورد شرع او را معذور داشته
نَبيد: شرابى است كه از خرما سازند. در كتاب الفقه على المذاهب الاربعه عبارتى است كه ترجمه آن اين است: نبيدِ خرما آن است كه پخت آن اندك بود و سفت شود. فراوانِ آن مستى آرد نه اندك آن. همه اين انواع (تَمر، فَضيخ، و نَبيد) حرام است، بسيار آن و اندك آن هر چند قطرهاى از آن باشد. و در حاشيه صفحه آورده است: بعض آنان كه آب جو و مانند آن خورند، گمان دارند اندك آن در مذهب حنفيان حلال است. وحقيقت اين است كه اندك و بسيار آن در مذهب حنفيان حرام است مانند ديگر مذهبها بنا بر صحيح، كه بدان فتوى دادهاند، بلكه آن نزد حنفيان حرام است به اجماع.
سپس نويسد: خلاف در سه چيز است… (الفقه على المذاهب الاربعه، ج 2، قسم معاملات، ص 7) اينكه مولانا گويد: «مردارى خورد يعنى نبيد»، ظاهر است كه او نيز نبيد را حرام مىدانسته است، و معذور بودن مربوط به نيم بيت دوم است: «طلاق مست و بنگى»، بحثى است فقهى و آن اينكه اگر مستى زن خود را طلاق گويد يا در مستى معاملهاى كند آيا طلاق و معامله نافذ است يا نه؟ اين مسئله خلافى است. گويند اگر كسى مسكر خورد و بداند او را مست مىسازد و خردش را مىبرد، سپس در حالت مستى زن خود را طلاق گويد، آن طلاق واقع است، اما اگر نداند مستى آورد يا براى دفع بيمارى بخورد و مست شود و خرد او برود، و طلاق گويد طلاق واقع نگردد. (الفقه على المذاهب الاربعه، ج 4، ص 282)
………………………………………………………………..
( 672) مست و بنگى را طلاق و بيع نيست
همچو طفل است او معاف و مُعتَقى. است
و براى مست و بنگى طلاق و خريد و فروش نبوده مثل طفل از عملى شدن آن معاف و آزاد است
مُعتَق: آزاد.
………………………………………………………………….
( 673) مستيى ،كآيد ز بوى شاه فرد
صد خُمِ مى در سر و مغز آن نكرد
البته كسى كه از بوى شاه يگانه مست گرديده صد خم مى باو اين قدر مستى نخواهد بخشيد
مستيى كه از بوى شاه فرد آيد: كنايت است از حالت سكر كه سالك را دست دهد. در آن حال او را نه عقل است و نه ادراك، بلكه فانى در حق است.
………………………………………………………………..
( 674) پس بر او تكليف چون باشد روا
اسب ،ساقط گشت و شد بىدست و پا
پس چگونه تكليف باو متوجه خواهد شد زيرا چون اسبى است كه افتاده و دست و پاى راه رفتن ندارد
………………………………………………………………….
( 675) بار كه نهد در جهان خر كرّه را ؟
درس كه دهد پارسى بو مُرّه را؟
در دنيا چه كسى بر پشت كره خر بار نهاده يا چه كسى بشيطان درس پارسايى مىدهد
بو مُرّه: كنيت ابليس است.
بار بر خر كره نهادن و بو مُرّه را پارسى درس دادن: كنايت است از گرد كار ناشدنى گرديدن.
………………………………………………………………..
( 676) بار بر گيرند چون آمد عَرَج
گفت حق لَيسَ عَلَى الأعمَى حَرج
وقتى پاى مركوبى لنگ شد بار او را بر مىدارند خداوند فرموده است كه لَيْسَ عَلَى اَلْأَعْمى حَرَجٌ 48: 17 پس كور مسئوليتى ندارد
عَرَج: لنگى.
ليس على…: گرفته از قرآن كريم است لَيْسَ عَلَى اَلْأَعْمى حَرَجٌ وَ لا عَلَى اَلْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَ لا عَلَى اَلْمَرِيضِ حَرَجٌ 24: 61: نه بر كور و نه بر لنگ و نه بر بيمار حرجى است. (فتح، 17)
…………………………………………………………………
( 677) سوى خود اعمى شدم از حق بصير
پس معافم از قليل و از كثير
من از خود كور و از خدا بينا هستم و ازبيش و كم اين عالم معافم
………………………………………………………………..
( 678) لاف درويشى. زنى و بىخودى
هاى هوىِ مستيانِ ايزدى
تو لاف درويشى و بىخودى زده و هاى هوى مستان سرمدى را بخود بسته
………………………………………………………………….
( 679) كه زمين را من ندانم ز آسمان
امتحانت كرد غيرت، امتحان
مىگفتى من زمين را از آسمان نمىشناسم اكنون غيرت خداوندى امتحانت كرد
غيرت: در لغت رشك است
و ناهموار داشتن است بر خود،
شركت ديگرى را در آن چه نزد وى محبوب است.
و در اصطلاح متصوفه، «غيرت» محب يا محبوب است بر قطع تعلّق به غير
چنان كه محب نخواهد محبوب محبت ديگر را داشته باشد
و محبوب نخواهد محب ديگرى را دوست بدارد. (لغت نامه، به نقل از مصباح الهدايه)
و در اينجا مقصود غيرت محبوب است و در حديث است «وَ مِن غَيرةِ اللَّهِ أن يَأتِىَ المُؤمِنُ شَيئاً حَرَّمَ اللَّهُ: از غيرت خدا آن است كه مرد با ايمان چيزى را كه خدا حرام كرده مرتكب شود.»
(مسند احمد، ج 2، ص 343)
………………………………………………………………….
( 680) بادِ خر كُرّه؟ چنين رسوات كرد
هستى نفى تو را اثبات كرد
باد كره اين طور رسوايت نموده دعوى نيستى تو را ثابت كرد كه هستى بوده است
باد خر كره: استعارت است از نشانههاى خود بينى كه نادانسته و ناخواسته ظاهر شود
و مدعى را رسوا كند.
اِثبات: در اصطلاح صوفيان تعريفهاى گونه گون دارد. در اينجا اثبات مقابل محو است
و «محو» دور كردن اوصاف نفسانى است. (دعوى فانى بودنت باطل شد).
………………………………………………………………….
( 681) اين چنين رسوا كند ،حق شَيد را
اين چنين گيرد رميده صيد را
خدا شياد را اين طور رسوا مىكند و صيد رميده را اين قسم بدام مىآورد
رميده صيد: استعارت از خود پرستى كه خواهد با حيلتهاى خود از قضاى حق بجهد.
از حجّت آوردن شهرى بر روستايى و مشت او را در ناشناسايى باز كردن، چنان كه عادت اوست سخن را به دعويداران سكر و محو و مستغرقان در توحيد مىكشاند كه شما كجا و مستى حق كجا. از خدا مىگوييد و در پى دنياييد لاف درويشى مىزنيد و در پى ذخيره نهادن براى فرداييد. آنان را كه مست حقاند نشانههاست: يكى از آن نشانهها در شما نيست. شما مست حق نيستيد، شيداى دنياييد. لاجرم چون آزمايش پيش آيد از آن رو سپيد در نياييد.
كى كند دل خوش به حيلتهاى گَش
آن كه بيند حيله حق بر سرش
او درونِ دام و دامى مىنهد
جان تو، نى آن جهد ،نى اين جهد
1056-1055/2
*******************************
بازدیدها: 102