متن ابیات :از بیت 682 تا 693
( 682) صد هزاران امتحان است اى پسر
هر كه گويد من شدم سرهنگِ در
( 683) گر نداند عامه او را ز امتحان
پُختگان راه جويندش نشان
( 684) چون كند دعوىِّ خيّاطى خَسى
افكند در پيش او شه، اطلسى
( 685) كه بِبُر اين را بَغَلطاقِ فراخ
ز امتحان پيدا شود او را دو شاخ
( 686) گر نبودى امتحان هر بدى
هر مخنَّث ، در وَغا رستم بدى
( 687) خود مخنّث را زِ رِه پوشيده گير
چون ببيند زخم، گردد چون اسير
( 688) مست حق هشيار چون شد از دَبُور
مست حق نايد به خود تا نفخِ صور
( 689) باده حق راست باشد بىدروغ
دوغ خوردى دوغ خوردى دوغ دوغ
( 690) ساختى خود را جُنيد و بايزيد
رو كه نشناسم تبر را از كليد
( 691) بَد رگى و مَنبَلى و حرص و آز
چون كنى پنهان به شيداى مكر ساز
( 692) خويش را منصور حلاّجى كنى
آتشى در پنبه ياران زنى
( 693) كه بنشناسم عمر از بو لهب
باد كرّه خود شناسم نيم شب
*************************************شرح ابیات: از بیت 682 تا 693
( 682) صد هزاران امتحان است اى پسر
هر كه گويد من شدم سَرهنگِ در
صد گونه امتحان هست و هر كس كه بگويد من سرهنگم و چنين و چنانم
سرهنگ در: كنايت از عارف به كمال. سالكى كه تواند راهبر شود.
………………………………………………………………….
( 683) گر نداند عامه او را ز امتحان
پُختگان راه، جويندش نشان
اگر عوام نتوانند امتحانش كنند پختگان راه از او نشانه را مىجويند
پُختگان راه: كنايت از واصلان به حق. آشنايان به راه و رسم طريقت.
………………………………………………………………….
( 684) چون كند دعوىِّ خيّاطى خَسى
افكند در پيش او ، شه اطلسى
چون كسى بىهوده دعوى خياطى كند شاه در جلوش پارچه اطلس مىاندازد
……………………………………………………………..
( 685) كه بِبُر اين را بَغَلطاقِ فراخ
ز امتحان پيدا شود، او را دو شاخ
كه آن را براى من جبه فراخ بدوز آن وقت است كه در امتحان آن از خجلت شاخ در مىآورد
بَغَلطاق: بغلتاق. لباس بىآستين كوتاه
يا با آستين بسيار كوتاه،
كه در زير فَرَجِيّه مىپوشيدند و از پارچه نخى
بعلبكّى به رنگ سفيد يا از پوست سنجاب دوخته
مىشد.
از اطلس معدنى نيز دوخته مىشد.
گاه آن را با مرواريد زينت مىكردند.
سَلاّرى. (فرهنگ البسه مسلمانان، ص 78- 81)
دو شاخ پيدا شدن: كنايت از شرمنده گشتن. رسوا گرديدن.«دو شاخ» معنى ديگرى نيز دارد. نگاه كنيد به: ذيل بيت 800 2)
………………………………………………………………..
( 686) گر نبودى امتحان هر بدى
هر مخنَّث در وَغا رستم بدى
اگر امتحان در كار نبود هر مخنثى در جنگ رستم بود
………………………………………………………………….
( 687) خود مخنّث را زره پوشيده گير
چون ببيند زخم ،گردد چون اسير
فرض كن كه مخنث زره پوشيده باشد وقتى زخمى را ببيند مثل اسير خواهد شد
………………………………………………………………….
( 688) مست حق هشيار چون شد از دَبُور؟
مست حق نايد به خود تا نفخِ صور
مست مى از نسيم سحرى بيدار مىشود ولى مست حق از نفخه صور هم بخود نخواهد آمد
دَبور: براى معنى لغوى آن نگاه كنيد به: شرح بيت 3880 2، و در اينجا «دبور» استعارت از آن چه كه آدمى را از ياد خدا باز مىدارد و به ياد دنيا و دوستى آن افكند.
………………………………………………………………….
( 689) باده حق راست باشد بىدروغ
دوغ خوردى دوغ خوردى دوغ دوغ
مست حق راستى مست است نه بدروغ تو بعوض باده حق دوغ خوردهاى دوغ دوغ
دوغ خوردن: كنايت از دعوى چيزى كردن، و ظاهر حال دروغ آن را نمودن.
چون نمايى مستى اى خورده تو دوغ
پيش من لافى زنى آن گه دروغ
………………………………………………………………….
( 690) ساختى خود را جُنيد و بايزيد
رو كه نشناسم تبر را از كليد
خود را جنيد و بايزيد قلمداد كردى گيرم كه من بقدرى بىهوش باشم كه تبر را از كليد نشناسم
تبر از كليد نشناختن: خُرد را از كلان تمييز ندادن. (مست حق بودن و از آن چه پيرامون است آگاه نشدن).
………………………………………………………………….
( 691) بَد رگى و مَنبَلى و حرص و آز
چون كنى پنهان به شيداى مكر ساز
ولى تو اى مكار بد طينتى و كاهلى و خشم و طمع خود را چگونه مىتوانى با شيادى پنهان كنى
بد رگ: پست، بد نژاد
………………………………………………………………….
( 692) خويش را منصور حلاّجى كنى
آتشى ،در پنبه ياران زنى
خود را منصور حلاج جلوه داده و آتش به پنبه ياران خود مىزنى
منصور حلاّج: حسين بن منصور، كنيه او ابو مغيث است. (نگاه كنيد به: شرح بيت 2509/2)
آتش در پنبه ياران زدن: با بستن خود به ايشان، آنان را بد نام كردن.
بعض دعويداران توانند با فريفتن عامه روزى چند دكان خود را بيارايند، اما حقيقت كار آنان نزد مردان حق آشكار است و پايان كارشان با كردگار. اگر در اين جهان رسواشان نسازد در آن جهان به آتششان در اندازد.
…………………………………………………………………
( 693) كه بنشناسم عمر از بو لهب
باد كرّه ، خود شناسم نيم شب
كه من عمر را از بو لهب تميز نمىدهم ولى باد كره خر را در نيمه شب مىشناسم
******************************************متن ابیات :از بیت 694 تا 704
( 694) اى خرى كين از تو خر باور كند
خويش را بهر تو كور و كر كند
( 695) خويش را از رهروان كمتر شمر
تو حريف رَه زنانی گُه مَخور
( 696) باز پر از شيد، سوى عقل تاز
كى پرد بر آسمان پَرّ مَجاز
( 697) خويشتن را عاشق حق ساختى
عشق با ديو سياهى باختى
( 698) عاشق و معشوق را در رستخيز
دو به دو بندند و پيش آرند تيز
( 699) تو چه خود را گيج و بىخود كردهاى؟
خون رز كو؟ خون ما را خوردهاى
( 700) رو كه نشناسم تو را از من بجه
عارفِ بىخويشم و بهلول ده
( 701) تو تَوهُّم مىكنى از قرب حق
كه طبق گر، دور نبود از طبق
( 702) اين نمىبينى كه قُرب اوليا
صد كرامت دارد و كار و كيا
( 703) آهن از داود مومى مىشود
موم در دستت چو آهن مىبود
( 704) قُربِ خلق و رزق بر جمله است عام
قرب وحى عشق دارند اين كرام
*************************************شرح ابیات: از بیت 694 تا 704
( 694) اى خرى كين از تو خر باور كند
خويش را بهر تو كور و كر كند
كدام خرى است كه اين سخن از مثل تو خرى باور كرده و خود را براى خاطر تو كور و كر سازد
اى خرى: چه نادان است.
………………………………………………………………….
( 695) خويش را از رهروان كمتر شمر
تو حريف رَه زنانی گُه مَخور
كم از اين دعوىها نموده و خود را از رهروان بشمار تو حريف ره زنان هستى گه زيادى نخور
………………………………………………………………….
( 696) باز پر از شيد، سوى عقل تاز
كى پرد بر آسمان، پَرّ مَجاز
از شيادى بگذر و بطرف عقل پرواز كن پر مجازى كى مىتواند به آسمان پرواز كند
باز پريدن: بر گشتن، باز گشتن.
پَرِّ مجاز: استعارت از ظاهر سازى. تظاهر به زهد و تصوف.
………………………………………………………………….
( 697) خويشتن را عاشق حق ساختى
عشق با ديو سياهى باختى
خود را بصورت عاشق حق ساخته و با ديو سياهى نرد عشق باختهاى
ساختن: نشان دادن.
………………………………………………………………….
( 698) عاشق و معشوق را در رستخيز
دو به دو بندند و پيش آرند تيز
عاشق و معشوق را در روز قيامت دو بدو بهم بسته و پيش مىآورند
عاشق و معشوق…: اشارت است به
1-آن چه در قرآن كريم است(زخرف، 36- 38) وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ اَلرَّحْمنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ وَ إِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ اَلسَّبِيلِ وَ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ. حَتَّى إِذا جاءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ بُعْدَ اَلْمَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ اَلْقَرِينُ: 43: 36- 38 هر كه از ياد خدا رو گرداند ديوى بر او مىگماريم كه با او همراه است و آن ديوان آنان را از راه خدا باز مىدارند و آنان مىپندارند از هدايت يافتگاناند. تا آن كه نزد ما آيد گويد، كاش ميان من و تو، دورى مشرق و مغرب بود و بد همنشينى [هستى].
2- اسراء (71) (ص289)يَوْمَ نَدْعُواْ كُلَّ أُنَاسِ بِإِمَامِهِمْ فَمَنْ أُوتىَِ كِتَابَهُ بِيَمِينِهِ فَأُوْلَئكَ يَقْرَءُونَ كِتَابَهُمْ وَ لَا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا
اى رسول بياد آور روزى را كه هر قومى را با كتاب و امامشان دعوت كنيم هر كس نامه دعوتش را به دست راستش دهند آنان نامه خود قرائت كنند و كمترين ستمى به ايشان نخواهد رسيد (71).
و نيز حديث:
«الرَّجُلُ عَلَى دِين خَلِيلِه فَليَنظُرْ أحَدُكُم مَن يُخالِل.» (المعجم المفهرس، از سنن ترمذى، باب زهد)
………………………………………………………………….
( 699) تو چه خود را گيج و بىخود كردهاى؟
خون رز كو؟ خون ما را خوردهاى
تو كه خودت را گيج و بىخود جلوه دادهاى كو آن مى كه خوردهاى تو خون رز نخوردهاى بلكه خون ما را خوردهاى
خون رز كو…: مستى تو نه از حق است، كه از خون خلق است.
………………………………………………………………….
( 700) رو كه نشناسم تو را، از من بِجِه
عارفِ بىخويشم و بهلول ده
از من بگذر كه سخنان تو را راست پنداشته و تو را نشناسم و نگو كه من عاشق بىخويش و بهلول ده هستم
بىخويشى: از خود بىخبر بودن. مست حق بودن.
بهلول: كنيه او ابو وهيب، از دانشمندان سده دوم هجرى قمرى و از خواص شاگردان امام صادق و امام كاظم (ع). گويند به دستور امام (ع) خود را به ديوانگى زد تا از دادن فتوى برهد. وى در حدود 190 در بغداد در گذشت. (نگاه كنيد به: روضات الجنات، اعيان الشيعة، و دائرة المعارف تشيع)
بهلول ده: كنايت از مست و ديوانه.
………………………………………………………………….
( 701) تو تَوهُّم مىكنى از قرب حق
كه طبق گر، دور نبود از طبق
تو از قرب حق چه توهم كردهاى؟ در صورتى كه يك طبق فروشى از طبق خود دور نيست
قرب: نزديكى بنده است به حق با برداشتن آن چه ميان بنده و حق حائل است، از طريق عبادت و طاعت.
«منّت خداى را عزّ و جلّ كه طاعتش موجب قربت است.» (گلستان سعدى)
طبق گر از طبق دور نبودن: نزديك بودن صانع به مصنوع. (كنايت از نزديك بودن بنده به خدا.) (مىپندارى به حق نزديكى، ليكن نشانى از آن در تو ديده نمىشود.)
………………………………………………………………….
( 702) اين نمىبينى كه قُرب اوليا
صد كرامت دارد و كار و كيا
نمىبينى كه مقربان اوليا صد گونه كرامت و كار بزرگوارى دارند؟
………………………………………………………………….
( 703) آهن از داود مومى مىشود
موم در دستت چو آهن مىبود
آهن در دست داود چون موم مىشود ولى موم در دست تو چون آهن است
آهن از داود: نگاه كنيد به: شرح بيت 1906/2
…………………………………………………………………
( 704) قُربِ خلق و رزق بر جمله است عام
قرب وحى عشق دارند اين كرام
قرب خلق و روزى براى عموم مردم است ولى قرب وحى و عشق ، مخصوص اشخاص مكرم است
قرب خلق و رزق…: اشارت است به قرب عام و قرب خاص. در برخى نعمتهاى خدا همگان سهيماند چنان كه در مرزوق بودن، حيات داشتن، و آن را «قرب دانى» ناميدهاند.
امّا قرب به معنى نزديكى به حق و تَخلُّق به اخلاق اللَّه، آن خاص اولياست و در بيت بعد گويد در اين قرب لياقت بايد، چنان كه آفتاب بر كهسارى تابد تأثير پذيرد و زر پديد آرد و بر بيد تابد و بيد از آن بهره نگيرد. شاخى كه تر است از آن بارور گردد و شاخ خشك سخت تر شود.
..
*****************************************متن ابیات:از بیت 705 تا 720
( 705) قُرب بر انواع باشد اى پدر
مىزند خورشيد بر كهسار و زر
( 706) ليك قربى هست با زر شِيد را
كه از آن آگه نباشد بيد را
( 707) شاخ خشك و تر قريب آفتاب
آفتاب از هر دو كى دارد حجاب
( 708) ليك كو آن قربتِ شاخ طَرى
كه ثمار پخته از وى مىخورى؟
( 709) شاخ خشك از قربت آن آفتاب
غيرِ زو تر خشك گشتن گو بياب
( 710) آن چنان مستى مباش اى بىخرد
كه به عقل آيد پشيمانى خورد
( 711) بلك از آن مستان كه چون مى مىخورند
عقلهاى پخته حسرت مىبرند
( 712) اى گرفته همچو گربه موشِ پير
گر از آن مى شير گيرى، شير گير
( 713) اى بخورده از خيالى جامِ هيچ
همچو مستانِ حقايق بر مپيچ
( 714) مىفُتى اين سو و آن سو مست وار
اى تو اين سو، نيستت ز آن سو گذار
( 715) گر بد آن سو راه يابى بعد از آن
گه بدين سو گه بد آن سو سر فشان
( 716) جمله اين سويى،از آن سو كَپ مزن
چون ندارى مرگ، هرزه جان مكن
( 717) آن خَضِر جان كز اجل نهراسد او
شايد ار مخلوق را نشناسد او
( 718) كام از ذوق توهُّم خوش كنى
در دَمى در خيك خود پُرَّش كنى
( 719) پس به يك سوزن تهى گردى ز باد
اين چنين فربه تن عاقل مباد
( 720) كوزهها سازى ز برف اندر شتا
كى كند چون آب بيند آن وفا
****************************************شرح ابیات: از بیت 705 تا 720
( 705) قُرب بر انواع باشد اى پدر
مىزند خورشيد بر كهسار و زر
قرب عموميت دارد و براى هر نوعى از انواع
هست خورشيد هم بر كوه و هم بر زر
مىتابد
…………………………………………………………..
( 706) ليك قربى هست با زر شِيد را
كه از آن آگه نباشد بيد را
ولى آفتاب با زر قربى دارد كه با بيابان آن را
ندارد
………………………………………………………………….
( 707) شاخ خشك و تر قريب آفتاب
آفتاب از هر دو كى دارد حجاب
شاخه خشك و تر هر دو در معرض آفتابند كى آفتاب از هر يك از آنها محجوب است
………………………………………………………………….
( 708) ليك كو آن قربتِ شاخ طَرى
كه ثمار پخته از وى مىخورى؟
ولى قرب آن شاخه تازه كه ميوههاى پخته و شيرين مىدهد كى براى شاخه خشك وجود دارد
طرى: تری و تازه ای.
ثمار: جمع ثمر: ميوه.
………………………………………………………………….
( 709) شاخ خشك از قربت آن آفتاب
غيرِ زو تر خشك گشتن گو بياب
نگاه كن و ببين آيا شاخه خشك از قرب آفتاب جز خشك شدن نصيب ديگرى دارد؟
شاخ خشك و قربت آفتاب:
خشك گويد راستم من كژ نيَم
تو چرا بىجرم مىبرّى پيَم
باغبان گويد اگر مسعوديى
كاشكى كژ بوديى تر بوديى
جاذب آب حياتى گشتيى
اندر آب زندگى آغشتيى
2695/2
…………………………………………………………….
( 710) آن چنان مستى مباش اى بىخرد
كه به عقل آيد پشيمانى خورد
اى بىشعور از آن مستها مباش كه چون بهوش آيند از كردههاى خود پشيمان شوند
آن چنان مستى مباش: مست حق از مستى خود شادمان است و مست مى از گناهى كه كرده پشيمان.
……………………………………………………….
(711)بلك از آن مستان كه چون مى مىخورند
عقلهاى پخته حسرت مىبرند
بلكه از آن مستها باش كه چون مى خورند عقلهاى پخته بر مستى آنها حسرت مىبرند
……………………………………………………….
( 712) اى گرفته همچو گربه موشِ پير
گر از آن مى شير گيرى، شير گير
اى كه چون گربه موش پير گرفتهاى اگر از آن شير گير و با جرئت شدهاى شير بگير نه موش
موش پير: استعارت از سودهاى اندك و دنياوى.
شير گير: استعارت از رسيدن به قرب و حق و بهره گيرى از فيضهاى ربّانى.
آن كه تو مستش كنى و شير گير
گر ز مستى كژ رود عذرش پذير
………………………………………………………..
( 713) اى بخورده از خيالى جامِ هيچ
همچو مستانِ حقايق بر مپيچ
اى كه از خيال خام هيچ خوردهاى مثل مستان حقيقت بخود مپيچ
………………………………………………………..
( 714) مىفُتى اين سو و آن سو مست وار
اى تو اين سو، نيستت ز آن سو گذار
مستها اين طرف آن طرف متمايل مىشوى تو اين طرفى هستى به آن طرف راه ندارى
اين سو: كنايت از عالم دنيا.
آن سو: كنايت از عالم معنى.
اى تو اين سو: تو از مردم دنيايى، تو را با عالم معنى چكار
………………………………………………………….
( 715) گر بد آن سو راه يابى بعد از آن
گه بدين سو گه بد آن سو سر فشان
اگر به آن طرف راه يافتى آن وقت سر خود را باين طرف و آن طرف متمايل كن
سر فشاندن: كنايت از رقصيدن. شادمان بودن. (اگر تو را به عالم معنى راه دادند آن گاه توانى شادمان باشى).
…………………………………………………………
( 716) جمله اين سويى از آن سو كَپ مزن
چون ندارى مرگ هرزه جان مكن
همه اعضاى تو اين طرفى است پس از آن طرف دم مزن تو مرگت نرسيده بىخود جان مكن
كپ زدن: سخن گفتن.
كه ز هر ناشسته رويى كَپ زنى
شرم دارى وز خداى خويش نى
214/ 4
مرگ: نفى همه اوصاف خودى. فانى شدن در حق.
گفت ليكن تا نمردى اى عنود
از سوی من خود نبُردى هيچ جود
3836/ 6
……………………………………………………………..
( 717) آن خَضِر جان ،كز اجل نهراسد او
شايد ار مخلوق را نشناسد او
خَضِر: نگاه كنيد به: شرح بيت 3502/2
خضر جان: كه هميشه زنده است. زنده جاويد كه مرگ ندارد.
……………………………………………………………..
( 718) كام از ذوق توهُّم خوش كنى
در دَمى در خيك خود پُرَّش كنى
خود را با تو هم دل خوش كرده و با پف كردن خيك خود را پر مىكنى
در خيك دميدن: استعارت از برونِ پر آوازه و درونِ تهى بودن.
آن دُهُل را مانى اى زفت چو عاد
كه بر او آن شاخ را مىكوفت باد
3159 /2
……………………………………………………………..
( 719) پس به يك سوزن تهى گردى ز باد
اين چنين فربه تن عاقل مباد
آن وقت با يك سوزن بادت خالى مىشود الهى تن هيچ عاقلى اين طور فربه نشود
……………………………………………………………..
( 720) كوزهها سازى ز برف اندر شتا
كى كند چون آب بيند آن وفا
در زمستان كوزه از يخ مىسازى كى چنين كوزهاى وقتى به آب رسيد وفا خواهد داشت
كوزه از برف ساختن: استعارت از خرسند بودن به خيالهاى باطل.
شتا: زمستان.
تعريض به دعويدارانى است كه براى فريفتن نادانان دكانى باز كرده، خود را رسيده به حق دادند، حالى كه از حق خبر ندارند. مست هواىاند و از عشق خدا سخن مىسرايند.
در خواب غرورند و از حقيقت دور. خويش را مجذوب حق وانمايند و فريفتهى دنيااند.
به خيال باطل شاد ليكن در دست چه دارند جز باد. و داستان آينده تمثيلى است از اين مدعيان.
**************************************متن ابیات:از بیت 721 تا 731
*افتادن شغال در خمّ رنگ و رنگين شدن و دعوى طاوسى كردن ميان شغالان*
( 721) آن شغالى رفت اندر خمّ رنگ
اندر آن خم كرد يك ساعت درنگ
( 722) پس بر آمد پوستش رنگين شده
كه منم طاوس علّيّين شده
( 723) پشمِ رنگين رونق خوش يافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
( 724) ديد خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خويشتن را بر شغالان عرضه كرد
( 725) جمله گفتند اى شغالك حال چيست
كه تو را در سر نشاطى مُلتَوى است
( 726) از نشاط از ما كرانه كردهاى
اين تكبّر از كجا آوردهاى؟
( 727) يك شغالى پيش او شد كاى فلان
شيد كردى يا شدى از خوش دلان
( 728) شيد كردى تا به منبر بر جهى
تا ز لاف اين خلق را حسرت دهى
( 729) بس بكوشيدى نديدى گرميى
پس ز شيد آوردهاى بىشرميى
( 730) گرمى آنِ اوليا و انبياست
باز بىشرمى پناه هر دغاست
( 731) كه التفات خلق سوى خود كشند
كه خوشيم و از درون بس ناخوشاند
*************************************شرح ابیات : از بیت 721 تا 731
( 721) آن شغالى رفت اندر خمّ رنگ
اندر آن خم كرد يك ساعت درنگ
شغالى ميان خم رنگ رفته ساعتى در آن درنگ نمود
داستان شغال و افتادن در خم رنگ: نيكلسون آن را با يكى از داستانهاى منسوب به ايزوپ مناسب دانسته كه شغالى چند پر طاوس را بر خود بست، و به جمع طاوسان رفت. طاوسان او را از خود راندند. شغال نزد جمع شغالان رفت، شغالان نيز از او رميدند. (مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، ص 92، و نگاه كنيد به: سرّ نى، ج 2، ص 947)
…………………………………………………………………
( 722) پس بر آمد پوستش رنگين شده
كه منم طاوس علّيّين شده
وقتى از خم بيرون آمد پوستش رنگين شده بود چون بخود نگريست با حال تعجب گفت اين منم كه رونق طاوس پيدا كردهام؟
عِليّين: نام بهشت. (تفسير تبيان، از ابن عباس) و گفتهاند سدرة المُنتهى است. (همان مأخذ)
طاوس علّيين: طاوس بهشتى.
………………………………………………………
( 723) پشمِ رنگين رونق خوش يافته
آفتاب آن رنگها بر تافته
پشمش رنگ بر داشته و رونقى پيدا كرده بود مخصوصاً وقتى جلو اشعه آفتاب قرار گرفت جلوه مخصوصى پيدا كرد
بر تافتن: جلوه دادن.
……………………………………………………
( 724) ديد خود را سبز و سرخ و فور و زرد
خويشتن را بر شغالان عرضه كرد
خود را سرخ و سبز و زرد و نورانى ديده و خويشتن را بشغالان عرضه كرد
فور: سرخ كم رنگ.
……………………………………………………………….
( 725) جمله گفتند اى شغالك حال چيست
كه تو را در سر نشاطى مُلتَوى است
شغالها گفتند چه خبر است نشاط غريبى در تو ديده مىشود
مُلتَوِى: (اسم فاعل از التواء) پيچنده. در پيچ پيچ. كنايت از سر مست كه به خود بالد.
……………………………………………….
( 726) از نشاط از ما كرانه كردهاى
اين تكبّر از كجا آوردهاى؟
از بس نشاط دارى خود را از ما كنار گرفتهاى اين تكبر براى چيست؟
…………………………………………………….
( 727) يك شغالى پيش او شد كاى فلان
شيد كردى يا شدى از خوش دلان
يكى از شغالان نزد او آمده گفت: راستى تو تزوير مىكنى يا واقعاً دل خوش هستى؟
………………………………………………………..
( 728) شيد كردى تا به منبر بر جهى
تا ز لاف اين خلق را حسرت دهى
آيا حيلهاى كردهاى تا بالاى منبر رفته و با لاف و گزاف كارى بكنى كه ديگران حسرت بخورند
…………………………………………………….
( 729) بس بكوشيدى نديدى گرميى
پس ز شيد آوردهاى بىشرميى
جوش و خروشها كردى ولى گرمييى نديدى پس بنا بر اين از مكر و تزوير بىشرمى را شعار خود ساختهاى
…………………………………………………….
( 730) گرمى آنِ اوليا و انبياست
باز بىشرمى پناه هر دغاست
صدق و گرمى شعار اولياى خدا و بىشرمى پناهگاه اشخاص ناراست و مكار مىباشد
……………………………………………………………………
( 731) كه التفات خلق سوى خود كشند
كه خوشيم و از درون بس ناخوشاند
براى اينكه مردم را فريب داده بطرف خود جلب كنند مىنمايند كه ما خوشيم در صورتى كه در باطن منتها درجه بد حالى را دارند
**********************
بازدیدها: 329