متن ابیات:از بیت 976 تا987
**حكايت مارگيركه اژدهاى فسرده را مُرده پنداشت در ريسمان هاش پيچيد و آورد به بغداد
( 976) يك حكايت بشنو از تاريخ گوى
تا برى زين راز سر پوشيده بوى
( 977) مارگيرى رفت سوى كوهسار
تا بگيرد او، به افسونهاش مار
( 978) گر گران و گر شتابنده بود
آن كه جوينده است يابنده بود
( 979) در طلب زن دائما تو هر دودست
كه طلب در راه، نيكو رهبر است
( 980) لنگ و لوك و خفته شكل و بىادب
سوىِ او مىغيژ و او را مىطلب
( 981) گه به گفت و گه به خاموشى و، گه
بوى كردن گير، هر سو بوىِ شه
( 982) گفت آن يعقوب با اولاد خويش
جُستنِ يوسف كنيد از حدّ ، بيش
( 983) هر حسِ خود را در اين جُستن بجِد
هر طرف رانيد شكلِ مُستعِد
( 984) گفت از رَوحِ خدا لا تَيأسُوا
همچو گُم كرده پسر، رُو، سو بسو
( 985) از ره حسِّ دهان پُرسان شويد
گوش را بر چار راهِ آن نهيد
( 986) هر كجا بوى خوش آيد، بو بريد
سوى آن سِر كآشناىِ آن سَريد
( 987) هر كجا لطفى ببينى از كسى
سوى اصل لطف ره يابى عَسى
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 976 تا987
( 976) يك حكايت بشنو از تاريخ گوى
تا برى زين راز سر پوشيده بوى
يك حكايت از تاريخ گو بشنو تا از اين راز سر پوشيده بويى ببرى
منشأ داستان به نقل نيكلسون يكى از حكايتهاى ايزوپ است و نيز نگاه كنيد به:
داستان برزگر و دوستى او با مار فسرده در زمستان، و در توبره خر نهادن او را و چون نفس خر بدان رسيد جان گرفت و خر را زخم زد و بكشت. (مرزبان نامه، باب دوم)
بوى بردن: كنايت از اندك آگهى يافتن.
( 977) مارگيرى رفت سوى كوهسار
تا بگيرد او به افسونهاش مار
مارگيرى بكوهسارى رفت تا با افسونهايى كه دارد مار بگيرد
( 978) گر گران و گر شتابنده بود
آن كه جوينده است يابنده بود
بطور كلى جوينده يابنده است مىخواهد به تأنى بجويد يا بعجله و شتاب بالاخره آن چه را مىجويد خواهد يافت
گران: كندرو، آهسته رو.
آن كه جوينده است…: مَن طَلَبَ شَيئاً وَجَدَهُ. (مجمع الامثال ميدانى)
جُست او را تاش چون بنده بود
لاجرم جوينده يابنده بود
( 979) در طلب زن دائما تو هر دودست
كه طلب در راه نيكو رهبر است
تو هيچ گاه دست از طلب بر مدار كه طلب در راه بهترين راهبران است
( 980) لنگ و لوك و خفته شكل و بىادب
سوى او مىغيژ و او را مىطلب
مانند اشخاص لنگ يا چون كسانى كه با كف دست و زانو راه مىروند و يا خميده و بىادبانه و بالاخره بهر شكل كه مىتوانى خود را بطرف او كشيده و او را بطلب
لوك: ناتوان، بىقدرت. «پيل كوه شكن را ياراى آن نه كه در گذرگاه مور لوك به رعنايى تواند خراميد.» (اعجاز خسروى، به نقل لغت نامه از فرهنگ جهان گيرى) اما «لوك» در كار برد بيشتر با لنگ آيد.
خفته شكل: . 3: 191 (آل عمران، 191) اشارت است بدان چه در قرآن كريم است: اَلَّذِينَ يَذْكُرُونَ اَللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ
بىادب: كه راه و رسم مخاطبت نداند. نگاه كنيد به: داستان شبان و موسى (1710/2 به بعد).
غيژيدن: نشسته يا به زانو و چهار دست و پا رفتن. (كنايت از آن كه در هر حالت بايد در طلب بود).
( 981) گه به گفت و گه به خاموشى و گه
بوى كردن گير هر سو بوى شه
گاهى با سخن گفتن و زمانى با خاموشى و گاه به بو كردن در هر طرف بوى شاه را بجوى
( 982) گفت آن يعقوب با اولاد خويش
جُستنِ يوسف كنيد از حدّ، بيش
حضرت يعقوب بفرزندان خود گفت در جستن يوسف جديت كنيد
( 983) هر حس خود را در اين جُستن بجد
هر طرف رانيد شكلِ مُستعِد
هر يك از شما حواس خود را بكار انداخته و تمام استعداد خود را در پيدا كردن او بكار بريد
هر حس خود را: مولانا «تَحَسَّسُوا» را كه در سوره يوسف است، به كار انداختن حسها با يكديگر تفسير كرده است.
( 984) گفت از رَوح خدا لا تَيأسُوا
همچو گُم كرده پسر رو سو بسو
معنی بیت : لا تيأَسُوا: گرفته از قرآن كريم است(يوسف، 87) يا بَنِيَّ اِذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ يُوسُفَ وَ أَخِيهِ وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اَللَّهِ: 12: 87 اى پسرانم برويد و از يوسف و برادرش جست و جو كنيد و از رحمت و فرج خدا نوميد مباشيد. مثل كسى كه پسر خود را گم كرده باشد بهر طرف برويد و از هر جا سراغ بگيريد
لغويان «تَحَسُّس» و «تجسُّس» را به يك معنى گرفتهاند. (لسان العرب، اقرب الموارد) اما در تفسير كشف الاسرار (ج 5، ص 130) نويسد: «اَى اُطلُبُوا يُوسُفَ بِجَمِيعِ حَواسِّكُم بِالبَصَرِ، لَعَلَّكُم تُبصِرُونَهُ وَ بِالأُذُنِ لَعَلَّكُم تَسمَعُونَ ذِكرَهُ وَ بِالشَّمّ لَعَلَّكُم تَجِدُونَ رِيحَهُ».
( بجویید یوسف را با تمام حواس خود از روی بصیرت، شاید او را ببینید و با تمام گوش تا شاید ذکر او را بشنوید و او را ببوئید شاید بوی او را بیابید).
( 985) از ره حسّ دهان پُرسان شويد
گوش را بر چار راه آن نهيد
از راه زبان او را صدا زنید و بعد گوش خود را به چهار طرف بدوزید تا از کدام طرف صدای یوسف را بشنوید.
( 986) هر كجا بوى خوش آيد بو بريد
سوى آن سِر كآشناى آن سَريد
هر جا كه بوى خوش ربانی بيايد آن طرف برويد زیرا که شما با عالم ربوبیّت آشنایی دارید.
آن سَر: عالم ربوبى چنان كه در حديث است «إنَّ لِرَبِّكُم فِى أيّامِ دَهرِكُم نَفَحاتٌ ألا فَتَعَرَّضُوا لَها.»(نگاه كنيد به: شرح بيت 1951/1)
( 987) هر كجا لطفى ببينى از كسى
سوى اصل لطف ره يابى عسى
هر جا لطفى از كسى بينى بسوى اصل آن لطف راه مىيابى
عَسِى: عَسَى (از افعال مقاربه) بودكه. اميد است.
پيوسته بايد در طلب بود، و از كوشش باز نايستاد، گاه با پرسيدن، گاه خامشانه جست و جو نمود، تا آن كس را كه راهنماى توست بيابى. اما چنان كه در جاهاى ديگر مثنوى آمده است اين طلب بايد از جانب حق تعالى بر دل جوينده افاضه شود.
***********************************
**متن ابیات:از بیت 988 تا 994
( 988) اين همه خوشها ز دريايى است ژَرف
جُزو را بگذار و بر كُل دار طَرف
( 989) جنگهاىِ خلق بهر خوبى است
برگِ بىبرگى نشانِ طوبى است
( 990) خشمهاى خلق بهرِ آشتى است
دامِ راحت دائما بىراحتى است
( 991) هر زدن بهرِ نوازش را بُود
هر گله از شُكر آگه مىكند
( 992) بوى بَر از جُزو تا كل اى كريم
بوى بَر از ضدّ تا ضدّ اى حكيم
( 993) جنگها مىآشتى آرَد دُرست
مارگير از بهرِ يارى، مار جُست
( 994) بهر يارى، مار جويد آدمى
غم خورد بهرِ حريفِ بىغمى
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 988 تا 994
(988) اين همه خوشها ز دريايى است ژَرف
جُزو را بگذار و بر كُل دار طَرف
اين همه خوبها از درياى خوبى است جزء بودن او را بگذار و بدان كه اين از همان كل است و جزءاعتباری بيش نيست
درياى ژرف: استعارت از عالم لطف حضرت حق كه عام است. هر زيبايى و نيكى از جانب اوست.
طرف: چشم.
( 989) جنگهاى خلق بهر خوبى است
برگ بىبرگى نشان طوبى است
جنگهاى مردم براى رسيدن بخوبى است و برگ بىبرگى نشانه درخت طوبى است
برگ بىبرگى: درويشى. فانى شدن در حق. از تعلق آزاد بودن.
گر بريزد برگهاى اين چنار
برگ بىبرگيش بخشد كردگار
2237/1
نشان طوبى: كنايت از رسيدن به بهشت. در بهشت آرميدن. «طوبى» چنان كه مىدانيم درختى است در بهشت پر شاخ و برگ. (آن كه از دنيا برهد، به بهشت رسد).
( 990) خشمهاى خلق بهر آشتى است
دامِ راحت دائما بىراحتى است
جنگهاى مردم براى صلح است و هميشه سختى است كه دام راحت است
بىراحتى دام راحت بودن: نظير:
اى بسا زجرى كه بر مسكين رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
ز آن كه حلوا بىاوان صفرا كند ( بیوقت)
سيليَش از خُبث مُستنقا كند(پاک)
سيليى در وقت بر مسكين بزن
كه رهاند آنش از گردن زدن
2602-2600/6
( 991) هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شُكر آگه مىكند
هر زدنى براى نوازش و هر گلهاى براى تشكر است
( 992) بوى بَر از جزو تا كل اى كريم
بوى بَر از ضدّ تا ضدّ اى حكيم
از جزء بكل بوى برده از ضد به ضد منتقل شو
بوى از جزو به كل بردن: از مصنوع به صانع رسيدن. از آثار خدا، خدا را شناختن.
بوى از ضد به ضد بردن: چنان كه معروف است ضد را از ضد توان شناخت. (از قهر به لطف توان رسيد.) فقرى كه او دهد پادشاهى است و خواريى كه رضاى وى در او باشد سرورى است و قهر او نشانه لطف است.
اگر با ديگرانش بود ميلى
چرا ظرف مرا بشكست ليلى
(نظامى، ليلى و مجنون)
همه مىكوشند تا به خوبى برسند، و هر كس بر خود رنجى مىنهد تا از پس آن آسايش يابد.
خواجه تا شب بر دكانى چار ميخ
ز آن كه سروى در دلش كرده است بيخ
تاجرى دريا و خشكى مىرود
آن به مهر خانهشينى مىدود
544-543/3
اما اين زيبايى و خوبى كه خلق در پى آناند ظاهرى است و نشانهاى است از خوبى بىمنتهى و رشحهاى است از آن دريا. آن كه خواهد به آن خوبى برسد بايد از اين خوبى بگذرد كه 47: 36 (محمد، 36)إِنَّمَا اَلْحَياةُ اَلدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ.
( 993) جنگها مىآشتى آرد درست
مارگير از بهر يارى مار جُست
جنگها آشتى مىآورد و مار گير بهواى يارى مار مىگيرد
( 994) بهر يارى مار جويد آدمى
غم خورد بهرِ حريف بىغمى
آدمى براى يارى مار مىجويد و براى حريف بىغمى غم مىخورد
بهر يارى مار جويد: «مار» استعارت از مال و زيور اين جهان است چنان كه در حديث است «المالُ حَيَّةٌ وَ الجاهُ أضَرُّ مِنهُ.» (المنهج القوى)
و على (ع) فرمايد: «مَثَلُ الدُّنيا كَمَثَلِ الحَيَّةِ لَيِّنٌ مَسُّها وَ السُّمُّ النَّاقِعُ فِى جَوفِها ( دنیای حرام چون مار سمّی است، پوست آن نرم ولی سمّ کشنده در درون دارد. (نهج البلاغه، كلمات قصار🙁 119)
***********************************
**متن ابیات:از بیت 995 تا 1007
( 995) او همىجُستى يكى مارى شِگَرف گِرد كوهستان و در ايّامِ برف
( 996) اژدهايى مرده ديد آن جا عظيم
كه دلش از شكل او شد پر ز بيم
( 997) مارگير اندر زمستانِ شديد
مار مىجُست اژدهايى مرده ديد
( 998) مارگير از بهر حيرانىِّ خلق
مار گيرد، اينت، نادانىِ خلق
( 999) آدمى كوهى است چون مفتون شود؟
كوه اندر مار، حيران چون شود؟
( 1000) خويشتن نشناخت مسكين، آدمى
از فزونى آمد و شد در كمى
( 1001) خويشتن را آدمى ارزان فروخت
بود اطلس، خويش بر دلقى بدوخت
( 1002) صد هزاران مار و كُه، حيران اوست
او چرا حيران شده است و مار دوست
( 1003) مارگير آن اژدها را بر گرفت
سوىِ بغداد آمد از بهر شِگِفت
( 1004) اژدهايى چون ستونِ خانهاى
مىكشيدش از پىِ دانگانهاى
( 1005) كاژدهاىِ مردهاى آوردهام
در شكارش من جگرها خوردهام
( 1006) او همى مرده گمان بُردش و ليك
زنده بود و او نديدش، نيكِ نيك
( 1007) او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شكلِ مرده مىنمود
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 995 تا 1007
( 995) او همىجُستى يكى مارى شِگَرف
گرد كوهستان و در ايّامِ برف
او در ايام برف گرد كوهستان گردش كرده و يك مار تعجب آورى جستجو مىكرد
او: اشارت است به مارگير.
شِگرف: در فرهنگها به معنىهاى زيبا، لطيف، ستبر، و بزرگ آمده كه در اين بيت مقصود همين معنى است.
( 996) اژدهايى مرده ديد آن جا عظيم
كه دلش از شكل او شد پر ز بيم
از قضا اژدهاى بزرگى ديد كه مرده افتاده و از رعب هيكل او دلش پر از ترس گرديد
( 997) مارگير اندر زمستانِ شديد
مار مىجُست اژدهايى مرده ديد
او در زمستان سخت در جستجوى مار بود اژدهاى مرده ديد
( 998) مارگير از بهر حيرانىّ خلق
مار گيرد اينت نادانى خلق
مارگير فقط براى اينكه مردم نادان را بحيرت بياندازد مار تهيه مىكند
حيرانى: در فرهنگها سر گشتگى و پريشانى است، ليكن در اين بيت به معنى «به شگفت آوردن» است.
( 999) آدمى كوهى است چون مفتون شود؟
كوه اندر مار حيران چون شود؟
آدمى چون كوه است چگونه ممكن است مفتون گردد كوه چگونه از ديدن مارى حيران مىشود
كوه: تشبيه آدمى به كوه از آن جهت است كه ديگر موجودات برابر او خُردند، چه او گزيده آفريدگان است و عالم كبير است و هر چه در آفرينش آمده در او جمع است و چنان كه در كوه مار و ترياق و ديگر چيزهاست در او حقيقتهاست پس سزاوار نبود كه چون اويى فريفتهى مار شود.
كوه بود آدم، اگر پُر مار شد
كانِ ترياق است و بىاضرار شد
تو كه ترياقى ندارى ذرّهاى
از خلاص خود چرايى غرّهاى
1346-1345/6
مفتون: فريفته.
( 1000) خويشتن نشناخت مسكين آدمى
از فزونى آمد و شد در كمى
بلى آدمى مسكين خود را نشناخت اين است از بلندى به پستى نزول كرد
از فزونى آمد و شد…: نظير:
آخر آدم زادهاى اى ناخلف
چند پندارى تو پستى را شرف
541/1
( 1001) خويشتن را آدمى ارزان فروخت
بود اطلس خويش بر دلقى بدوخت
آرى آدمى خود را ارزان فروخت اطلس بود ولى همين اطلس را وصله دلق نمود
بر دلق دوختن: كنايت از خرسند شدن به متاع بىارزش.
( 1002) صد هزاران مار و كُه حيران اوست
او چرا حيران شده است و مار دوست
صد هزاران مار و صد هزار كوه حيران آدمى است او چرا حيران مار شده و مار دوست گرديده است؟
( 1003) مارگير آن اژدها را بر گرفت
سوى بغداد آمد از بهر شِگفت
القصه مار گير اژدها را بر داشت و براى تماشا كردن و حيرت مردم ببغداد آمد
( 1004) اژدهايى چون ستون خانهاى
مىكشيدش از پى دانگانهاى
اژدها را كه باندازه ستون خانه بود با خود همىكشيد و مىبرد تا شايد بوسيله او قسمتى از مخارج يوميه خود را تهيه كند
دانگانه: (دانگ: يك ششم درهم آنه) كنايت از اندك پول.
همه در جست و جوى دانگانه
از شريعت بحمله بيگانه
(حديقه، سنايى، ص 641)
( 1005) كاژدهاى مردهاى آوردهام
در شكارش من جگرها خوردهام
مىگفت مردم اژدهايى مرده آوردهام كه در شكار كردن آن خون جگرها خوردهام
جگر خوردن: رنج بردن، تلاش سخت كردن.
( 1006) او همى مرده گمان بُردش و ليك
زنده بود و او نديدش نيك نيك
او اژدها را مرده تصور مىكرد ولى اژدها زنده بود و او درست در ديدن آن دقت بكار نبرده بود
( 1007) او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شكل مرده مىنمود
او از اثر سرما و برف افسرده و بىحس شده بود زنده بود ولى مرده مىنمود.
***********************************
**متن ابیات:از بیت 1008 تا 1028
( 1008) عالَم افسرده است و نامِ او جماد
جامد افسرده بُود اى اوستاد
( 1009) باش تا خورشيدِ حشر آيد عيان
تا ببينى جنبشِ جسمِ جهان
( 1010) چون عصاىِ موسى اينجا مار شد
عقل را از ساكنان اِخبار شد
( 1011) پارة خاك تو را چون مَرد ساخت
خاكها را جملگى شايد شناخت
( 1012) مرده زين سو اَند و ز آن سو زندهاند
خامش اينجا وآن طرف گويندهاند
( 1013) چون از آن سوشان فرستد سوىِ ما
آن عصا گردد سوىِ ما اژدها
( 1014) كوهها هم لحنِ داودى كند
جوهرِ آهن به كف مومى بود
( 1015) باد، حمّال سليمانى شود
بحر با موسى، سخن دانى شود
( 1016) ماه، با احمد اشارت بين شود
نار، ابراهيم را نسرين شود
( 1017) خاك، قارون را چو مارى در كَشَد
اُستنِ حنّانه آيد در رَشَد
( 1018) سنگ، بر احمد سلامى مىكند
كوه، يحيى را پيامى مىكند
( 1019) ما سميعيم و بصيريم و خوشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
( 1020) چون شما سوىِ جمادى مىرويد
محرمِ جانِ جمادان چون شويد؟
( 1021) از جمادى عالمِ جانها رَويد
غلغلِ اجزاىِ عالَم بشنويد
( 1022) فاش، تسبيحِ جمادات آيدت
وسوسه، تأويلها نَر بايدت
( 1023) چون ندارد جانِ تو قنديلها
بهرِ بينش كردهاى تأويلها
( 1024) كه غرض تسبيحِ ظاهر كَى بُود؟
دعوىِ ديدن خيال غَى بود
( 1025) بلكه مر بيننده را ديدار آن
وقتِ عبرت مىكند تسبيح خوان
( 1026) پس چو از تسبيح، يادت مىدهد
آن دلالت، همچو گفتن مىبُود
( 1027) اين بُود تأويلِ اهلِ اعتزال
و آنِ آن كس كو ندارد نورِ حال
( 1028) چون ز حس بيرون نيامد آدمى
باشد از تصويرِ غيبى اعجمى
……………………………………………………………
*شرح ابیات: از بیت 1008 تا 1028
( 1008) عالم افسرده است و نامِ او جماد
جامد افسرده بود اى اوستاد
عالم افسرده است و جماد نام دارد البته جامد يعنى افسرده و بىحس
عالم افسرده است: در آن اشارتى است بدان چه در قرآن كريم آمده است:
(نمل، 88)وَ تَرَى اَلْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ اَلسَّحابِ: 27: 88 كوهها را بينى و پندارى آن را بىجان (بر جاى ايستاده) حالى كه چون ابر مىرود.
جَماد: هر چه در آن زندگى يا رويش نيست، مقابل حيوان و نبات.
( 1009) باش تا خورشيد حشر آيد عيان
تا ببينى جنبش جسم جهان
صبر كن كه خورشيد حشر بتابد تا جنبش جسم جهان را بالعيان مشاهده كنى
حشر: روز رستاخيز.
( 1010) چون عصاى موسى اينجا مار شد
عقل را از ساكنان اخبار شد
عصاى موسى كه مار شد بدان كه همه جهان از اين قبيل است
ساكنان: كه حركت ندارند.
عقل را از ساكنان اخبار شد: اژدها شدن عصاى موسى نشانهاى است از آن چه با عقل خود هر چه را ساكن مىبينيم اگر خدا خواهد به حركت در مىآيد.
( 1011) پارة خاك تو را چون مرد ساخت
خاكها را جملگى شايد شناخت
يك قسمت از خاك را كه بدن تو باشد چون زنده كرده است شايسته است كه همه خاكها را بر اين قياس بشناسند
پاره خاك: اشارت است بدان كه خدا از خاك بىجان و بىادراك انسان را به وجود آورد كه داراى عقل و شعور است. پس اجزاى عالم كه بظاهر آراماند، استعداد چنان جنبشى را دارند.
( 1012) مرده زين سو اَند و ز آن سو زندهاند
خامش اينجا وآن طرف گويندهاند
اين جمادات از اين طرف كه روى بسمت ما دارند مرده هستند ولى از آن سو كه رو بحق دارند زندهاند از اين سو خاموش و از آن سو گويا هستند.
زين سو: عالم طبيعت.
ز آن سو: عالم معنى و حقيقت.
( 1013) چون از آن سوشان فرستد سوى ما
آن عصا گردد سوى ما اژدها
اگر جمادات را از آن سو و از آن وجهه كه رو بحق دارد بسوى ما بفرستد عصا در پيش ما اژدها مىشود
چون از آن سوشان فرستد…: چون از عالم معنى بدين عالم در آيد و به صورتى مصور شود.
( 1014) كوهها هم لحن داودى كند
جوهر آهن به كف مومى بود
كوهها هم لحن داود شده آهن در كف موم مىگردد
لحن داودى: اشارت است به قرآن كريم (سباء، 10)وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً يا جِبالُ اَوِّبِي مَعَهُ وَ اَلطَّيْرَ: 34: 10 و همانا داود را از سوى خود فضيلتى بخشيديم. اى كوه و پرندگان ذكر خدا گوييد با او.
جوهر آهن: اشارت است به قرآن كريم (سباء، 10)اَلَنَّا لَهُ اَلْحَدِيدَ: 34: 10 و آهن را براى او نرم كرديم.
( 1015) باد حمّال سليمانى شود
بحر با موسى سخن دانى شود
باد باربر سليمان گرديده دريا با موسى سخندان مىگردد
باد حمّال سليمان: (سباء، 12)وَ لِسُلَيْمانَ اَلرِّيحَ غُدُوُّها شَهْرٌ وَ رَواحُها شَهْرٌ: 34: 12 و براى سليمان باد را [مسخر كرديم] رفتن آن به بامداد يك ماه و شبانگاه آن يك ماه. (نيز نگاه كنيد به: سوره انبياء، آيه 81)
بحر با موسى: اشارت است بدان چه در قرآن كريم است (شعراء، 63)أَنِ اِضْرِبْ بِعَصاكَ اَلْبَحْرَ: 26: 63 كه بزن به عصاى خود دريا را.
( 1016) ماه با احمد اشارت بين شود
نار ابراهيم را نسرين شود
ماه اشاره حضرت محمد (ص ع) را مىفهمد و بدونيم مىگردد و آتش براى حضرت ابراهيم بدل به گلستان مىگردد
ماه با احمد: اشارت است به معجزه رسول اكرم (ص) و شكافته شدن ماه به اشارت او
(قمر، 1-2)اِقْتَرَبَتِ اَلسَّاعَةُ وَ اِنْشَقَّ اَلْقَمَرُ. وَ إِنْ يَرَوْا آيَةً يُعْرِضُوا وَ يَقُولُوا سِحْرٌ مُسْتَمِرٌّ: 54: 1-2 نزديك شد قيامت و شكافته شد ماه و اگر نشانهاى را بينند روى بر گردانند و گويند جادويى مستمر است. مفسران آن را به معجزى از معجزههاى رسول (ص) تعبير كردهاند كه كافران قريش از او خواستند. رسول (ص) به ماه اشارت كرد و ماه به دو نيم شد.
نار و ابراهيم: نگاه كنيد به: شرح بيت 547 1.
( 1017) خاك قارون را چو مارى در كشد
اُستن حنّانه آيد در رشد
خاك چون مار قارون را فرو مىبرد و ستون حنانه چيز فهم شده از فراق پيغمبر خدا مىنالد
خاك قارون را…: گرفته از قرآن كريم است (قصص، 81) فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ اَلْأَرْضَ فَما كانَ لَهُ مِنْ فِئَةٍ يَنْصُرُونَهُ مِنْ دُونِ اَللَّهِ وَ ما كانَ مِنَ اَلمُنْتَصِرِينَ: 28: 81 پس او و خانه او را به زمين فرو برديم و گروهى را نداشت كه او را برابر خدا يارى كند و از پيروز شوندهها نبود.
اُستُن حَنّانه: نگاه كنيد به: شرح بيت 2113/1.
رَشَد: رستگارى، هشيارى، و كنايت از نالهاى است كه آن ستون سر داد.
( 1018) سنگ بر احمد سلامى مىكند
كوه، يحيى را پيامى مىكند
سنگ با احمد (ص ع) سلام مىكند و كوه به يحيى پيام مىفرستد
سنگ بر احمد سلامى مىكند: اشارت است به يكى از معجزههاى رسول (ص): «مَا استَقبَلَهُ جَبَلٌ و لا شَجَرٌ إلاَّ وَ هُوَ يَقُول السَّلامُ عَلَيكَ.»
( استقبال نکرد هیچ کوهی و نه هیچ درختی مگر آنکه به پیامبر گفت: سلام بر تو)
(المعجم المفهرس، ذيل «شجر»)
و نيز حديث جابر «كُنتُ إِذا مَشيتُ فِى شِعابِ مَكَّةَ مَعَ مُحَمّدٍ (ص) لَم يَكُن يمُرُّ بِحَجَرٍ وَ لا شَجَرٍ إلاَّ قالَ السَّلامُ عَلَيك يا رَسُولَ اللَّه.» (بحار الانوار، ج 17، ص 364، از خرايج)
( هر گاه می گذشتم در کوچه ای از کوچه های مکه با پیامبر نمی گذشت بر سنگی و یا درختی مگر آنکه آنها به او می گفتند سلام بر تو ای رسول خدا)
كوه يحيى را پيامى مىكند: در المنهج القوى آمده است: «از رسول (ص) روايت است كه فرمود: سنگى را در مكه مىشناسم كه بر من و بر يحيى سلام مىكرد هنگامى كه از يهود گريخت، و نزديك شد او را بگيرند، آن جا كوهى بود گفت يحيى به سوى من بگريز تا تو را درون خود نهم. يحيى بر آن اعتماد نكرد».
( 1019) ما سميعيم و بصيريم و خوشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
(جمادات بزبان حال مىگويند) ما مىشنويم و مىبينيم و خوش هستيم ولى براى شما نامحرمان جمادى بيش نبوده ساكت و خاموشيم
( 1020) چون شما سوى جمادى مىرويد
محرم جان جمادان چون شويد؟
چون شما بطرف جماد شدن و افسردگى سير مىكنيد كى ممكن است محرم جان جمادات شويد
جان جمادان: نيرويى كه خدا در آنان نهاده است و بدان نيرو تسبيح مىگويند.
( 1021) از جمادى عالم جانها رويد
غلغل اجزاى عالم بشنويد
از افسردگى و جمودت، گذشته، بعالم جان برو و غلغله اجزاء جهان را بگوش جان بشنو
( 1022) فاش تسبيح جمادات آيدت
وسوسه، تأويلها نَربايدت
كه آشكارا صداى تسبيح گفتن جمادات بگوشت رسيده و وسوسه تأويلهايى كه براى تسبيح جمادات مىكردى از تو زايل شود
اشاره به آيه واقعه در سوره بنى اسرائيل17: 44 كه مىفرمايد: وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كانَ حَلِيماً غَفُوراً يعنى چيزى در عالم نيست مگر اينكه خدا را تسبيح مىگويد تسبيحى كه آميخته بحمد خداوند است و ليكن شما تسبيح آنها را نمىفهميد و بىشبهه خداوند بردبار و آمرزنده است
( 1023) چون ندارد جان تو قنديلها
بهر بينش كردهاى تأويلها
چون جان تو براى ديدن چراغى ندارد از اين جهت است كه تسبيح جمادات را تأويل مىكنى
قنديل: استعارت از نور درونى كه موهبت الهى است بر بنده.
( 1024) كه غرض تسبيح ظاهر كى بود
دعوى ديدن خيال غَى بود
و زیرا كه غرض تسبيح ظاهرى نيست و اگر كسى دعوى ديدن و شنيدن آن را بكند خيال است و گمراهى
غَىّ: گمراهى.
( 1025) بلكه مر بيننده را ديدار آن
وقت عبرت مىكند تسبيح خوان
بلكه بيننده كه آن را مىبيند بر اثر عبرت تسبيح گو مىگردد
( 1026) پس چو از تسبيح يادت مىدهد
آن دلالت همچو گفتن مىبود
پس چون او باعث تسبيح گفتن شده مثل اين است كه خود تسبيح گفته است
( 1027) اين بود تأويل اهل اعتزال
و آنِ آن كس كو ندارد نور حال
تأويلى كه معتزله مىكنند اين است راستى واى بر كسى كه نور حال ندارد
( 1028) چون ز حس بيرون نيامد آدمى
باشد از تصوير غيبى اعجمى
وقتى آدمى از حس بيرون نيامده باشد فهمش از تصوير غيبى عاجز خواهد بود
اعجمى: كنايت از نادان.
از داستان فسردگى مار، به مناسبت به فسردگى اين جهان مىپردازد و به جنبش در آمدن در رستاخيز. سپس به نكتهاى ديگر اشارت مىكند كه چون خواست خدا باشد هر يك از اجزاى اين جهان افسرده به حركت آيد، و گاه سخن گويد چون ستون حنانه و سنگ و مانند آن. اما آنان كه چيزى را جز از راه حس در نمىيابند خواهند با عقل جزئى كه مبادى آن محسوسات است به حقيقت برسند. جمادند و از جان بىخبر، اگر از جمادى برهند و به عالم جان برسند بانگ همه اجزاى عالم را خواهند شنيد. چنان كه مىدانيم در قرآن كريم آمده است (اسراء، 44)وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ: 17: 44 و هيچ چيز نيست جز كه به حمد خدا تسبيح مىگويد ليكن شما تسبيح گفتن آنان را در نمىيابيد. معتزليان چنان كه روش آنان است تسبيح موجودات را تأويل مىكنند و مىگويند معنى آيه اين است كه شما چون به نباتات بنگريد يا عظمت چيزى از جمادات توجه تان را جلب كند خدا را تسبيح مىگوييد. سبب اين تسبيح گفتن شما ديدن آن نباتات و جمادات است و سبب شدن آنها براى گفتن تسبيح، مانند اين است كه خود تسبيح گفتهاند، و گر نه جمادات در ظاهر تسبيح نمىگويند. مولانا چنان كه در مطاوى مثنوى فراوان آمده معتزليان را به نقصان ادراك متهم مىكند و گويد آنان اسير ادراك حسّى هستند.
……………………………………………………………..
بازدیدها: 516