متن ابیات:از بیت 1121 تا 1135
( 1121) از گزافه كى شدند اين قوم لنگ؟
فخر را دادند و بخريدند ننگ
( 1122) پا شكسته مىروند اين قوم حج
از حرج راهى است پنهان تا فرج
( 1123) دل ز دانشها بشستند اين فريق
ز آن كه اين دانش نداند آن طريق
( 1124) دانشى بايد كه اصلش ز آن سر است
ز آن كه هر فرعى به اصلش رهبر است
( 1125) هر پَرى بر عرض دريا كى پرد
تا لَدُن علم لَدُنِّى مىبَرد
( 1126) پس چرا علمى بياموزى به مرد
كِش ببايد سينه را ز آن پاك كرد؟
( 1127) پس مجو پيشى ، از اين سر لنگ باش
وقت واگشتن، تو پيش آهنگ باش
( 1128) آخِرُونَ السّابِقون باش اى ظريف
بر شجر سابق بود ميوه طريف
( 1129) گر چه ميوه آخِر آيد در وجود
اوّل است او ز آن كه او مقصود بود
( 1130) چون ملايك، گوى لا عِلمَ لَنا
تا بگيرد دست تو عَلَّمتَنا
( 1131) گر در اين مكتب ندانى تو هِجا
همچو احمد ، پُرّى از نور حِجى
( 1132) گر نباشى نامدار اندر بلاد
گُم نهاى، اللّهُ اَعلَم بِالعِباد
( 1133) اندر آن ويران كه آن معروف نيست
از براى حفظ گنجينه ی زرى است
( 1134) موضع معروف، كى بنهند گنج؟
زين قِبل، آمد فرج در زير رنج
( 1135) خاطر آرد بس شكال اينجا و ليك
بُگسلد اِشكال را اُستورِ نيك
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 1121 تا 1135
( 1121) از گزافه كى شدند اين قوم، لنگ
فخر را دادند و بخريدند ننگ
گزاف نگفتم كه اين قوم لنگ شدهاند زيرا كه آنها فخر را داده و ننگى خريدند
از گزافه: به عبث، بىدليل.
لنگ: كنايت از درمانده در كار دنيا. فقير ظاهرى.
ننگ: كنايت از حقارت آنان در ديده دنيا پرستان.
( 1122) پا شكسته مىروند اين قوم حج
از حرج راهى است پنهان تا فرج
آنها با پاى شكسته بحج مىروند آرى از حرج و سختى بفرج و گشايش راه پنهانى هست
پا شكسته: كنايت از با عسرت، با سختى.
حَرَج: تنگى، سختى.
( 1123) دل ز دانشها بشستند اين فريق
ز آن كه اين دانش نداند آن طريق
اين قوم دل را از دانشها شستند براى اينكه اين دانش باين راه آشنا نيست
دل از دانشها بشستندنظیر:
دفتر صوفى سواد حرف نيست
جز دل اسپيد همچون برف نيست
159/2
( 1124) دانشى بايد كه اصلش ز آن سر است
ز آن كه هر فرعى به اصلش رهبر است
اينجا دانشى لازم است كه از آن سو آمده باشد و اصلش در آن طرف باشد چرا كه فرع است كه مىتواند كسى را به اصل خود راهنمايى كند
( 1125) هر پَرى ، بر عرض دريا كى پرد
تا لَدُن علم لَدُنِّى مىبَرد
هر پرى چگونه ممكن است عرض دريا را بپرواز طى كند علم لدنى است كه به لدن پى مىبرد و بنزد او راهنمايى مىكند
لَدُن: نزد حق.
علم لدُنِّى: علمى است كه از جانب حق افاضه شود: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً. 18: 65 (كهف، 65)
( 1126) پس چرا علمى بياموزى به مرد
كِش ببايد سينه را ز آن پاك كرد
بنا بر اين چرا يك علمى بمرد ياد بدهى كه سينه را بايد از آن دانش پاك كرد
( 1127) پس مجو پيشى، از اين سر لنگ باش
وقت واگشتن تو پيش آهنگ باش
پس در اين طرف پيشى مجوى و لنگ باش تا در موقع بر گشتن پيش آهنگ باشى
( 1128) آخِرُونَ السّابِقون باش اى ظريف
بر شجر سابق بود ميوه طريف
مصداق حديث «آخرون السابقون» باش كه ميوه لطيف بر درخت مقدم است
آخِرُون السَّابِقُون: نگاه كنيد به: شرح بيت: 3042/2.
( 1129) گر چه ميوه آخِر آيد در وجود
اوّل است او ز آن كه او مقصود بود
اگر چه ميوه در آخر بوجود مىآيد ولى در اول امر مقصود او بوده كه درخت بوجود آمده
( 1130) چون ملايك گوى لا عِلمَ لَنا
تا بگيرد دست تو عَلَّمتَنا
چون ملايكه لا علم لنا بگو تا علمتنا از تو دستگيرى كند بگو نمىدانم تا بتو ياد بدهند
لا عِلمَ لَنا: گرفته از قرآن كريم است قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا: (بقره، 32)
گفتند پاكا كه تويى ما را دانشى نيست جز آن كه ما را آموختهاى.»
( 1131) گر در اين مكتب ندانى تو هِجا
همچو احمد پُرّى از نور حِجى
اگر در مكتب اين عالم بىسواد صرف بوده حتى هجى حروف را هم ندانى چون حضرت رسول (ص ع) جانت از نور عقل و فرهنگ انباشته خواهد شد
هِجا: حروف تهجى (الف، ب، ت،…). كنايت از درس، دانش.
حِجى: عقل، خرد.
( 1132) گر نباشى نامدار اندر بلاد
گُم نهاى، اللّهُ اَعلَم بِالعِباد
اگر در شهرها نامدار و معروف نباشى نقص تو نيست كه خدا به بندگان داناتر است و مىشناسد
اللَّهُ أعلَم…: خدا به بندگان داناست.
( 1133) اندر آن ويران كه آن معروف نيست
از براى حفظِ گنجينه زرى است
آرى براى نگهدارى گنج زر ويرانهاى لازم است كه معروف نباشد و كسى به آن پى نبرد
( 1134) موضع معروف، كى بنهند گنج ؟
زين قبل آمد فرج در زير رنج
جايى كه شناخته مىشود كى گنج پنهان مىكنند اينكه فرج و گشايش در زير رنج و سختى پنهان شده از اين قبيل است
( 1135) خاطر آرد بس شكال اينجا و ليك
بُگسلد اِشكال را اُستورِ نيك
در اينجا ذهن انسان اشكالاتى پيش مىآورد ولى اسب خوب آن است كه بندهاى سخت را پاره كند
اشكال: پا بند. آن چه بدان پاى ستور را بندند.
اُستور: ستور.
استور نيك: استعارت از كسى كه از نور الهى بهرهمند است و از عهده دريافتن اشكالها بر مىآيد.
در اين بيتها چند نكته است كه در مطاوى مثنوى فراوان از آن سخن به ميان آمده است: يكى اينكه مردان حق از زيورهاى جهان بريدند و فقر را خريدند، و به حق رسيدند. ديگر اينكه دانش اين قوم علمهاى بر گرفته از درس و مكتب نيست، بلكه علم لدنى است. براى فرا گرفتن اين علم سينه پاك بايد تا بدان تابناك شود. خود را نادان به شمار آرى و دست نياز به سوى حق بر آرى. ديگر اينكه اين حقيقت را هر كس نتواند فهميد، اما آن كه را از جانب حق نورى در دل است بدان خواهد رسيد.
آنان كه پى دانشهاى صورى مىروند، سودى بر نمىدارند دانشى بايد كه فرا گيرنده را به خدا رساند و از خودى برهاند. چنين كسان اگر در اين جهان عقب ماندهاند در آن جهان گوى سبقت بردهاند. نزد مردم دنيا گمناماند و در آسمانها بنام، چنان كه على (ع) فرمايد: «أسمَاؤُهُم فِى السَّماءِ مَعروُفَةٌ، وَ فِى الأرضِ مَجهُولَةٌ.» (نهج البلاغه، خطبه 187)
سپس فرمايد: مبحثى است دشوار و اشكالها بسيار و علم صورى در گشودن آن گرفتار، اما آن كه از درياى معرفت الهى جامى چشيد، بند فكر را بريد و در حلّ آن سختى نديد.
***********************************
**متن ابیات:از بیت 1136 تا 1146
( 1136) هست عشقش آتشى اشكال سوز
هر خيالى را برويد نورِ روز
( 1137) هم از آن سو جو جواب اى مرتضا
كين سؤال آمد از آن سو مر تو را
( 1138) گوشه بىگوشه ی دل، شه رهى است
تابِ لا شرقىّ و لا غرب از مهى است
( 1139) تو از اين سو و از آن سو چون گدا
اى كُهِ معنى چه مىجويى صَدا
( 1140) هم از آن سو جو كه وقت درد، تو
مىشوى در ذكر يا رَبّى دو تو
( 1141) وقت درد و مرگ از آن سو مىنمى
چون كه دردت رفت چونى اعجمى؟
( 1142) وقت محنت گشتهاى اللّه گو
چون كه محنت رفت گويى راه كو؟
( 1143) اين از آن آمد كه حق را بىگمان
هر كه بشناسد بود دائم بر آن
و آن كه در عقل و گمان هستش حِجاب ( حُجِیب)
گاه پوشيده است و گه بدريده جيب
( 1145) عقل جزوى گاه چيره گه نگون
عقلِ كلّى ايمن از رَيبُ المَنون
( 1146) عقل بفروش و هنر ، حيرت بخر
رُو به خوارى نه بخارا اى پسر
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 1136 تا 1146
( 1136) هست عشقش آتشى اشكال سوز
هر خيالى را برويد نورِ روز
عشق او آتشى است اشكال سوز البته نور روز هر خيالى را از بين مىبرد
( 1137) هم از آن سو جو جواب اى مرتضا
كين سؤال آمد از آن سو مر تو را
تو جواب هر اشكالى را هم از آن طرف بخواه زيرا كه سؤال و مشكل تو هم از آن جا آمده
آمدن سؤال از آن سو: طرح مشكلهاى عقلانى در انديشه انسان زاده عقل است و عقل افاضتى است از عالم بالا به انسان، و معلوم است كه روح حيوانى را در حل اين مشكل بهره نيست و چون اشكال برخاسته از عقل است كه داده خداست گشودن آن را هم از خدا بايد خواست.
( 1138) گوشه بىگوشه دل شه رهى است
تابِ لا شرقىّ و لا غرب از مهى است
گوشه بىگوشه دل راهى است متعلق بشاه و تابش لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ 24: 35 از ماهى است كه تابيده و دل را روشن كرده است
لا شرقى و لا غربى: گرفته از قرآن كريم است زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَ لا غَرْبِيَّةٍ. 24: 35 (نور، 35)
( 1139) تو از اين سو و از آن سو چون گدا
اى كُهِ معنى چه مىجويى صَدا
تو اى كوه معنى از اينجا و آن جا چرا انعكاس صورت مىجويى
( 1140) هم از آن سو جو كه وقت درد، تو
مىشوى در ذكر يا رَبّى دو تو
هر چه مىجويى از آن طرف بجوى كه در موقع رنج و درد رو به آن طرف نموده صداى يا رب يا رب بلند مىكنى
( 1141) وقت درد و مرگ از آن سو مىنمى
چون كه دردت رفت چونى اعجمى؟
در موقع درد و مرگ به آن طرف متوجه مىشوى پس وقتى درد مىرود چرا نفهم مىگردى
اعجمى: كه سخن به زبان بيگانه (جز زبان خود) رسا نتواند گفت. مجازاً: رو گردان از حق، خدا نشناس.
مضمون آيه شريفه در سوره زمر كه مىفرمايد: وَ إِذا مَسَّ اَلْإِنْسانَ ضُرٌّ دَعا رَبَّهُ مُنِيباً إِلَيْهِ ثُمَّ إِذا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِيَ ما كانَ يَدْعُوا إِلَيْهِ مِنْ قَبْلُ 39: 8 يعنى وقتى آسيبى بانسان مىرسد خدا را مىخواند و بسوى او بر مىگردد پس از آن وقتى نعمتى باو عطا فرمود كسى را كه پيش از آن مىخواند فراموش مىكند
( 1142) وقت محنت گشتهاى اللّه گو
چون كه محنت رفت گويى راه كو؟
در حال محنت رو بخدا مىكنى ولى وقتى محنت تمام شد مىگويى راه كو و از كدام راه بروم
وقت محنت اللَّه گو بودن: چنان كه در قرآن كريم است وَ إِذا أَنْعَمْنا عَلَى اَلْإِنْسانِ أَعْرَضَ وَ نَأى بِجانِبِهِ وَ إِذا مَسَّهُ اَلشَّرُّ فَذُو دُعاءٍ عَرِيضٍ. 41: 51 (فصلت، 51) و چون به انسان نعمتى ارزانى داريم روى مىگرداند و دورى مىكند و چون به شرى مبتلا مىشود دعاهايى طولانى دارد.
( 1143) اين از آن آمد كه حق را بىگمان
هر كه بشناسد بود دائم بر آن
علت اين دو دلى اين است كه اگر كسى خدا را بدون گمان و شك بشناسد هميشه بر عقيده خود استوار خواهد بود
و آن كه در عقل و گمان هستش حِجاب(حجیب)
گاه پوشيده است و گه بدريده جيب
ولى آن كه در عقل و گمان محجوب شده گاهى بىپرده مىبيند و گاهى حق از نظرش پنهان مىگردد
حجاب: بايد «حجيب» خوانده شود.
( 1145) عقل جزوى گاه چيره گه نگون
عقلِ كلّى ايمن از رَيبُ المَنون
بلى عقل جزئى گاهى غالب و گهى مغلوب است ولى عقل كلى از حوادث ريب و شك در امان است
رَيبُ المَنُون: مرگ. (طور، 30)
( 1146) عقل بفروش و هنر ، حيرت بخر
رُو ، به خوارى، نه بخارا اى پسر
عقل و هنر بفروش و حيرت خريدارى كن بطرف خوارى و سبكى و سستى برو نه بطرف سختى
خوارى: كنايت از خود را به حساب نياوردن، خود را ناچيز شمردن.
بخارا: شهر معروف در ما وراء النهر كه نشأت گاه عالمان بسيار، از جمله محدث معروف محمد بن اسماعيل (وفات 253 يا 256 ه. ق) صاحب كتاب صحيح است. در اين بيت و بيتهايى كه نام بخارا در آن آمده اشارت است به علوم ظاهرى كه بيشتر براى خود نمايى و مجلس آرايى فرا مىگيرند.
اى مقلّد از بخارا باز گرد
رو به خوارى تا شوى تو شير مرد
1292/5
آن بخارى غصّه دانش نداشت
چشم بر خورشيد بينش مىگماشت
3855/3
وسوسهها كه زاده خواهشهاى نفسانى است يا شبههها و سفسطهها كه محصول حكمت يونانى است، بسا كه مشكلها در خاطر پديد آورد، اما آن كس كه بارقهاى از عشق حق در دل اوست اين اشكالها را با آن عشق چون خار و خس بسوزاند و از ذهن دور گرداند.
دل آدمى چون شاه راهى به عظمت حق منتهى است و آن عظمت را حدود و جهتى نيست. آدمى گنجينه وديعت الهى است و كوهى را ماند كه پر از گوهر معنى است پس نبايد دچار وسوسههايى شود كه جز صدايى نبود.
آدمى كوهى است چون مفتون شود؟
كوه اندر مار حيران چون شود؟
خويشتن نشناخت مسكين آدمى
از فزونى آمد و شد در كمى
1000- 999/3
سپس فرمايد تو كه براى زدودن مشكلهاى مادى و ناتوانىهاى جسمى به خدا روى مىآورى پس اولىتر كه براى دور ساختن شبهههاى عقلانى نيز از او يارى خواهى. عقل جزئى را كه مقدمات آن حس است بايد رها كرد چرا كه كشف آن ناقص است.
***********************************
***متن ابیات:از بیت 1147 تا 1156
( 1147) ما چه خود را در سخن آغشتهايم؟
كز حكايت ، ما حكايت گشتهايم
( 1148) من عدم و افسانه گردم در حَنين
تا تَقَلُّب يابم اندر ساجدين
( 1149) اين حكايت نيست پيش مردِ كار
وصف حال است و حضور يارِ غار
( 1150) آن اساطير اوّلين كه گفت عاق
حرف قرآن را، بُد آثار نفاق
( 1151) لا مكانى كه در او نور خداست
ماضى و مستقبل و حال از كجاست؟
( 1152) ماضى و مستقبلش نسبت به توست
هر دو يك چيزند پندارى كه دُوست
( 1153) يك تنى او را پدر ما را پسر
بام زير زيد و بر عمرو آن زَبَر
( 1154) نسبت زير و زبر، شد ز آن دو كس
سقف سوى خويش يك چيز است بس
( 1155) نيست مثلِ آن، مثال است اين سخن
قاصر از معنىّ نو ، حرف كهن
( 1156) چون لب جو نيست، مَشكا لب ببند
بىلب و ساحل بُدست اين بحرِ قند
***********************************
***شرح ابیات: از بیت 1147 تا 1156
( 1147) ما چه خود را در سخن آغشتهايم؟
كز حكايت ما حكايت گشتهايم
اكنون كه ما خود را بسخن مشغول كردهايم از اينكه حكايت گفتهايم خود حكايت و افسانه شدهايم
آغشتن: آميختن. مشغول داشتن.
حكايت گشتن: داستان شدن، سمر گرديدن.
( 1148) من عدم و افسانه گردم در حَنين
تا تَقَلُّب يابم اندر ساجدين
من در نالههاى خود نيست شده و افسانه مىگردم تا آن كه مرا از حالى بحالى مىگرداند همان او كارى بكند كه در وصف ساجدين در غلطم
تقلب در ساجدين: گرفته از قرآن است. اَلَّذِي يَراكَ حِينَ تَقُومُ وَ تَقَلُّبَكَ فِي اَلسَّاجِدِينَ
آن كه تو را مىبيند چون بر مىخيزى [براى نماز] و اگر ديدن تو را ميان سجده كنندگان. (شعراء، 218- 219)
( 1149) اين حكايت نيست پيش مردِ كار
وصف حال است و حضور يارِ غار
در پيش مرد كار اينكه مىگويم افسانه نيست بلكه وصف حالى است كه در حضور يار گفته مىشود
( 1150) آن اساطير اوّلين كه گفت عاق
حرف قرآن را، بُد آثار نفاق
آن نافرمانى كه گفت اين از اساطير اولين است در سخن قرآن نفاق پيشه خود كرده بود
اساطِير أوّلين: افسانه پيشينيان. گرفته از قرآن كريم است
(انفال، 31) وَ إِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا إِنْ هذا إِلاَّ أَساطِيرُ اَلْأَوَّلِينَ: 8: 31 و چون آيههاى ما را بر آنان بخوانند، گويند شنيديم، اگر خواهيم مانند اين توانيم گفت. اين نيست جز افسانههاى پيشينيان. و نيز در سوره مطففين: آيه 13، انعام: 25، نحل: 24، مؤمنون: 83، فرقان: 5، نمل: 68، أحقاف: 17، قلم: 15.
عاق: سركش نافرمان. و مقصود بعض مشركان عرب است.
( 1151) لا مكانى كه در او نور خداست
ماضى و مستقبل و حال از كجاست؟
لا مكانى كه نور خدايى در آن جلوه گر است گذشته و آينده و حالش كجا بوده
لا مكان: كنايت از مکان فرستادن آيتهاى قرآن.
مشركان در باره قرآن مىگفتند افسانه پيشينيان است. مولانا در رد آنان مىگويد اگر براى آيههاى قرآن در سخنان ديگر پيمبران، همانند مىبينند، آن تابش نور الهى است بر همه آنان و برون از زمان و مكان.
بعض شارحان «لا مكان» را كنايت از شيخ و مرشد گرفتهاند كه خلاف ظاهر است.
( 1152) ماضى و مستقبلش نسبت به توست
هر دو يك چيزند پندارى كه دُوست
ماضى و مستقبل از تو است و اين هر دو يكى هستند و در گمان تو دو مىنمايند
( 1153) يك تنى او را پدر ما را پسر
بام زير زيد و بر عمرو آن زَبَر
يك نفر براى او پدر و براى ماپسر است بام زير زيد است و بالاى عمرو است
( 1154) نسبت زير و زبر شد ز آن دو كس
سقف سوى خويش يك چيز است و بس
اين نسبت زير و بالا از اين دو نفر بوجود آمده و گرنه سقف بخودى خود فقط يك چيز است
نسبت: از مقوله اعراض است و آن مفهومى است كه تعقل آن با قياس به غير، ممكن تواند بود و معنى آن در ذهن بدون ملاحظه غير ممكن نيست مانند بالا و پايين و آغاز و انجام.
( 1155) نيست مثلِ آن ، مثال است اين سخن
قاصر از معنىّ نو، حرف كهن
اينكه ما گفتيم مثال است و گرنه مطلب مثل اين نيست زيرا سخنان كهنه اين معنى نو را نمىرساند
مثل: مشاركت چيزى است در تمام ماهيت.
مثال: جزئى بود كه براى روشن ساختن قاعدهاى آرند، چنان كه در جمله: ضَرَبَ زَيدٌ عَمراً، گويند زيد فاعل و عمرو مفعول است.
مر على را در مثالى شير خواند
شير مثل او نباشد گر چه راند
از مثال و مثل و فرق آن بران
جانب قصّه دقوقى اى جوان
1942- 1941/3
( 1156) چون لب جو نيست ، مَشكا لب ببند
بىلب و ساحل بُدست اين بحر قند
اى مشگ چون اينجا لب جوى نيست پس لب بر بند زيرا اين درياى قند بىلب و بىساحل است و كرانه ندارد
چون لب جو نيست: نسبت مشك و جوىِ روان هر چند نسبت خرد و كلان است، اما هر دو محدودند. مىتوان بر لب جو نشست و مشك را پر كرد. اما از دريايى كه لب و ساحل ندارد مشك را پر كردن چگونه توان؟ سخن مولانا چنان كه بارها و از جمله در آغاز دفتر نخست فرمود انعكاسى است از آن چه از عالم ديگرى بدو الهام مىشود، و آن سخنانى است كه بزرگان طريقت پى در پى گفتهاند. اين سخنان از درياى معرفت حضرت است كه به وسيله پيمبران و اوليا به مردم افاضه مىشود. و آن دريا برون از حد و زمان و مكان است. پيمبران و اوليايى كه حامل آن سخناناند به حكم خاصيت جسمى در زمانى و مكانى معين به تعليم مىپردازند اما آن زمان و مكان نسبت به متعلم است نه نسبت به آنان.
شخص موسى (ع) نسبت به مردم در دوران فرعون مىزيسته است و شخص رسول اكرم (ص) در دوران مشركان عرب، اما بحقيقت هر دو آنان و همه پيمبران در همه ادوار هستند.
…………………………………………………….
بازدیدها: 291