متن ابیات : از بیت 1386 تا 1392
*حكايت*
( 1386) در صحابه كم بُدى حافظ كسى
گر چه شوقى بود جانشان را بسى
(1387)ز آن كه چون مغزش در آگند و رسيد
پوستها شد بس رقيق و واكَفيد
( 1388) قِشرِ جَوز و فُستُق و بادام هم
مغز چون آگندشان شد پوست كم
( 1389) مغزِ علم افزود كم شد پوستش
ز آن كه عاشق را بسوزد دوستش
( 1390) وصف مطلوبى چو ضدّ طالبى است
وحى و برق نور سوزنده نَبى است
( 1391) چون تجلّى كرد اوصاف قديم
پس بسوزد وصف حادث را گليم
( 1392) ربع قرآن هر كه را محفوظ بود
جَلَّ فِينا از صحابه مىشنود
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 1386 تا 1392
در بيتهاى پيش فرمود آن كه غرق در معنى است پاى بند لفظ و استدلالهاى صورى نيست. در اين بيتها مىفرمايد ياران رسول چون به حقيقت قرآن توجه داشتند، به الفاظ آن كمتر مىنگريستند و چون معانى قرآن را كار مىبستند، به از بر كردن آن نمىپرداختند. سپس گويد علم مغز است و الفاظ پوست. هر كه را علم بيشتر بود در بحثهاى لفظى كمتر افتد. نيكلسون اين بيتها را از گلشن راز آورده است:
چو عارف با يقين خويش پيوست
رسيده گشت مغز و پوست بشكست
وجودش اندر اين عالم نپايد
برون رفت و دگر هرگز نيايد
(شرح گلشن راز، شاه داعى، ص 116)
( 1386) در صحابه كم بُدى حافظ كسى
گر چه شوقى بود جانشان را بسى
در ميانه اصحاب پيغمبر با اينكه كمال اشتياق را بقرآن داشتند حافظ قرآن كم بود
حافظ: آن كه قرآن را از بر دارد.
(1387)ز آن كه چون مغزش در آگند و رسيد
پوستها شد بس رقيق و واكَفيد
براى اينكه مغزها وقتى جدا شد و رسيد پوستها نازك شده و مىشكافد
درآكندن: انباشتن.
واكفيدن: شكافته شدن، تركيدن.
( 1388) قِشرِ جَوز و فُستُق و بادام هم
مغز چون آگندشان شد پوست كم
همچنان كه جوز و فندق و بادام وقتى مغزشان رسيد و از پوست جدا شد پوست آنها نازك و كم مىشود
جوز: گَوز: گردو.
فُستُق: پسته.
( 1389) مغزِ علم افزود كم شد پوستش
ز آن كه عاشق را بسوزد دوستش
مغز علم هم وقتى افزون شود پوست او كم مىگردد چرا كه دوست عاشق را مىسوزاند
( 1390) وصف مطلوبى چو ضدّ طالبى است
وحى و برق نور، سوزنده نَبى است
چون صفت مطلوب بودن ضد طالب بودن است اين است كه برق نور و وحى نبى را مىسوزاند
کیفیت نزول وحی
در سورة مزمل آیة 5 می فرماید إنّا سَنُلقی عَلَیکَ قولاً ثقیلا: ما بر تو سخنی گران القاء کردیم
در وقت نزول وحی حالت پیامبر دگرگون می شد، عرق بر بدنش می نشست توان راه رفتن از او سلب می شد.
حرث بن هشام از آن جناب پرسید وحی چگونه به شما می رسد: فرمود إحیاناً یَأتینی مِثلُه صَلصَلَهِ الجَرَس و هُوَ أشَدُّ عَلَیَّ: گاه وحی مانند بانگ ناقوس به من می رسد و این سخت ترین حالتی است که بر من عارض می شود
باز گفته اند در وقت نزول وحی آن حضرت دچار اغماء و خرخر خواب گونه می شد از این رو او را به جنون متهم می کردند.
علت این حالت این است که وحی عبارت است از عروج از مرحلة بشری به سوی دریافتهای فرشته گونه است و فراگرفتن بدون واسطة لفظ از عالم روح.
این کنده شدن موجب فشار بر رسول خدا می شد و مولانا عبارت سوزندة نبی را می آورد.
حافظ در غزل 173 می فرماید:
در نمازم خم ابروی تو دریاد آمد
حالتی رفت که به محراب به فریاد آمد
وَحى و بَرق: و چون پيمبر با خدا متصل گشت، تشخص او از ميان مىرود و همه او مىشود.
( 1391) چون تجلّى كرد اوصاف قديم
پس بسوزد وصف حادث را گليم
وقتى اوصاف قديم تجلى كند وصف حادث را گليم بسوزد
( 1392) ربع قرآن هر كه را محفوظ بود
جَلَّ فِينا از صحابه مىشنود
اين است كه در ميان صحابه هر كس كه ربع قرآن را حفظ بود صحابه مىگفتند اين ميانه ما كار بزرگى كرده
جَلَّ فِينا: بزرگ است ميان ما.
رُبعِ قرآن: مستند آن را در احاديث مثنوى (ص 78) از مسند احمد و نهايه ابن اثير آوردهاند. در روايت منقول «جَدَّفينا» است و معنى روايت با گفته مولانا يكى نيست. مضمون روايتى كه از أنس بن مالك آمده اين است كه مردى براى رسول (ص) مىنوشت.
دو سوره بقره و آل عمران را خوانده بود.
و هر كس كه بقره و آل عمران را خوانده بود در ديده ما بزرگ مىنمود.
در اين روايت سخن از قرائت است نه حفظ. (قسمتى از روايت در اقرب الموارد در باب «جَد» هم آمده است).
اما شمار صحابيان حافظ قرآن را هر چند شرق شناسان هفت تن نوشتهاند،
ليكن تتّبع نشان مىدهد، بسيار بيشتر از اين تعداد بودهاند.
***********************************
**متن ابیات:از بیت 1393 تا 1405
( 1393) جمع صورت با چنين معنىّ ژَرف
نيست ممكن جز ز سلطانى شگرف
( 1394) در چنين مستى مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
( 1395) اندر استغنا مراعاتِ نياز
جمع ضِدّين است چون گِرد و دراز
( 1396) خود عصا ، معشوق عُميان مىبود
كور، خود صندوق قرآن مىبود
( 1397) گفت كوران خود صناديقاند پُر
از حروف مصحف و ذكر و نُذُر
( 1398) باز صندوقى پر از قرآن به است
ز آن كه صندوقى بود خالى به دست
( 1399) باز صندوقى كه خالى شد ز بار
به ز صندوقى كه پُر موش است و مار
( 1400) حاصل اندر وصل چون افتاد مَرد
گشت دَلاله به پيش مَرد سَرد
( 1401) چون به مطلوبت رسيدى اى مليح
شد طلبكارىِّ علم اكنون قبيح
( 1402) چون شدى بر بامهاى آسمان
سرد باشد جُست و جوى نردبان
( 1403) جز براى يارى و تعليم غير
سرد باشد راه خير از بعد خير
( 1404) آينه روشن كه شد صاف و مَلى
جهل باشد بر نهادن صيقلى
( 1405) پيش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جُستنِ نامه و رسول
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 1393 تا 1405
توجه به الفاظ قرآن، نيز توجه به معنى آن الفاظ در يك زمان كارى دشوار است، چه آن نيازمند محافظت بر ظاهر و باطن خواهد بود و چنين محافظت در يك حال جز براى كسانى كه به نهايت كمال رسيدهاند، مقدور نيست.
آن را كه نظر به معنى است، از توجه به لفظ مستغنى است.
و آن كه در فهم معنى ناچار از توجه به لفظ است،
پرداختن تمام به معنى براى او دشوار است. قرآن را ظاهرى است و باطنى.
ظاهر آن لفظ است و باطن آن اسرار معانى. آنان كه ديده بصيرت ندارند،
از درك آن معانى محروماند
پس بهتر كه به معنى ظاهرى پردازند.
و آن كه فهم معنى ظاهر هم نتواند بهتر كه الفاظ را بخواند.
قرآن خواندن و معنى آن را ندانستن بهتر كه وقت عزيز را به سخنان بىهوده تلف كردن.
( 1393) جمع صورت با چنين معنىّ ژرف
نيست ممكن جز ز سلطانى شگرف
جمع كردن صورت با اين معنى عميق بىپايان جز از پادشاهى با حشمت از كسى بر نمىآيد
شگرف: بزرگ.
سلطان شگرف: استعارت از پيمبر يا ولىِّ خدا.
واز ان جهت اهل بیت را مقام جمع بوده است یعنی در عین انکه مستغرق مقام قرب بودند ادب هم نگاه می داشته اند و از انان کلماتی نظیر انچه از بایزید بسطامی و منصور حلاج شنیده شد هیچگاه شنیده نشد و شناسنامه سلوکی انها در مناجات مسجد کوفه از علی ع ( مولای یامولای انت …..) میباشد
( 1394) در چنين مستى مراعات ادب
خود نباشد ور بود باشد عجب
در يك چنان مستى مراعات ادب كردن اگر ممكن باشد كارى است بس عجب
( 1395) اندر استغنا مراعاتِ نياز
جمع ضِدّين است چون گِرد و دراز
در حال استغنا نياز را رعايت نمودن جمع ضدين است
استغنا (استغناء): در لغت بىنيازى است
و در اصطلاح صوفيان مقام كبريايى است، چنان كه هيچ چيز را به حساب نيارند.
فَريد الدين عطار «استغنا» را يكى از هفت وادى عرفان دانسته است:
بعد از اين، وادى استغنا بود
نه در او دعوى و نه معنى بود
مىجهد از بىنيازى صَرصرى
مىزند بر هم به يك دم كشورى
هفت دريا يك شَمَر اينجا بود
هفت اخگر يك شرر اينجا بود
(منطق الطير عطار، ص 200)
( 1396) خود عصا معشوق عَميان مىبود
كور، خود صندوق قرآن مىبود
عصا معشوق كوران شده و كور صندوق قرآن مىگردد
( 1397) گفت كوران خود صناديقاند پُر
از حروف مصحف و ذكر و نُذُر
كورها صندوقهاى پرى هستنداز حروف قرآن و ذكر و انذار
گفت كوران: اشارت است بدين عبارت كه: «العُميانُ صَنادِيقُ القرآن.» انقُروى در توضيح آن نوشته است: چنان كه يكى از عرفا گفت… نيكلسون آن را گفتار رايج گرفته است. به هر حال در كتابهاى حديث و امثال چنين جمله دیده نشد
ذِكر: (آل عمران، 58)كنايت از آيههاى قرآن. ذلِكَ نَتْلُوهُ عَلَيْكَ مِنَ اَلْآياتِ وَ اَلذِّكْرِ اَلْحَكِيمِ.
3: 58
نُذُر: جمع نذير: آن چه ترساننده باشد از نشانههاى الهى يا گفتار پيمبران. (يونس، 101)
وَ ما تُغْنِي اَلْآياتُ وَ اَلنُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ. 10: 101 نيز كنايت از كتابهاى پيمبران.
(نجم، 56)هذا نَذِيرٌ مِنَ اَلنُّذُرِ اَلْأُولى. 53: 56
گشت ارسلناك شاهد در نُذُر
ز آن كه بود از كَون، او حرِّ بن حُر
3824/1
( 1398) باز صندوقى پر از قرآن به است
ز آن كه صندوقى بود خالى به دست
باز صندوقى كه پر از قرآن باشد بهتر از صندوق خالى است كه در دست انسان قرار گيرد
( 1399) باز صندوقى كه خالى شد ز بار
به ز صندوقى كه پُر موش است و مار
باز همين صندوق خالى بهتر از صندوقى است كه پر از موش و مار و جانورهاى موذى باشد
( 1400) حاصل، اندر وصل چون افتاد مَرد
گشت دَلاله به پيش مَرد سَرد
حاصل كلام ما اين است كه وقتى مرد بمرحله وصال رسيد ديگر دلاله از نظرش مىافتد و باو احتياجى ندارد
دَلاّلَه: زن واسطه در خواستگارى. آن كه زن را براى خواستگار بيابد.
( 1401) چون به مطلوبت رسيدى اى مليح
شد طلبكارىِّ علم اكنون قبيح
وقتى بمطلوب خود رسيدى ديگر علم قبيح است
قبيح بودن طلبكارى…: نگاه كنيد به: داستان بعد.
( 1402) چون شدى بر بامهاى آسمان
سرد باشد جُست و جوى نردبان
چون به بالاى آسمان رفتى جستجوى نردبان كار لغوى است
( 1403) جز براى يارى و تعليم غير
سرد باشد راه خير از بعد خير
جز براى اينكه ديگران را تعليم نموده و كمك كنى جستجوى راه خير و خوبى بعد از رسيدن بخير و خوبى خنك است
( 1404) آينه روشن كه شد صاف و مَلى
جهل باشد بر نهادن صيقلى
آئينه اگر صاف و روشن باشد صيقل زدن آن از نادانى است
ملى (ملىء): در لغت به معنى توانگر، توانا، پر، ممتلى، و مانند آن به كار رفته است. در ديوان كبير نيز به معنى توانگر و پر است:
باغ و گلستان مَلى اشكوفه مىكردند دى
زيرا كه بر ريق از پگه خوردند خمّاران ما
(ديوان كبير، ب 398)
استعمال «ملى» براى آينه، بدين معنى تكلف است. در بعضى نسخهها جلى امده است.
( 1405) پيش سلطان خوش نشسته در قبول
زشت باشد جُستنِ نامه و رسول كسى كه در پيشگاه سلطان نشسته و مقبول درگاه است زشت است كه در پى نامه و قاصد باشد
از اين تمثيل مولانا به مطلبى ديگر مىپردازد و آن اينكه تَحَفُظ بر رعايت ادب ظاهر و توسل به اسباب، مقدمه رسيدن به مطلوب است. و چون وصول دست داد مقدمات را بايد به يك سو نهاد و توضيح بيشتر در داستان بعد است.
***********************************
**متن ابیات:از بیت 1406 تا 1419
**داستان مشغول شدن عاشقى به عشق نامه خواندن و مطالعه كردن عشق نامه در حضور معشوق خويش، و معشوق آن را ناپسند داشتن كه طَلَبُ الدَّليلِ عِندَ حُضُورِ المَدلُولِ قَبِيحٌ و الاشتغالُ بِالعِلمِ بَعْد الوُصولِ إلَى المَعلُومِ مَذمُومٌ
طلب کردن دلیل در نزد مدلول زشت است و اشتغال به علم بعد از رسیدن به معلوم نکوهیده
( 1406) آن يكى را يار، پيش خود نشاند
نامه بيرون كرد و پيش يار خواند
( 1407) بيتها در نامه و مدح و ثنا
زارى و مسكينى و بس لابهها
( 1408) گفت معشوق اين اگر بهر من است
گاهِ وصل اين عمر ضايع كردن است
( 1409) من به پيشت حاضر و تو نامه خوان نيست اين بارى نشان عاشقان
( 1410) گفت اينجا حاضرى امّا وَ ليك
من نمىيابم نصيب خويش، نيك
( 1411) آن چه مىديدم ز تو پارينه سال
نيست اين دم گر چه مىبينم وصال
( 1412) من از اين چشمه زلالى، خوردهام
ديده و دل ز آب، تازه كردهام
( 1413) چشمه مىبينم و ليكن آب نى
راهِ آبم را مگر زد ره زنى
( 1414) گفت پس من نيستم معشوق تو
من به بُلغار و مرادت در قُتُو
( 1415) عاشقى تو بر من و بر حالتى
حالت اندر دست نبود يا فَتِى
( 1416) پس نيم كلىِّ مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندر زمن
( 1417) خانه معشوقهام معشوق نى
عشق بر نقد است بر صندوق نى
( 1418) هست معشوق آن كه او يكتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
( 1419) چون بيابىاش نمانى منتظر
هم هويدا او بود هم نيز سِر
***********************************
**شرح ابیات: از بیت 1406 تا 1419
( 1406) آن يكى را يار پيش خود نشاند
نامه بيرون كرد و پيش يار خواند
يكى را كه دعوى عشق مىكرد يار پيش خود نشاند او نامهاى بيرون آورد و در نزد معشوق بناى خواندن گذاشت
منشأ داستان را مرحوم فروزانفر از الاَغانى و محاضرات الاُدباءِ راغب آوردهاند (مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، ص 99- 100)، و نظير آن دو داستان در كتابهاى ديگر ديده مىشود. آن چه مهم است اينكه مولانا به شيوه خود آن را از صورت معمولى در آورده و بدان روح عرفانى و معنوى داده است.
طَلَبُ الدَّليل: اين گفتهى بو سعيد است آن گاه كه كتابها را در خاك دفن مىكرد: نِعمَ الدَّلِيل أنتَ وَ الاشتغالُ بِالدَّليلِ بَعد الوُصولِ بَعد الوُصولِ مُحالٌ. بهترین دلیل توئی و به دلیل مشغول شدن بعد از وصول به مطلوب امری ناممکن است
(اسرار التوحيد، بخش اول، ص 43)
( 1407) بيتها در نامه و مدح و ثنا
زارى و مسكينى و بس لابهها
در نامه خود اشعارى نوشته يار را مدح نموده و ثنا گفته پس از آن زارى نموده و اظهار مسكنت كرده عجز و لابه نموده بود گريه و زارى حزن و درد و اندوه خويش را بيان كرده خارى و بيزارى خويشان را از خود شرح داده بود
( 1408) گفت معشوق اين اگر بهر من است
گاهِ وصل اين عمر ضايع كردن است
معشوق گفت اگر اين نامه براى من است در موقع وصل و در حضور من خواندن آن عمر ضايع كردن است
من به پيشت حاضر و تو نامه خوان
نيست اين بارى نشان عاشقان
من پيش تو هستم تو نامه مىخوانى؟ نشان عشاق اين نيست
( 1410) گفت اينجا حاضرى امّا وَ ليك
من نمىيابم نصيب خويش نيك
گفت بلى تو اينجا حاضر هستى ولى من نصيب خود را بطورى كه بايد از تو نمىبرم
اما و ليك: جمع بين دو ادات كه يك گونه معنى مىدهد، در تعبير مولانا مكرر آمده است.
گفت باشد كين بود امّا و ليك
وهم و انديشه مرا پُر كرد نيك
895/3
عجز نبود از قدر ور گر بود
جاهلى از عاجزى بدتر بود
3033/5
( 1411) آن چه مىديدم ز تو پارينه سال
نيست اين دم گر چه مىبينم وصال
اگر چه در وصال هستم ولى آن چه از تو سابقاً ديدهام اكنون نمىبينم
( 1412) من از اين چشمه زلالى خوردهام
ديده و دل ز آب تازه كردهام
من از اين چشمه آب زلال گوارايى خورده و دل و ديده خود را از آن آب تازه كردهام
( 1413) چشمه مىبينم و ليكن آب نى
راه آبم را مگر زد ره زنى
اكنون چشمه را مىبينم ولى آب نيست مگر راه زنى راه آب مرا زده است
( 1414) گفت پس من نيستم معشوق تو
من به بُلغار و مرادت در قُتُو
گفت پس معشوق تو من نيستم من در بلغارستان هستم و مراد تو در شهر قتو
بُلغار: جغرافى نويسان قديم حدود آن را گونه گون نوشتهاند: «شهرى است كه مر او را ناحيتكى است خرد، بر لب رود اُتُل نهاده.» (حدود العالم) «شهر صَقالبِه در شمال، بسيار سردسير است. از بلغار تا ابتداى مرز روم در حدود ده منزل است.» (معجم البلدان) بلغاريان قومى از نژاد تركاند كه دو دولت تشكيل دادند يكى در كنار رود دانوب و ديگر در كنار ولگا. (دائرة المعارف فارسى) بلغار كه مولانا از آن نام مىبرد ظاهراً قومى هستند كه در كنار رود ولگا مستقر شدند.
قتو: نيكلسون نويسد شايد «اِدِقوت» است كه شهرى است در تركستان چين.
( 1415) عاشقى تو بر من و بر حالتى
حالت اندر دست نبود يا فَتِى
تو عاشق منى با يك حالت مخصوص كه اكنون آن حالت وجود ندارد
حالت يا حال: شوق و هيجان است براى ديدن محبوب، كه از شدت محبت ناشى است.
نيز واردى است در دل از قبض و بسط كه زود گذر است.
اينكه مولانا مىگويد «عاشقى» تو بر من و بر حالتى»، حالتى است در معشوق كه مىتوان آن را اعم از كيفيّات درونى و برونى گرفت.
فتى (فَتَى): جوان.
( 1416) پس نيم كلىِّ مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندر زمن
پس من تمام مقصود تو نبوده و يك جزء از مقصودم
( 1417) خانه معشوقهام معشوق نى
عشق بر نقد است بر صندوق نى
من خانه معشوقم و معشوق در خانه نيست عشق تو بپول است نه بصندوق كه ظرف پول است
( 1418) هست معشوق آن كه او يكتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
معشوق آن است كه يكى بوده و مبدأ و منتهاى تو همان باشد
يكتو: در فرهنگ مصطلحات عرفاء يكتا، بىنظير معنى شده و هر چند وجهى دارد، اما دقيقتر اينكه بگوييم مقصود از «يكتو» بىرنگى و مقيد نبودن است به هر گونه قيد و ثابت بودن در هر حال. دگرگونى نپذيرفتن. تمثيلى است براى نشان دادن عشقى كه منشأ آن حالتى است زود گذر و عشقى كه تعلق به حقيقتى دارد نامتغير . آن كه بر حالت عشق ورزد، با دگرگونى آن، در عشق بازى سرد شود و آن كه معشوق را نگرد، دگرگونى حالت وى در او اثرى نكند و در بيتهاى بعد اين معنى را روشنتر بيان فرمايد.
( 1419) چون بيابىاش نمانى منتظر
هم هويدا او بود هم نيز سِر
و چون او را يافتى ديگر هيچ انتظارى براى تو باقى نماند اول و آخر ظاهر و باطن همه منحصر باو باشد
*********************
بازدیدها: 620