متن ابیات:از بیت 1420 تا 1428
( 1420) ميرِ احوال است نه موقوف حال
بندة آن ماه باشد ماه و سال
( 1421) چون بگويد، حال را فرمان كند
چون بخواهد جسمها را جان كند
( 1422) منتهی نَبود كه موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حال جو
( 1423) كيمياى حال باشد دستِ او
دست جنباند شود مِس مَست او
( 1424) گر بخواهد، مرگ هم شيرين شود
خار و نِشتر نرگس و نسرين شود
آن كه او موقوف حال است آدمى است
گه به حال افزون و گاهى در كمى است
( 1426) صوفى اِبنُ الوقت باشد در مثال
ليك صافى فارغ است از وقت و حال
( 1427) حالها موقوف عزم و راى او
زنده از نفخ مسيح آساى او
( 1428) عاشق حالى، نه عاشق بر منى
بر اميد حال بر من مىتنى
*****************************
**شرح ابیات: از بیت 1420 تا 1428
( 1420) ميرِ احوال است نه موقوف حال
بنده آن ماه باشد ماه و سال
خوبى و مطلوب بودنش موقوف بحال مخصوص نيست بلكه او حاكم بر احوال است او ماهى است كه ماه و سال بنده او است (و زمان بامر او در حركت است)
مير احوال: آن كه حال در دست او و در تصرف اوست. مقلب القلوب. يا آن كه از جانب او در دلها تصرف كند.
موقوف: وابسته، مقيد، آن كه بسته حالتى است، به مرحله كمال نرسيده.
حال: نگاه كنيد به: شرح بيت 300/2.
( 1421) چون بگويد حال را فرمان كند
چون بخواهد جسمها را جان كند
وقتى سخن گويد بحال فرمان مىدهد و چون بخواهد جسمها را بدل بجان مىكند
( 1422) منتها نبود كه موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حال جو
او محدود نيست كه متوقف بوده و منتظر بنشيند تا حالى باو دست دهد
حال جو: كه در طلب حالت است.
( 1423) كيمياى حال باشد دستِ او
دست جنباند شود مِس مَست او
دستش كيمياى حال است اگر دست بجنباند مس سر مست شده و زر مىگردد
كيمياى حال باشد…: پديد آوردن حال به دست اوست كه حال را در دلها پديد مىآورد.
( 1424) گر بخواهد مرگ هم شيرين شود
خار و نِشتر نرگس و نسرين شود
اگر او بخواهد مرگ شيرين و خار و نشتر نرگس و نسرين گردد
شيرين شدن مرگ: به استقبال آن رفتن. (شهيدان راه حق چنين بوده و هستند).
وَ إِنِّى إلَى التَّهدِيدِ بِالمَوتِ راكِنٌ
وَ مِن هَولِهِ أركانُ غَيرِىَ هَدَّتِ
(ديوان ابن فارض، ص 57)
(من به ترساندن از مرگ مايل و آرامم (نمىترسم) حالى كه اجزاى تن ديگرى از بيم آن در هم ريزد).
آن كه او موقوف حال است آدمى است
گه به حال افزون و گاهى در كمى است
آن كه وجودش موقوف حال است كسى است كه داراى بيش و كم بوده و حالات مختلف دارد
( 1426) صوفى اِبنُ الوقت باشد در مثال
ليك صافى فارغ است از وقت و حال
ولى آن كه صافى شده از حال و زمان فارغ است و با وقت كار ندارد آن صوفى است كه ابن الوقت است
ابن الوقت: آن كه فرصت را از دست نمىدهد.
صوفى ابن الوقت باشد اى رفيق
نيست فردا گفتن از شرط طريق
133/1 (نگاه كنيد به: شرح بيت 133 1)
صافى: ابو الوقت. كه وقت و حال در فرمان اوست.
سبزوارى را در توجيه اين بيت عبارتى لطيف است: «گويند صوفيى به صافيى رسيد، صافى از آن صوفى پرسيد، در چه مقامى؟ گفت در مقام توكل. و بعد از چندى كه ملاقات افتاد پرسيد در چه مقامى. گفت در مقام صبر. و بعد از مدتى باز پرسيد در چه مقامى؟ گفت در مقام رضا. فرمود تمام عمر خود مشغول به خود و اصلاح خود بودى پس كى مشغول به خدايى؟»
در انتظار حال و وقت بودن از خصوصيات سالكى است كه در سير به انتها نرسيده.
آن كه منتهى است حال و وقت در اختيار اوست.
( 1427) حالها موقوف عزم و راى او
زنده از نفخ مسيح آساى او
صافى كسى است كه حالات تابع عزم و رأى او بوده و از دم مسيح آساى او زندهاند
( 1428) عاشق حالى نه عاشق بر منى
بر اميد حال بر من مىتنى
تو عاشق حالى نه عاشق من و باميد حال بگرد من مىگردى
*****************************
**متن ابیات: ازبیت 1429 تا 1449
( 1429) آن كه يك دم كم، دمى كامل بُود
نيست معبود خليل، آفِل بود
(1430) و آن كه آفل باشد و گه آن و اين
نيست دلبر، لا اُحِبُّ الآفِلين
آن كه او گاهى خوش و گه ناخوش است
يك زمانى آب و يك دم آتش است
( 1432) بُرج مه باشد و ليكن ماه نه
نقشِ بُت باشد ولى آگاه نه
( 1433) هست صوفىِّ صفا جو ابنِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
( 1434) هست صافى غرق عشق ذو الجلال
ابنِ كس نه، فارغ از اوقات و حال
( 1435) غرقة نورى كه او لَم يُولَد است
لَم يَلِد لَم يُولَد آنِ ايزد است
( 1436) رُو چنين عشقى بجو گر زندهاى
ور نه وقتِ مُختلف را بندهاى
منگر اندر نقش زشت و خوب خويش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خويش
( 1438) منگر آن كه تو حقيرى يا ضعيف
بنگر اندر همّت خود، اى شريف
( 1439) تو به هر حالى كه باشى مىطلب
آب مىجو دائما، اى خشك لب
( 1440) كآن لبِ خشكت گواهى مىدهد
كو به آخِر بر سر منبع رسد
( 1441) خشكىِ لب، هست پيغامى ز آب
كه به مات آرد يقين اين اضطراب
( 1442) كين طلبكارى، مبارك جُنبشى است
اين طلب در راه حق، مانع كُشى است
( 1443) اين طلب مفتاحِ مطلوبات توست
اين سپاه و نصرتِ راياتِ توست
( 1444) اين طلب همچون خروسى در صياح
مىزند نعره كه مىآيد صباح
( 1445) گر چه آلت نيستت تو مىطلب
نيست آلت حاجت اندر راه رب
( 1446) هر كه را بينى طلبكار اى پسر
يار او شو پيش او انداز سر
( 1447) كز جوار طالبان طالب شوى
وز ظِلال غالبان غالب شوى
( 1448) گر يكى مورى سليمانى بجُست
منگر اندر جُستن او، سست، سست
( 1449) هر چه دارى تو ز مال و پيشهاى
نه طلب بود اوّل و انديشهاى؟
*****************************
**شرح ابیات: ازبیت 1429 تا 1449
ابراهيم (ع) چون غروب ستارگان و ماه و خورشيد را ديد گفت من اينان را كه دستخوش طلوع و غروباند دوست ندارم. مطلوب مرا هيچ گاه افول نيست.
( 1429) آن كه يك دم كم، دمى كامل بود
نيست معبود خليل، آفِل بود
كسى كه گاهى ناقص و زمانى كامل باشد او معبود خليل نبوده و از آفلين خواهد بود
( 1430) و آن كه آفل باشد و گه آن و اين نيست دل بر لا اُحِبُّ الآفِلين
آن كه آفل بوده گهى اين و گهى آن باشد دلبرى حق او نيست كه فرمودهاند 6: 76
لا أُحِبُّ اَلْآفِلِينَ آنان را كه غروب كنند دوست نمىدارم
لا اُحِبُّ الآفلين: نگاه كنيد به: شرح بيت 1551 2.
آن كه او گاهى خوش و گه ناخوش است
يك زمانى آب و يك دم آتش است
آن كه گاهى خوش و زمانى ناخوش است دمى آتش وقتى آب باشد
آب و آتش: كنايت از دستخوش تغيير حال بودن.
( 1432) بُرج مه باشد و ليكن ماه نه
نقشِ بُت باشد ولى آگاه نه
او برج ماه است ولى ماه نيست نقش بت است است ولى روح و آگهى ندارد
برج ماه: هر يك از برجها را طبيعتى است. برخى برجها گرمند چون حمل، جوزا، اسد ميزان، قوس، و دلو و برخى برجها سرد چون ثور، سرطان، سنبله، عقرب، جَدى، و حوت. (التفهيم، ص 315)
نشاند از ديده بارانِ سحابى
كه طالع شد قمر از برج آبى
(فرهنگ اصطلاحات نجومى، ص 81)
از همه كشته فلك دانه خوشه خورد و بس
چون سوى برج خوشه رفت از سر برج آذرى
(خاقانى)
پس تغييراتى كه حادث شود در برجى است كه ماه در آن است و خاص آن برج است اما خود ماه را تغييرى نيست.
( 1433) هست صوفىِّ صفا جو ابنِ وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
صوفى صفا چون ابن الوقت است دم را غنيمت دانسته وقت را چون پدر سخت بگرفته است
( 1434) هست صافى غرق عشق ذو الجلال
ابنِ كس نه، فارغ از اوقات و حال
ولى صافى در عشق ذو الجلال مستغرق بوده پسر كسى نيست از زمان و حال از چند و چون فارغ است
( 1435) غرقة نورى كه او لَم يُولَد است
لَم يَلِد لَم يُولَد آنِ ايزد است
غرق نورى است كه او لم يلد و لم يولد بوده و زائيده نشده و از آن خداوند است
لَم يَلِد وَ لَم يُولَد: (اخلاص، 3) نزايد و زاده نشده است.
محبوب هر جوينده بايد حقيقتى باشد دگرگونى ناپذير، دور از كاستى و افزونى.
طلب به مطلوبت رساند، و با طالبان هم سفر شدن بدان جايت كه خواهى كشاند. (براى اطلاع بيشتر از معنى «طلب» نگاه كنيد
به: شرح بيت 1337 1)
( 1436) رو چنين عشقى بجو گر زندهاى
ور نه وقت مُختلف را بندهاى
اگر زنده هستى برو و چنين عشقى پيدا كن و گرنه اينكه تو دارى بندگى حال و اوقات مختلف است
وقت مختلف: نگاه كنيد به: شرح بيت 1425/3.
منگر اندر نقش زشت و خوب خويش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خويش
بنقش خوب و بد خود منگر بلكه بعشق و بمطلوب خود نگاه كن
( 1438) منگر آن كه تو حقيرى يا ضعيف
بنگر اندر همّت خود اى شريف
اينكه تو حقير يا ضعيفى نبايد مورد نظر تو باشد بايد ببينى كه همتت تا چه درجه است
در همَّت نگريستن: كنايت از سعى و كوشش را در طلب، به نهايت رساندن چنان كه ديگرى را بر حق تعالى مقدم ندارد و هر چه خواهد از او خواهد.
در نهج البلاغه حکمت 370 همّت عالی تعریف شده است.
خلاف طريقت بود كاوليا
تمنا كنند از خدا جز خدا
(شرح سبزوارى)
در ابیات بعد : آن كه در طلب است خواهان وقت و حال است و آن كه به مطلوب رسيده و صافى شده پيوسته با خداى ذو الجلال. طالب بايد به همت خود بنگرد و نقد خويش را وقعى ننهد. نگويد مرا با اين نقد اندك جستن او ترك ادب است، چه آن چه در اين راه مطلوب است نقد نيست طلب است.
( 1439) تو به هر حالى كه باشى مىطلب
آب مىجو دائما اى خشك لب
تو كه تشنه هستى بهر حال كه باشى دائماً خواهان آب باش
( 1440) كآن لبِ خشكت گواهى مىدهد
كو به آخِر بر سر منبع رسد
لب خشكت گواهى مىدهد كه بالاخره بمنبع آب خواهى رسيد
( 1441) خشكىِ لب هست پيغامى ز آب
كه به مات آرد يقين اين اضطراب
خشكى لبت از آب پيامى است براى تو مىگويد بالاخره اين تشنگى تو را بما خواهد رساند
( 1442) كين طلبكارى مبارك جُنبشى است
اين طلب در راه حق مانع كُشى است
اين تشنگى جنبش مباركى است و اين مطلب در راه حق موانع را از ميان بر مىدارد
( 1443) اين طلب مفتاحِ مطلوبات توست اين سپاه و نصرتِ راياتِ توست
اين طلب مفتاح تمام مطلوبات تو و همين طلب به منزلة سپاه تو و یاری کنندة پرچم توست
اين طلب همچون خروسى در صياح
مىزند نعره كه مىآيد صباح
اين طلب چون خروس سحرگاه نعره زده و از آمدن صبح سعادت خبر مىدهد
صياح: بانگ.
( 1445) گر چه آلت نيستت تو مىطلب
نيست آلت حاجت اندر راه رب
اگر وسيله و اسباب ندارى باشد ولى از طلب دست بر ندار زيرا در راه حق وسيله و اسباب لازم نيست
( 1446) هر كه را بينى طلبكار اى پسر
يار او شو پيش او انداز سر
هر كسى را كه ديدى طالب است در پيش او سر تعظيم فرو آر و با او يار شو
( 1447) كز جوار طالبان طالب شوى
وز ظلال غالبان غالب شوى
كه در جوار طالبان طالب و در سايه غالبان غالب خواهى شد
( 1448) گر يكى مورى سليمانى بجُست
منگر اندر جُستن او سست سست
اگر مورى در جستجوى سليمان بكار او با نظر تحقير ننگر
( 1449) هر چه دارى تو ز مال و پيشهاى
نه طلب بود اوّل و انديشهاى؟
ملاحظه كن كه تو اكنون هر چه از مال و كسب دارى در اول طلب بود و انديشه بود كه تو را وادار بكار نموده و بالاخره مال بدست آوردى
*****************************
**متن ابیات: از بیت 1450 تا 1462
** حكايت آن شخص كه در عهد داود شب و روز دعا مىكرد كه مرا روزى حلال دِه بىرنج
پروردگار چون ذات غنى است بر نيازمندان بخشش كند. آن را كه پاى طلب است روزى به كوشش رساند و آن را كه پاى بسته است به بخشش سير گرداند. سعدى در اين باره گويد:
يكى روبهى ديد بىدست و پاى
فرو ماند در لطف و صنعِ خداى
كه چون زندگانى بسر مىبرد
بدين دست و پاى از كجا مىخورد؟
در اين بود درويشِ شوريده رنگ
كه شيرى بر آمد شغالى به چنگ
شغالِ نگون بخت را شير خورد
بماند آن چه روباه از آن سير خورد
(بوستان سعدى، ص 88)
( 1450) آن يكى در عهد داود نبى
نزد هر دانا و پيش هر غَبى
( 1451) اين دعا مىكرد دائم كاى خدا
ثروتى بىرنج روزى كن مرا
( 1452) چون مرا تو آفريدى كاهلى
زخم خوارى، سست جُنبى، مَنبَلى
( 1453) بر خران پشت ريش بىمراد
بار اسبان و استَران نتوان نهاد
( 1454) كاهلم چون آفريدى ای مَلِى
روزيَم دِه هم ز راه كاهلى
( 1455) كاهلم من سايه خسپم در وجود
خفتم اندر سايه اين فضل وجود
( 1456) كاهلان و سايه خسپان را مگر
روزيى بنوشتهاى نوعى دگر؟
( 1457) هر كه را پاى است، جويد روزيى
هر كه را پا نيست كن دل سوزیى
( 1458) رزق را مىران به سوى آن حزين
ابر را باران به سوى هر زمين
( 1459) چون زمين را پا نباشد، جود تو
ابر را راند به سوى او دو تو
( 1460) طفل را چون پا نباشد مادرش
آيد و ريزد وظيفه بر سرش
( 1461) روزيى خواهم به ناگه بىتعب
كه ندارم من ز كوشش جز طلب
( 1462) مدّت بسيار مىكرد اين دعا
روز تا شب، شب همه شب تا ضُحَى
**************************************شرح ابیات: از بیت 1450 تا 1462
( 1450) آن يكى در عهد داود نبى
نزد هر دانا و پيش هر غَبى
مرحوم فروزانفر در مأخذ داستان به قصص الانبياء ثعلبى اشارت كرده و داستان را از تفسير ابو الفتوح رازى آوردهاند. (مآخذ قصص و تمثيلات مثنوى، ص 100)
اين داستان در قصص الانبياء قطب الدين راوندى (ص 201) آمده و ترجمه آن اين است: دو تن بر سر گاوى دعوى نزد داود (ع) بردند و هر يك شاهدى آورد كه گاو از آن اوست. داود به محراب رفت و گفت خداوندا، بر من دشوار است ميان اين دو داورى كنم. داور تو باش بدو وحى رسيد گاو را از دست آن كس كه آن را دارد بگير و گردن او را بزن و گاو را به ديگر مدعى ده. داود چنين كرد بنى اسرائيل در خروش آمدند كه اين چون ممكن است؟ حق آن است كه گاو در دست دارنده آن باشد؟
داود به محراب رفت و گفت خدايا، بنى اسرائيل از اين داورى در جوشاند. وحى رسيد آن كه گاو در دست دارد پدر آن يكى را بديد و بكشت و گاو را از او گرفت.
اين داستان در بحار الانوار (ج 14، ص 7- 8) نيز از قصص الانبياء ثعلبى آمده است.
غَبى: نادان، كودن.
( 1451) اين دعا مىكرد دائم كاى خدا
ثروتى بىرنج روزى كن مرا
دعا كرده و مىگفت خداوندا يك ثروت بىرنجى بمن روزى كن
( 1452) چون مرا تو آفريدى كاهلى
زخم خوارى، سست جُنبى، مَنبَلى
تو كه مرا يك نفر آدم كاهل تنبل سست عنصر كار ندان خلق كردى
سُست جُنب: كند كار.
منبل: تنبل. بىكاره.
( 1453) بر خران پشت ريش بىمراد
بار اسبان و استران نتوان نهاد
البته بر خر ضعيف كه پشتش زخم باشد بار اسبان و قاطران قوى را نمىتوان بار كرد
( 1454) كاهلم چون آفريدى ای مَلِى
روزيَم دِه هم ز راه كاهلى
اى خداوند غنى تو كه مرا تنبل خلق كردهاى روزيم را از راه تنبلى بده
مَلِىّ: توانگر، غنى.
( 1455) كاهلم من سايه خسپم در وجود
خفتم اندر سايه اين فضل وجود
من وجوداً تنبل و سايه خواب بوده و در سايه فضل و كرم تو خوابيدهام
سايه خسپ: راحت طلب، كه تاب سختى ندارد.
( 1456) كاهلان و سايه خسپان را مگر
روزيى بنوشتهاى نوعى دگر؟
براى كاهلان و سايه خوابان مگر يك قسم روزى ديگرى معين كردهاى؟
( 1457) هر كه را پاى است، جويد روزيى
هر كه را پا نيست كن دل سوزیى
هر كس پا دارد پى روزى مىرود و براى آن كه پا ندارد تو دل سوزى كن
( 1458) رزق را مىران به سوى آن حزين
ابر را، باران به سوى هر زمين
روزى را بطرف اين تنبل بران و ابر را بهر زمينى بباران
( 1459) چون زمين را پا نباشد، جود تو
ابر را راند به سوى او دو تو
زمين كه پاى رفتن ندارد جود و احسان تو ابر را بسوى او مىفرستد
( 1460) طفل را چون پا نباشد مادرش
آيد و ريزد وظيفه بر سرش
طفل چون پا ندارد مادرش بالاى سر او آمده و شيرش مىدهد
( 1461) روزيى خواهم به ناگه بىتعب
كه ندارم من ز كوشش جز طلب
من يك روزى بىرنج بىسابقهاى مىخواهم و از كوشش براى روزى جز خواستن چيزى ندارم
تَعب: رنج.
طلب: در لغت كوشش است.
( 1462) مدّت بسيار مىكرد اين دعا
روز تا شب، شب همه شب تا ضُحَى
هميشه از سر شب تا سحر و از صبح تا عصر همين دعا را مىكرد
ضُحَى: چاشتگاه.
************************************متن ابیات:از بیت 1463 تا 1484
( 1463) خلق مىخنديد بر گفتار او
بر طمع خامى و بر بيگار او
كه چه مىگويد عجب اين سست ريش؟
يا كسى داده است بَنگِ بىهُشيش؟
( 1465) راه روزى كسب و رنج است و تعب
هر كسى را پيشهاى داد و طلب
( 1466) اُطلُبُوا الأَرزاقَ فِى أسبابِها
اُدخُلُوا الأوطانَ مِن أبوابِها
( 1467) شاه و سلطان و رسول حق كنون
هست داود نبىّ ذو فنون
( 1468) با چنان عِزّى و نازى كاندر اوست
كه گُزيدستش، عنايتهاى دوست
( 1469) معجزاتش بىشمار و بىعدد
موج بخشايش مدد اندر مدد
( 1470) هيچ كس را خود ز آدم تا كنون
كَى بُدست آواز صد چون ارغنون؟
( 1471) كه به هر وعظى بميراند دويست
آدمى را صُوت خوبش كرد نيست
( 1472) شير و آهو جمع گردد آن زمان
سوى تذكيرش، مُغَفَّل اين از آن
( 1473) كوه و مرغان، هم رسايل با دَمش
هر دو اندر وقت دعوت محرمش
( 1474) اين و صد چندين مر او را معجزات
نور رويش بىجهات و در جهات
( 1475) با همه تمكين، خدا روزىِّ او
كرده باشد بسته اندر جُست و جو
( 1476) بىزره بافىّ و رنجى روزيَش
مىنيايد با همه پيروزيَش
( 1477) اين چنين مخذولِ وا پس ماندهاى
خانه گندة، دون و گردون راندهاى
( 1478) اين چنين مدبر همىخواهد كه زود
بىتجارت پُر كند دامن ز سود
( 1479) اين چنين گيجى، بيامد در ميان
كه بر آيم بر فلك بىنردبان
( 1480) اين همىگفتش به تَُسخُر، رُو بگير
كه رسيدت روزى و آمد بَشير
( 1481) و آن همىخنديد ما را هم بده
ز آن چه يابى هديه، اى سالارِ دِه
( 1482) او از اين تشنيعِ مردم وين فسوس
كم نمىكرد از دعا و چاپلوس
( 1483) تا كه شد در شهر، معروف و شهير
كو ز انبانِ تهى، جويَد پنير
( 1484) شد مَثل در خام طبعى، آن گدا
او از اين خواهش نمىآمد جدا
************************************شرح ابیات: از بیت 1463 تا 1484
در اخبار اهل بيت روايتهاى بسيارى در باره طلب روزى ديده مىشود از جمله امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) روايت كند: طَلَبُ الكَسب فَرِيَضةٌ بَعدَ الفَريضَةِ. (بحار الانوار، ص 17، از اعلام الدين) و نيز امام صادق (ع) از رسول خدا روايت كند:
الشَّاخِصُ فِى طَلَبِ رِزقِ الحَلالِ كَالمُجاهِدِ فِى سَبِيلِ اللَّه. (بحار الانوار، ج 100، ص 17، از همان مأخذ) و داستان خرده گيرى محمد بن منكدر بر امام باقر و پاسخ آن حضرت او را بهترين دستور العمل است براى طلب روزى از راه آماده كردن اسباب آن.
محمد بن منكدر گويد محمد بن على بن حسين (ع) را در ساعتى گرم، در برون مدينه ديدم مردى فربه بود و بر دو غلام سياه تكيه كرده. گفتم شيخى از قريش در چنين ساعت با اين حالت در طلب دنياست بروم و او را پند دهم. پس بر او سلام كردم. عرق ريزان پاسخ سلامم داد. گفتم أصلَحَكَ اللَّهُ اگر در اين حالت مرگ بر تو رسد، چه خواهى كرد؟ دست خود از دو غلام برداشت و گفت اگر در اين حالت مرگ من در رسد، من در طاعتى از طاعتهاى خدايم. چرا كه خود را از درخواست از تو و مردم باز داشتهام. من مىترسم مرگ من گاهى برسد كه من در نافرمانى خدا باشم. گفتم أصلَحَكَ اللَّهُ خواستم تو را پند دهم تو مرا پند دادى. (بحار الانوار، ج 100، ص 9، از ارشاد مفيد)
( 1463) خلق مىخنديد بر گفتار او
بر طمع خامى و بر بيگار او
مردم همه بگفتار او خنديده و از خام طمعى و عقيده او تعجب مىكردند
بيگار: بىهوده كارى، كار بىفايده.
گفت عيسى يا رب اين اسرار چيست
ميل اين ابله در اين بيگار چيست
149/2
كه چه مىگويد عجب اين سست ريش؟
يا كسى داده است بنگِ بىهُشيش
كه اين احمق چه مىگويد؟ آيا بنگ خورده يا حشيش كشيده؟
سُست ريش: احمق، نادان.
سخت در ماند اميرِ سست ريش
چون نه پس بيند نه پيش از احمقيش
1059/1
بَنگ: گردى كه از برگ شاهدانه به دست آورند و با خوردن يا دود كردن آن در قليان و چپق حالتى شبيه به سكر دست دهد.
( 1465) راه روزى كسب و رنج است و تعب
هر كسى را پيشهاى داد و طلب
راه روزى پيدا كردن كسب هست و رنج و زحمت اينكه مىگويد بطور نادر هم نشده و اگر هم شده مايه تعجب بوده
( 1466) اُطلُبُوا الأَرزاقَ فِى أسبابِها
اُدخُلُوا الأوطانَ مِن أبوابِها
و گفتهاند كه روزى را از وسايل و اسباب آن بدست آوريد و بخانهها از در آن وارد شويد
اشاره به آيه در سوره بقره 2: 189
اُطلُبُوا الأَرزاق…: بجوييد روزى را در سببهاى آن. چنان كه در حديث است: اطلبوا الرزق فى خَبايَُا الارض: روزى را در نهان جاهاى زمين بجوييد.» (احاديث مثنوى، ص 168)
اُدخُلُوا الأوطانَ…: از درهاى اقامتگاهها به اقامتگاهها در آييد. گرفته از قرآن كريم است: (بقره، 189) وَ أْتُوا اَلْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها وَ اتَّقُوا اَللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
يعنى از در خانهها به آن وارد شويد و از خدا بترسيد تا شايد رستگار شويد
وَ ادخُلُوا الأبياتَ مِن أبوابِها
وَ اطلُبُوا الأغراضَ فى أسبابها
1628/1
( 1467) شاه و سلطان و رسول حق كنون
هست داود نبىّ ذو فنون
در اين زمان شاه و سلطان و رسول خدا داود پيغمبر است كه از هر دانشى بهرهمند مىباشد
( 1468) با چنان عِزّى و نازى كاندر اوست
كه گُزيدستش عنايتهاى دوست
با اين عزت و نازى كه او دارد كه عنايتهاى دوست او را از ميان بشر انتخاب كرده
( 1469) معجزاتش بىشمار و بىعدد
موج بخشايش مدد اندر مدد
و معجزاتش بيرون از حد شمار و موج بخشايش خداوندى پشت سر يكديگر باو روى آورده
( 1470) هيچ كس را خود ز آدم تا كنون
كَى بُدست آواز صد چون ارغنون
از زمان آدم ابو البشر تا كنون آوازى چون آواز او كى بوده كه مثل ارغنون دلنشين باشد
ارغنون: سازى است معروف. در يونانى اين كلمه به معنى لوله و ناى است. اين ساز از لولههايى با درازىهاى مختلف تركيب شده و با دميدن در آن آواز پديد مىآمده است و به تدريج به تعداد لولهها افزوده شده. (دائرة المعارف فارسى)
( 1471) كه به هر وعظى بميراند دويست
آدمى را صُوت خوبش كرد نيست
در هر موعظه دو صد نفر را مىكشد و صداى مطبوعش انسان را بىخود كرده و بعالم نيستى مىبرد
بميراند دويست: و هر وقت كه داود زبور آغاز كردى خلق مدهوش شدندى و چهل فرسنگ آواز او شنيدندى و هر چه كافر بودند هر گاه آواز بشنيدندى در حال جان بدادندى. (قصص الانبياء جويرى، ص 150)
( 1472) شير و آهو جمع گردد آن زمان
سوى تذكيرش، مُغَفَّل اين از آن
بهواى شنيدن صداى ذكر او شير و آهو در اطراف او گرد آمده و از يكديگر غافل هستند
تَذكير: پند، موعظت.
مُغَفَّل: ناآگاه.
( 1473) كوه و مرغان، هم رسايل با دمش
هر دو اندر وقت دعوت محرمش
كوههاى زمين و مرغان هوا با دم جان بخش او هم آواز بوده و هر وقت آنان را مىخواند محرم رازش هستند
كوه و مرغان: گرفته از قرآن كريم است: اشاره به آيه 10 سوره سبا وَ لَقَدْ آتَيْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً يا جِبالُ أَوِّبِي مَعَهُ وَ اَلطَّيْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ اَلْحَدِيدَ 34: 10 يعنى ما بداود از جانب خود فضل و برترى داديم اى كوهها انعكاس صوت را باو بر گردانيد و اى مرغان شما نيز چنين كنيد و آهن را براى او نرم كرديم
هم رسايل: هم آواز. (نگاه كنيد به: شرح بيت 1917 1)
( 1474) اين و صد چندين مر او را معجزات
نور رويش بىجهات و در جهات
اينها و صد مثل اينها معجزه داشت و نور روى مباركش بالاتر از جهات و در جهات پراكنده مىشد
( 1475) با همه تمكين خدا روزىِّ او
كرده باشد بسته اندر جُست و جو
آرى مردم مىگفتند با اين عزت و نازى كه در اين زمان او دارد و با قدرتى كه نصيب او شده خداوند روزى او را موقوف بكار و جستجو نموده
تَمكين: قدرت، توانايى.
( 1476) بىزره بافىّ و رنجى روزيَش
مىنيايد با همه پيروزيَش
و با همه پيروزى كه نصيبش شده بدون زره بافى و رنج و كوشش روزى باو نمىرسد
زره بافى: چنان كه در قرآن كريم است:
(سباء، 10)وَ أَلَنَّا لَهُ اَلْحَدِيدَ 34: 10: و آهن را براى او نرم كرديم.
( 1477) اين چنين مخذول وا پس ماندهاى
خانه گنده، دون و گردون راندهاى
با اين وصف اين شخص واپس مانده مخذول كه خانهاش در گودال پست و خود فلك زدهاى بيش نيست
مخذول: خوار، زبون.
خانه گنده: نگاه كنيد به: شرح بيت 3758/2.
گردون رانده: كنايت از بد بخت، بىچاره، فلك زده.
( 1478) اين چنين مدبر همىخواهد كه زود
بىتجارت پُر كند دامن ز سود
چنين آدم پستى مىخواهد زير پايش سوراخ شده و گنج پيدا شود؟ و از حماقت منتظر است كه بدون رنج و زحمت تجارت هر چه زودتر دامنش از سود پر شود
مُدبَر: بخت بر گشته.
( 1479) اين چنين گيجى بيامد در ميان
كه بر آيم بر فلك بىنردبان
چنين آدم گيجى هنوز بدنيا نيامده كه بخواهد بدون نردبان به آسمان بالا رود
( 1480) اين همىگفتش به تَسخُر رو بگير
كه رسيدت روزى و آمد بشير
يكى با تمسخر مىگفت كه بگير روزيت رسيده و مژده آوردهاند
تَسخُر: فسوس سُخرِيّه.
( 1481) و آن همىخنديد ما را هم بده
ز آن چه يابى هديه، اى سالارِ دِه
ديگرى با خنده مىگفت هديهاى كه برايت آوردند قسمت ما را هم بده
( 1482) او از اين تشنيعِ مردم وين فسوس
كم نمىكرد از دعا و چاپلوس
ولى آن شخص با اين همه بد گويى مردم و تمسخر آنها و رنجى كه مىبرد از دعا و التماس دست بر نمىداشت
تشنيع: سرزنش كردن، زشت گفتن.
چاپلوس: چاپلوسى، تملّق.
( 1483) تا كه شد در شهر، معروف و شهير
كو ز انبانِ تهى، جويد پنير
تا در تمام شهر معروف شد كه فلانى از انبان خالى پنير مىجويد و بىرنج گنج مىطلبد
( 1484) شد مثل، در خام طبعى، آن گدا
او از اين خواهش نمىآمد جدا
اين شخص گدا در خام طمعى ميان مردم ضرب المثل شد ولى از خواهش خود دست بر نداشت
بازدیدها: 918