غزل آفتاب برج رسالت سرودۀ استاد قدسی
آفتاب برج رسالت
ای چشمة حیات ، ز لعلت روایتی !
باغ بهشت ، از گل رویت حکایتی
لوح و قلم که مخزن اسرار سرمدیست
از خال و خَطّ دفتر حسنت روایتی
قوسین عرش ، نعل براق عروج توست
نه چرخ ، از سپهر جلالت کنایتی
گردون که در مدار محبت به گردش است
نوشیده از وَلای تو ، شهد وِلایتی
گلزار دهر ، از تب رویِش عقیم بود
او را نبود اگر ز عطایت ، رعایتی
شیرازة وجود ، ز حسن تو بستهاند
ای بینهایتی که نداری بدایتی !
برقی چو زد ز جلوة مهرت در آفتاب
بر اوج آسمان شد و افراخت رأیتی
از چارمینفلک ، شب معراج میگذشت
جبریل، داشت ، گر ز تو چشم حمایتی
درگاهت ای حبیب خدا ! کعبة ولاست
برتر بود کرامتش از هر ولایتی
مولا علیg ، وصی تو گردید و بیگمان
بهتر از این نبوده به عالم وصایتی
اندیشه عاجز است ز وصف خصال تو
کی میرسد به درک کمالت ، درایتی ؟
در عهدهات شفاعت محشر سپرده حق
آنجا که نیست جز تو کسی را کفایتی
کس نیست جز تو شاهد و ساقی به بزم عشق
کو خوشتر از سقایت مهرت ، سقایتی ؟
تیره است راه مقصد و تار است دیدهها
ما را بگیر، دست ، به نور هدایتی
یابیم اگر به درگه تو رخصت حضور
دیگر چه جای شکوه و جای شکایتی ؟
(قدسی) به صبحگاه ازل بر تو بست دل
دارد از آستان تو چشم عنایتی
بازدیدها: 189
خیلی خوب بود
ممنون